سایر منابع:
سایر خبرها
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از سبلانه ، ابراهیم که با رفتن پدر خیلی زود مرد خانه شده و مسئولیت دار زندگی، آرام اما با اطمینان می گوید پدرم با عزت زندگی کرد، حتی رفتنش هم از این دنیای فانی با عزت بود. فرزند شهید مالک دهقان معتقد است: آنچه که پدر را آسمانی کرده و به قافله شهدا رسانده احترام و علاقه خاص این شهید به مادرش بود؛چیزی که پدر همیشه و همه جا بر آن تاکید داشت حتی ...
رفتنم هرگز نخواهم توانست به کشورم باز گردم و از همه مهم تر می دانستم مادرم از دوری ام دق خواهد کرد به انها گفتم حاضرم بمیرم اما از خانواده ام دور نباشم. وضعیت جسمانیم روز به روز بدتر می شد و درد و عفونت انگشتانم غیر قابل تحمل شده بود دکتر ارتوپد با دیدن انگشتانم در حالی که تعجب کرده بود گفت پسرم عفونت انگشتانت کمی مانده به استخوان برسد و درد آن مثل سیخ داغ و سرخی است که در انگشتانت فرو کنی ...
.... برادر و خواهرهایم زودتر به هوش آمده بودند. چون موج که گرفت، من اصلا مدتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاده! من که به هوش آمدم، آنها بلند شده بودند. هنوز هم نیروهای امدادی نرسیده بودند که کمک بکنند. پدرم کمی وضعیتش بهتر بود و می دیدم که بالای سر همه مان به نوبت هی می آید. البته او هنوز هم ترکش در سر و بدنش دارد. اول آمد بالای سر من و بعد مادرم و من شهادت مادرم را در بغل پدرم به خاطر دارم ...
دندانی می کشیدند آن را بعد از غسل وکفن نگهداری می کردند تا به مکه که رفتند درآنجا دفن کنند,تمام دندانهای پدرم درقبرستان بقیع وقبرستان ابوطالب ونجف قبرستان وادی السلام می باشد که در چند مرحله دفن شده است وهمیشه به شوخی می گفتند من وقتی بقیع می روم یک سلام اضافه ترازشما می دهم سلام می دهم به دندان شهیدحسن بن محمدتقی(اسم پدرم حسن هست واسم پدرشان محمد تقی) کسی راکه حق جاودان خوانده است/به خوان ...
برآورده می کنی. با گفتن این خاطره صدای خنده در خانه می پیچد. آسید هادی ادامه می دهد: چند ماه بعد از این حرف ها ازدواج کردم و آرزوی مادرم برآورده شد. برای همین همیشه سر به سر همسرم می گذارم و می گویم: آرزوی مادرم برآورده شد و خدا عروس خوب به خانواده ام داد. زن خوب که به من نداد. کاش گفته بودم زن و عروس خوب . این بار هم همه می خندند اما مادر خانواده بار دیگر می گوید: عروس هایم یکی از یکی بهتر هستند. همسر ...
می آمدند سراغ می گرفتند. عبدالله با نرمی می گفت: صبر کنید یا دوباره بنویسید من می برم. روزهای خوش زندگی مشترک همسر شهید خانم فاطمه شانجانی: دوشنبه هر هفته با مادرم به هیئت می رفتیم، یک روز خانم باقری کنار من نشست و از سنم، تحصیلاتم و سئوالهایی که همه نشان از آمدن یک خواستگار به همین زودی ها را برایم می داد. با اینکه با خانم باقری که بعد از عقد حاج خانم بهشون می گفتم، ارتباط ...
...، اسم می نوشتم. حالا هم پدرم ناراحت بود و هم آقای عظیمی محکم ایستاده بود که اسم من را ننویسد. من با تصورات کودکانه گفتم اگر مشکل شما این چهار روز است، ما می رویم و چهار روز دیگر می آییم. این حرف من یخ جلسه را شکست و اسمم را نوشت. از این گذشته بعد از 28 مرداد من کلاس چهارم بودم. یک روز دیدیم در حیاط مدرسه سرو صداست و چند جیپ آمده اند و آقای عظیمی را بازداشت کردند. بعد معلوم شد که او عضو حزب ...
ایران آنلاین / گره کور یک نمایش! در ابتدای این گزارش چه باید نوشت؟ هشدار را باید به چه کسانی داد؟ کدام رده سنی نباید به تماشای این تئاتر وحشت بنشیند؟ وقتی سن بازیگران آن که واقعی ترین قصه های زندگیشان را روی صحنه می برند از 6-7 سال شروع می شود و به مثبت 18 نمی رسد! نور انداخته اند روی صحنه تا زوایای تاریکی روشن شود. همه دردهای همدیگر را دوره کرده اند. راز کسی از کسی پوشیده نیست. منظور از کسی جمع خودشان است. طول می کشد تا سفره دلشا ...