سایر منابع:
سایر خبرها
اعتیاد،طلاق و خشونت های خانگی بیشترین آمار آسیب های اجتماعی/تولد ماهانه سه نوزاد معتاد در اصفهان/برگزاری ...
. زمزمه وار گفت: از صف صبحگاهی و تعطیلی مدرسه خاطره های زیادی دارم. گاهی وقت ها فکر می کنم در قدیم بچه ها نظم اجتماعی را راحت تر یاد می گرفتند، مثلا به جای سرویس ها و خودروهای رنگارنگ، مدارس نزدیک محل زندگی دانش آموزان بود و بچه ها صفی تشکیل می دادند و همگی تمیز و مرتب تا زمانی که به درب منزل برسند از هم جدا می شدیم، هر روز یک نفر ناظم صف بود و بچه ها موظف بودند نظم صف را رعایت کنند، گاهی والدین بچه ...
مادر ستایش:دخترم در آخرین روزهای عمرش دغدغه مدرسه داشت
اش به مشهد مقدس گفت: بعد از اینکه به دوستانم در انجمن صلح عادلانه گفتم، ستایش را خواب دیدم که از من می خواست به زیارت امام غریب، امام رضا (ع) بروم و دعا کنم، پیگیری کردند و روابط عمومی مجلس شورای اسلامی ایران هم بانی سفر زیارتی ما شد. این سفر حال ما را خوب کرده بود و تصمیم گرفته بودم که از هفته دیگر با معلم خصوصی که انجمن برایم در نظر گرفته، درس بخوانم و خاطرات ستایش و خیلی چیزهای دیگر را بنویسم ...
مردی تنها دختر بازمانده از چهار ازدواجش را کشت
...> حسن درباره داستان زندگی اش می گوید: در خانواده ای در اوج فقر متولد شدم. هرچه بود چیزی جز فقر نبود. از وقتی چشم باز کردم و دنیا را شناختم مجبور بودم برای یک لقمه نان فقط کار کنم. نه محبت مادری و نه نگاه پدری، هیچ کدام متوجه من نبود. از جمع کردن ضایعات شروع کردم تا به دست فروشی کنار خیابان رسیدم. 15 ساله بودم که با نگاهی عجولانه و قدم هایی سست ازدواج کردم. این زندگی دو سال بیشتر دوام نیاورد و از ...
پسری که پدرش را به خاطر 206 سوزاند
.... فرامرز در ادامه اظهاراتش به بازپرس گفت: پس از اینکه ماشین آتش گرفت از آنجا متواری شدم و به شهرستان رفتم دو هفته بعد از این اتفاق خانواده ام با من تماس گرفتند و گفتند حالت پدرت بد است من به تهران برگشتم اما پدرم فوت کرده بود. پس از این اتفاق نیز سرگردان بودم تا اینکه دیروز در محل کارم دستگیر شدم من حتی یک سیگار نکشیده و یک سابقه کیفری ندارم، کدام آدم نادانی پدرش را می کشد، به خاطر اشتباه بچه گانه این اتفاق افتاد. پس از اظهارات فرامز، وی برای ادامه تحقیقات به دستور بازپرس پرونده در اختیار ماموران اداره آگاهی قرار گرفت و بررسی های بیشتر در این رابطه ادامه دارد. ...
در جمعی که عکس مصدق باشد من شرکت نمی کنم
خمینی لازمه اش مرگ بر شاه است. وقت غذا که شد، آنها مرا دعوت به غذا کردند. گفتم: من غذای شما را نمی خورم و به یکی از پاسبان هایی که آنجا بود، پول دادم تا نان و ماستی برایم بخرد. مقداری از آن را خوردم و مقداری هم به خود او دادم و گفتم از غذاهای آنجا نخورد. وقتی می خواستند مرا آزاد کنند، گفتند: می خواهید بروید، بروید. از منزل آقای صدوقی برای شما ماشین آورده اند. گفتم: شمشیر ما ...
روایت ابوعلی از پاداش یک عمر نوکری اهل بیت(ع)
شهیدم می افتم . پرسیدم کی؟ گفت: شهید حسن قاسمی دانا چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود. نوبت مرخصی سیدابراهیم رسیده بود و مجبور بود به ایران برگردد که من را به عنوان فرمانده گردان معرفی کرد و جانشینش شدم. شهید ...
نگاهی به شیوه های رهبری امام هادی علیه السلام
باران چیزی می دانستم که تو نمی دانستی، ولی آن گونه نیست که تو گمان کردی (براساس علم امامت نیست)، بلکه من در صحرا زیسته ام و بادهای باران آور را می شناسم. امروز صبح بادی وزید، من بوی باران را از آن استشمام کردم، از این رو برای آن آماده شدم. (4) بدین وسیله بسیاری از مردم و کارگزاران حکومت به سوی دانش بی پایان حضرتش راهنمایی شدند. آن حضرت می کوشید تا به این وسیله در عصر خفقان خلفای عباسی از ...
درباره هی یو و حمله آمریکا به عراق
زیاد بود. من یادم است فیلمی درباره شهید تندگویان عزیز ساخته بودم که سال 69 پیکر ایشان به ایران برگشت، ولی پسر ایشان آقای مهدی تندگویان با اینکه پیکر را تحویل داده بودند باز هم مثل هر فرزند شهیدی هنوز باور نداشت. وقتی من از عراق برگشتم او دوباره به من زنگ زد. از ساختن آن فیلم 10 سال می گذشت، به من گفت خبری از پدر من پیدا نکردی؟ من گفتم که پدر شما را که برگرداندند. درباره اش فیلم ساختیم. فقط پلاک با ...
این هم نوزدهمین فرزند؛ چشم تان روشن!
خانواده هر روز ساعت 5 صبح برای کار در نانوایی از خانه خارج می شود و 11 ساعت بعد بر می گردد. بچه های بزرگتر هم در حد امکان به او کمک می کنند. مادر خانواده نیز مدیریت خانه را برعهده دارد. او می گوید: به دلیل مصرف بالای مواد غذایی، من هر روز برای خرید به فروشگاه می روم. ما هفته ای 300 پوند خرج خورد و خوراک می کنیم و من همیشه سعی می کنم از مواد غذایی سالم و تازه استفاده کنم. من ماشین لباسشویی را هر روز ...
خاطراتی از مراودات آیت الله خامنه ای و استاد شهریار
تمامی مدت صحبت را بی اراده حتی مجال به خود آمدن برای نشستنم نیافتم و ایستاده گوش کردم. چنان هیجان زده بودم که بعد از إتمام نطق آقا، باشتاب به منزل استاد رفتم. شب دیروقت بود، اما استاد در کمال إعجاب و هیجان گریه می کردند و جملات برجسته ی آقا را تکرار می کردند که دانه دانه دردهای مسلمانان را برمی شمرد و منشوری برای جهان اسلام می پرداخت. استاد می گفتند: من فقط می گریستم و دستم بر دعا بود که خدایا این ...
شرق و جنوب کشور، سرزمین ارواح می شود
روغن نباتی در فجیره برپا کنند. درست یادم نیست حتی بین 10 تا 15 میلیون دلار هم از اماراتی ها پول پیش گرفته بودند. اماراتی ها کارخانه اش را هم احداث کرده بودند. آنها از در مذاکره با هم در آمدند و گفتند ما می توانیم در 500 هزار هکتار از سواحل شما را با استفاده از آب دریا زراعت راه بیندازیم ولی شما ابتدا 20 میلیون دلار به ما پیش پرداخت کنید. من رئیس سازمان تحقیقات کشاورزی بودم گفتم ما فقط ...
پیراشکی هایی با طعم مرگ!
روز پیش 1500 خریده اما مرد فروشنده زیر بار نمی رود. رو به او می گوید: این دفعه 1500 بهت می دم اما هر دفعه بیای این قیمت بخوای نمی شه چون قیمتش این نیست از هر کسی می خوای بپرس پیرزن بی تفاوت، پول ها را روی پیراشکی ها پرتاب می کند و فروشنده هم آنها را بلافاصله در جعبه پلاستیکی رنگ و رو رفته اش می گذارد. پیرزن تا به همه پیراشکی ها دست نزند به خرید رضایت نمی دهد. بعد ازمعاینه دقیق یک نان ...
بالندگی نسل آینده در سایه خانواده محوری
از اوقات فراغت به صورت جمعی. کلمه ای که یک دنیا امنیت و آرامش است دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ می زنم و حالش را می پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم؛ گفت: بنده نوازی کردی زنگ زدی. وقتی که گوشی را قطع کردم، هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه ام آمده بود. شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته، گاز را شسته است ...
رسیدن به عشق به سوزاندن پدر انجامید
از آشنایی ما گذشت، به او علاقه مند شدم و ماجرا را با خانواده ام مطرح کردم تا به خواستگاری او برویم. اما پدرم به شدت با درخواستم مخالفت کردم و اختلاف ما سر این موضوع شروع شد. وقتی مشاجره ما بالا گرفت دیگر به خانه نمی رفتم و شب ها را در کارگاه خیاطی می خوابیدم. وی در شرح ماجرا گفت: چند روز قبل از حادثه پدرم خودروی من را گرفت. گفتم که خودرو متعلق به خودم است و آن را با پول خودم خریده ام، با ...
بخش های خواندنی کتاب می شکنم در شکن زلف یار
. هرم گرما چون تازیانه ای بر بدنم فرود می آمد و من تاب آن همه گرما را نداشتم. هر چه بیشتر جستجو می کردم، کمتر می یافتم. با جمعیت از این سو به آن سو می رفتم. همچون قطره ای در بیابانی برهوت، دریا را می جوید. کسی زبانم را نمی فهمید. از دور چادرهایی می دیدم شبیه به چادرهای کاروان لندن ؛ با سرعت پیش می رفتم. نزدیک که می شدم، می دیدم نه، اشتباه کرده ام. ساعت ها به این در و آن می زدم. گرسنگی و تشنگی ...
خانم دکتر فرانسوی از دست دموکرات ها فراری ام داد
... در چه مقطعی عازم جبهه شدید و نحوه ورودتان چگونه اتفاق افتاد؟ زمانی که به جبهه اعزام شدم هنوز بسیج شکل نگرفته بود و من در قالب فدائیان اسلام عازم جبهه شدم. آبادان در محاصره بود و به همراه شهید مجتبی هاشمی در هتلی به نام هتل کاروانسرا مستقر شدیم و نزدیک دو ماه آنجا بودم. آن زمان عراق با توپخانه خمسه خمسه منطقه ما را می زد و در آنجا مجروح و دچار موج گرفتگی در منطقه ذوالفقاریه شدم ...
جنایت های تلگرامی
اصرارهایش جنایتی را رقم زد. پسر جوان پس از دستگیری گفت: با ساغر در تلگرام دوست شدم و رابطه مان ادامه داشت تا این که تصمیم به ازدواج گرفتم و از ساغر خواستگاری کردم. بعد از خواستگاری رفتارش تغییر کرد و عصبی شد. دیگر رفتارش قابل تحمل نبود و سر هر موضوعی دعوا راه می انداخت. به همین دلیل به او گفتم پشیمان شده ام، اما او دست بردار نبود و یک روز عصبانی شده و خفه اش کردم. بخشش قاتل تلگرامی ...
عنایت حضرت ابوالفضل (ع) به کودکی که مرده بود
زنده شد؟ زنده شد؟ من هم که هنوز ماجرا را دقیق نمی دانستم، به خادمان گفتم سریع و بدون اینکه کسی متوجه شود زن عرب را به دفتر ببرند تا هرچقدر می خواهد آنجا فریاد بزند و بعد ماجرا را برایمان تعریف کند. شیخ عباس افزود: زن را به دفتر بردند و من که هنوز دقیق نمی دانستم چه شده، اما متوجه عنایت حضرت عباس شده بودم بچه را بغل کردم و دور حرم طواف کردم. بعد به نزد مادر بردم. آن زن وقتی بچه را دید ...
گویندگی مساوی است با عشق
بودم و متوجه شد که من گوینده رادیو هستم خیلی با تعجب به من نگاه کرد و خطاب به من گفت مگر شما همیشه با انرژی نیستید! من هم به او گفتم ما هم مثل بقیه مردم هستیم، گاهی خوبیم و گاهی غمگین؛ اما روی آنتن با انرژی صحبت می کنیم. روزی هم یک پسر بچه ده ساله بعد از این که متوجه شد من گوینده هستم، خطاب به مادرش گفت که این خانم پس یک دانشمند است. به همین دلیل ما باید مراقب جایگاه مان باشیم. عاشقانه ...
درویش :رستاخیز در این دولت از پرده پایین کشید شد/ احمد زاده به افخمی:اگر اسکار صهیونیسیتی است به ما چه ...
قراردادهای اکران بین المللی فیلم ضربه سنگینی خورده است و احیای آن سخت است. من امیدوارم که این فیلم اکران شود و به قول آقای ایوبی محرم عاشورایی تری داشته باشیم. من خیلی ناراحت شدم که آقای فخیم زاده در همین برنامه هفت گفتند بعد از رستاخیز من پشت دستم را داغ می کنم دیگر سمت فیلم تاریخی بروم. این کارگردان تصریح نمود: دولت تدبیر و امید با این همه قول و تعهد در حوزه فرهنگ اما اینگونه با فیلم برخورد کرد ...
آبیاری گل سرخ با خون
. قبل از پراکنده شدن دانشجویان پیشنهاد دادم تا یک نماز وحدت سیاسی برگزار شود. همه موافقت کردند و در میدان ورزش دانشکده نماز را برگزار کردیم. به پیشنهاد دانشجویان و با اصرار عده ای دیگر اینجانب پیش نماز شدم. در حین سجده یکی از بچه های گروه فدایی خودش را روی سرم انداخت من هم سریع سلام دادم و گفتم: این چه کاری بود کردی؟ گفت می خواستند از شما عکس بگیرند که با این کار اجازه ندادم تو را شناسایی ...
لزوم ایده مناقصه های فرهنگی/ شناسنامه هویتی محلات را کامل کرده ایم/ عواطفم را برای آدم ها هزینه نمی کنم
آن را در رفتار مسئولان هم ببینند آن وقت راضی می شوند. ولی وقتی که فقط تبلیغ کنیم و همه مسئولان با ماشین سرکار بروند؛ آنوقت مردم هم می گویند این حرف ها را فقط برای ما می زنند... مثل فرهنگ دفاع مقدس که فرمانده جلو می رفت و به نیروهایش می گفت بیایید، اینجا هم همان اتفاق باید بیافتد. قاسم زاده: من اگر یک خبرنگار بودم می گفتم کاری نکنیم که مردم فکر کنند که نمایشی است. دقت کنید در این جمله ...
میوه فروشی هایی پر از گلابی
دوباره ظرف را نگاه کرد و گفت: نه. سیب نه. لطفا گلابی . آیا قرار بود بین من و او یک جنگ پسر و مادری آغاز شود؟ هیچ گلابی ای در ظرف نبود و برای بچه در این سن به آخر رسیدن دنیا یعنی همین که گلابی بخواهد و نباشد. آب دهانم را قورت دادم، دستم را بردم نزدیک ظرف و یک گلابی خیالی از تویش درآوردم. دادم دست پسرم و گفتم: چیک . پسرم گلابی خیالی را از من گرفت، پرچم سفیدش را با بغضی که به خنده تبدیل شد بالا گرفت ...
خاطرات ازاده محمد مجیدی بخش سوم و پایانی
ایران در آورده و... . من که زبان عربی را به خوبی یاد گرفته بودم، مدام در فکر بودم و با خود می خواندم که جواب این شعر را بسازم. یک روز که در فکر بودم و در محوطه قدم می زدم، یکی از دوستانمان که به نام حاجی یک دست معروف بود آمد، با دست از پشت سر به شانه من زد. من که در عالم خیال بودم جا خوردم و گفتم: یا حسین... و تا برگردم و او را ببینم شاید ده کیلو کم کردم؛ چون عدنان، که از عراقی ها بود هم گاهی لباس ...
خاطرات آزاده نخبه وسرافرازاحمدرضا طهماسبی از 14سال مقاومت در اردوگاه رُمادی +تصاویر
، من هم که در عملیات شرکت کرده بودم اسیر شدم و همزمان 3 خبر ناگوار به سمت خانه ما روانه شد. او آغاز اسارت خود را این چنین تصویر کرد: موقعی که من را اسیر کردند چند روز بعد ما را برای مصاحبه به بصره بردند تا آن را برای تضعیف روحیه بچه های خودی پخش کنند، گویا متوجه شده بودند که چند روز دیگر عملیات خیبر انجام می شود و می خواستند با تصویربرداری از ما مانور سیاسی بدهند و بگویند علاوه بر اینکه ...
معلم بازنشسته ای که مدافع حریم ولایت شد
پرورش شد، اما او حتی یک لحظه هم دست از فعالیت هایش بر نداشت؛ تا پایان شهادتش. زندگی مشترک حاج رضا همسر شهید: رضا پسر عمه ام بود، قبل از اینکه به خواستگاری من بیاید، برادر بزرگش با خواهر بزرگ من ازدواج کرد و رفت و آمدهای دو خانواده بیشتر شد، من بیشتر در این رفت و آمدها رضا را شناختم، وقتی به خواستگاری من آمد، از خوبی هایی که در وجودش اطلاع داشتم، جواب بله را دادم. با مهریه بیست هزار تومان ...
حکایت مرد اصفهانی و امام هادی علیه السلام
پدر من دوست بود و او برای من نقل کرده که یک زمان متوکل عباسی مرا به حضور طلبید، متوکل هم یک فرد دیکتاتور بود که من تصور کردم گزارش بدی در رابطه با من به متوکل داده شده و آن گزارش بد باعث شده که متوکل مرا احضار کند و من اگر نزد او بروم حتما مرا زندانی و توبیخ می کند. بنابراین بسیار نگران شدم و به سامراء آمدم و شنیده بودم امام هادی در آن زمان امام شیعیان و شخص بزرگی است با خود گفتم که من ...
آیت الله هاشم زاده هریسی : علما و طلاب در تبریز صاحب ندارند
می شدم. یک دفعه هم در جایی من را گرفتند وبه ساواک بردند. مدتی هم در همین ساواک تبریزماندم. موقع رفراندم هم قم بودم. آن موقع سوارماشین شدم و به هریس آمدم که لااقل نگذارم مردم آنجا شرکت کنند. راه ها خراب بود. نزدیک هریس که رسیدم دیگر ماشین نبود. با خودم گفتم باید یک طور خودم را برسانم. تا اهر رفتم. آنجا در یک قهوه خانه نشستم و سفارش دادم اسب آوردند و من را با اسب به هریس بردند. تا آن زمان سوار اسب ...
روزی را به کار و فعالیت می دهند
باهاش کار می کنم برای نون و اجاره خونه و زن و بچه م، مسافر بینوا آرام می گوید: من هیچی، حالا چرا این آقایون رو پیاده کردی؟ پولم رو پس بده، برو... راننده باز آتشی می شود، پول خردهایی را که هنوز در دست دارد پرتاب می کند طرف جوی آب و با عصبانیت می گوید: حالا برشون دار ببینم کی سوارت می کنه، تا صبح پیاده برو همه حیران ایستاده اند، راننده جلوی در ماشینش ایستاده و می گوید: بقیه نمی خواین سوار بشین ...
نویسنده "عباس دست طلا": نویسندگان دفاع مقدس از مظلوم ترین نویسندگان هستند/ ماجرای شیرین امضای کتاب توسط ...
مثل او به وجود بیاید. سه ماه برای مصاحبه می رفتم در این مدت همه چیز خوب بود بعد از سه ماه همه چیز یادش رفت در حالی که اطلاعات خیلی کمی داده بود همان زمان بو که گفت: من پدر شهید هستم، من از ایشون خوشم آمد، گفتم عکس پسر شهیدت را بدهد، راجع به هر شهیدی که کار میکنم عکسش را می گیریم و مدل خودم با شهید ارتباط برقرار می کنم. به شهید گفتم خودت راهی را نشانم بده، یک دفعه به ذهنم زد آقای باقری ...