سایر منابع:
سایر خبرها
عروسی ریالی
...، اگر خطری به تو روی کند چه کسی می تواند ما را از آن خطر آگاه بکند؟ - شما باید همیشه مراقب درخت موزی که من در کوچکی آن را در برابر کلبه نشانده ام، باشید. من همیشه از موزهای آن خورده ام و هر روز عصر در سایه ی آن خوابیده ام و برگ های دراز آن با مهربانی بسیار تکان خورده اند تا مرا باد بزنند. این درخت درخت جادو است هرگاه خطری به من روی کند شما را آگاه می کند و به من یاری می رساند. اگر خطری ...
داستان کسی که در پی چیزی شگفت انگیز می گشت
سگان رهانیدند. در آن دور دورها، در دهکده، سه ریشه ی شاهدانه تکان های سختی خوردند و مادر دریافت که پسرش را خطری بزرگ تهدید می کند. او روان های پاک را به یاری خواست. در برابر سه برادر سه رشته پیچک دراز و نیرومند از درخت ها آویخته بودند، آنان بی درنگ آن ها را گرفتند و بالا رفتند و خود را به بلندترین شاخه های درخت ماهون هزارساله ای رسانیدند. گراز سفید با جهشی هراس انگیز به تنه ی درخت ...
آقایانی چاوشی: نظام آموزشی ما دچار رکود فکری است/ حافظه محوری و مدرک گرایی؛ نتیجه تقلید نیمه کاره از ...
هموطنانمان می شود. یا دریاچه های هامون و ارومیه دچار کم آبی شدید شده اند و رو به خشک شدن می روند. رودخانه زاینده رود که زیبایی و طراوت اصفهان بستگی به آن دارد، اغلب ماه های سال آب ندارد و به زمین فوتبال جوانان اصفهان تبدیل شده است. چرا دانشگاه ها تا کنون نتوانسته اند راه حل علمی برای این مشکلات پیدا کنند؟ در اینجا بد نیست به رودخانه سِن که در تمام طول سال در شهر پاریس و شهرهای اطراف آن ...
دختر روغن خرما
دود می کردند باد بزند تا خوب بگیرند. خدمتکار که برای آوردن هیزم بیشتر دور می شد خندید و گفت: تو همین جا بمان! من به تو گفتم که آتش صدمه ای به تو نمی زند! اما چون برگشت خنده از لبانش پرید و جیغی بلند کشید. زیرا مانوبا را دید که اندک اندک آب می شود و به روغن خرما تبدیل می شود و روی زمین پخش می گردد. خدمتکار به طرف مانوبا دوید و کوشید که او را از کنار آتش دور بکند اما دیگر دیر شده ...
سوسمار سبز
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: کتلین آرنوت اسطوره ای از آفریقا روزی، روزگاری دختر زیبایی بود که با پدر خود در دهکده ای در آفریقا زندگی می کرد. یک روز صبح که دختر برای پر کردن کوزه ی آب خود کنار رودخانه رفته بود، چشمش بی اختیار به درختی در نزدیکی خود افتاد و سوسمار سبزی را با دم بلند و چشمان درخشان روی درخت دید و چون می دانست که مردمان ...
گشتی در خرمشهر؛ سرزمین آب، نخل، نفت
. ایستادن روی پل کوچک فلزی که ماهیگیران از آن پایین می روند تا سوار قایق شوند و نگاه کردن به رودخانه قدیمی دلچسب است. جایی ایستاده ام که 578 روز در اشغال دشمن بود. بوی سیگار مرا متوجه مردی می کند که در چند قدمی ام به آن طرف کارون خیره شده. چهره ای آفتاب سوخته و موهای فر خاکستری رنگی دارد. سیگار را گوشه لبش گذاشته و پک عمیقی به آن می زند. از او می پرسم زمانی که جنگ شد کجا بود و چه زمانی ...
ارنست همینگوی روزنامه نگار محبوبم است
تن و جان هر مدیر کم کاری را می لرزاند! زمستان ها اطراف مزرعه جز او و خانواده اش هیچ پرنده ای پر نمی زند. وقت زیاد است برای خواندن. با پدر و پسرش زندگی می کند. همسایه های قدیمی اش حالا همه خوش نشین شده اند: زمستان ها درآمدی نیست. هوا سرد است و جای تفریح نیست اما تابستان که هوا گرم می شود، مردم دسته دسته می آیند. چشم هایش برق می زند. می گوید: بالاخره آمدم روزنامه ایران. گفتم تو ...
گوتو سلطان خشکی و دریا
شادمان نمی یافت و گاه در اثنای گردش های شبانه ی خود در کنار رودخانه، به کابل می گفت: محبوب من! نمی دانی چقدر دلم می خواهد که پدرم را پیش از انکه بمیرد ببینم. این فکر آنی از سرم بیرون نمی رود که او در چه حالی است آیا باز هم گاهگاهی به یاد من می افتد یا نه؟ کابل در پاسخ او می گفت: به خاطر این چیزها غم مخور، من تو را دارم و تو مرا و ما مهر و دلبستگی زیاد به یکدیگر داریم، بی گمان تو مرا ...
خطر نفوذ از دیدگاه استاد شهید مطهری
ودرصدد بهره برداری از تلاش های دیگران هستند: هر نهضت مادام که مراحل دشوار اولیه را طی می کند سنگینی اش بر دوش افراد مؤمن مخلص فداکار است، اما همین که به بار نشست و یا لااقل نشانه های باردادن آشکار گشت و شکوفه های درخت هویدا شد، سر و کلّه افراد فرصت طلب پیدا می شود. روز به روز که از دشواری ها کاسته می شود و موعد چیدن ثمر نزدیک تر می گردد، فرصت طلبان محکم تر و پرشورتر پای عَلَم نهضت سینه می زنند، تا ...
دو برادر
ضربه ی تبر گاو نری از تنه ی درخت بیرون جست و بعد هر بار که تبر را بر تنه ی درخت زد گاو نری،گاومیشی، بزی یا گوسفند بیرون آمد و سرانجام گله ای از چارپایان در برابر او تشکیل شد. پیرزن گفت: اینها همه مال تواند. همه را بردار و با خود به خانه ات ببر! من در اینجا می مانم! پسر چنان مات و مبهوت شده بود که نمی توانست حرف بزند اما چون هوش و خرد داشت رسم ادب به جای آورد و از پیرزن سپاسگزاری کرد. ...
- فره یل - و - دبو انگال - جادوگر
...> تو هم بپر بالا، برای یک نفر دیگر هم جا هست! فره یل جواب داد: نه دیگر جایی نیست و من با اینکه بسیار کوچکم نمی توانم بر پشت خر سوار شوم! ناگهان چیز عجیبی اتفاق افتاد: خر کش آمد و جای کافی در پشت او برای نشستن فره یل باز شد. فره یل فریاد زد: ها، ها! شما نمی توانید مرا وادار کنید بر پشت خری که کش می آید و درازتر می شود بنشینم. آن گاه خر در برابر نگاه های حیرت زده همه دوباره به ...
ماجراهای سودیکا مبامبی
. کابوندونگولو فریاد زد: بکشید! طناب را با همه ی نیروی خود بکشید! دهقانان همه ی نیروی خود را به کار بردند تا سرانجام تن رخشان بزرگترین ماهی دنیا از آب بیرون آمد. ماهی روی سر آنان به پرواز آمد و پشت سرشان در کنار رودخانه، با صدایی هولناک بر زمین افتاد دم خود را چون تازیانه ای به این سو و آن سوی کوفت و آرواره هایش را باز می کرد و می بست. کابوندونگولو بی انکه ترس و هراسی به دل خود راه ...
حلقه ی گم شده
تو نباید جای آن را به کسی بگویی چون ممکن است روزی به آن احتیاج پیدا کنم. روز دیگر زن مائو پس از بیرون رفتن او، همه جای خانه را گشت و چون در روی دیوار جای ناهمواری دید آن را سوراخ کرد و حلقه را که شوهرش می پنداشت کسی نمی تواند آن را پیدا کند، در آنجا پیدا کرد. شتابان آن را برداشت و سوراخ را دوباره گرفت و به کاخ رفت و بار خواست و چون در برابر شاه حاضر شد زانو زد و گفت: - حلقه را پیدا ...
لاک پشت و پلنگ خانه ای می سازند
که کمکش کنند. جانوران یک یک به آرامی میان جنگل خزیدند. پلنگ پشت سر آنان فریاد زد: ترسوها! هیچیک از شما جرأت ندارد با من شرط ببندد! در آن دم که جانوران استراحتگاه خود را ترک می گفتند لاک پشت از روبرویشان می آمد. چون جانوران او را از سر راه خود به کناری هل دادند، لاک پشت از حرکت کند خود بازماند و ایستاد و از انان پرسید: - چه شده است، چرا شما همه سایه ی خنک را در گرمای روز ترک ...
کوئکو تسین و هیولا
. چون کوئکوتسین و پدرش کوفتگی های تن خود را مالیدند دور و بر خود را نگاه کردند و چون در سقف غار سوراخی به طرف آسمان باز بود و روشنایی کافی از آنجا به پایین می تافت بزودی پدر و پسر دریافتند که در آنجا تنها نیستند و ده دوازده تن دیگر هم در آنجا نشسته اند یا دراز کشیده اند. همه نومید و دلمرده بودند و خروس بزرگ سفیدی در میان آنان پاس می داد. کوئکوتسین بزودی دریافت که آنان نیز اسیر و زندانی ...
غول گیسوبلند
شنید که زنش چه بچه ی غیرعادی برایش آورده است به حیرت به روی او خیره شد و چون او به لاکانیانا گفت که از حیاط خانه بیرون نرود که مبادا غول او را بگیرد با خود ببرد، لاکانیانا خندید و گفت: فردا صبح زود من همه ی چهارپایان را به چراگاه می برم و شما خواهید دید که غول مرا خواهد گرفت یا من غول را. چون خورشید بر زد لاکانیانا رمه را از آغل بیرون آورد و از آن سو از دهکده به جنگل برد. روستاییان با ...
سلطان دارایی
اینجا برنگشته ام کسی تو را نبیند. حمدانی سفارش آهو را به گوش گرفت و آهو از روی رودخانه به آن سو پرید و به طرف کاخ سلطان دوید. چون بدانجا رسید همه را در جنب و جوش و تکاپو یافت. خدمتکاران سلطان مقدمات جشن عروسی را فراهم می کردند و همه آرزو می کردند که شامگاهان در آن جشن پرشکوه شرکت کنند. حیاط های کاخ را آب و جارو کرده بودند و سربازان را برای آن روز مهم تعلیم داده بودند. آهو راهی از میان ...
این ها تاریخ یک ملت است(پاورقی)
صدایی از دور شنیده می شود. یاد شب هایی افتادم که با رضا خیابان ها را تا خود صبح گز می کردیم ، پاسبان هایی که نگاه های شکاک داشتند و به ترسی که در شب های پخش اعلامیه و جلسه های گروهی داشتیم . چقدر می ترسیدیم و باز در میان ترس ، چه کارها که می کردیم و حالا من بودم و ترس هایی که دوباره برگشته بود. عجیب بود که با وجود مدت زمان طولانی که در جبهه بودم هنوز این ترس به سراغم می آمد. - خب بچه ها ...