سایر منابع:
سایر خبرها
عصر بارانی نادر مرا به خانه شان برد وقتی خنده شیطانی اش را دیدم پشیمان شدم ولی...
بیشتر به من نزدیک می کرد. دیگر شوخی های لفظی بین ما امری طبیعی شده بود. روزی نبود که چیزی برای خوردن همراه خود به شرکت نیاورد و همیشه هم مرا دعوت می کرد تا با او همراه شوم. من هم که دیگر به دوستی با او بی میل نبودم، می پذیرفتم. ولی شب ها که به محاسبه می نشستم، پیوسته خود را ملامت می کردم و می دانستم که رفتن به سمت او، خواست شیطان است. ولی چه می کردم که دلم آلت دست شیطان گشته بود. در این بین، فریباخانم ...
همدست با شیلر
...> سر به سرش بگذارم؟ نه، بیکاری مگر؟ ولش کن تا همین طور داد سخن بدهد! - دلم می خواهد مثل سابق عاشقم باشی، همان طور که من عاشقت هستم. - درست شنیدم؟ من و تو عاشق هم باشیم؟ یادت رفته انگار! چشمان درشت و آبی آنه درشت تر و آبی تر شد. - بله، عاشق هم باشیم و دوباره زیر یک سقف زندگی کنیم. زدم زیر خنده ای ساختگی، البته برای لجبازی، و آماده شدم برای درگیری لفظی. - که بعد ...
روایت الهام پاوه نژاد از بزرگترین کابوس بازیگران زن ایرانی
بزرگترین کابوس زنان هنرمند ایرانی را فراموش شدن و کم کار شدن خواند و گفت: چون به لحاظ فیلمنامه نویسی بسیار ضعیف هستیم و چون خط قرمزهای فراوانی داریم زن ها از دهه 40 زندگی شان به بعد فقط قرار است نقش مادر خانواده را بازی کنند. به گزارش صدای ایران از ایلنا، کافه پولشِری اولین تجربه ی الهام پاوه نژاد در مقام کارگردان است که از نیمه دوم فروردین در کافه تئاترشهر روی صحنه می رود. نمایشی تک ...
مشکلات دخترانه پس از ترخیص از بهزیستی
. شد یک شبه خانواده، شد یک بهزیستی دیگر پر از بچه های ترخیصی... درحالی که من فکر کردم وارد خانواده ای شده ام که پدر و مادر دارم و یک خانواده آرام، اما اینجا هم یک شبه خانواده دیگر برایم درست شد. بعد از سه سال گذاشتم و رفتم. آنها خیلی تلاش کردند، برایم روان شناس گرفتند، اما من تحمل نداشتم... شاید اشتباه کردم، نمی دانم. اما نماندم... همان روز به دروازه غار آمدم و معتاد شدم. رفتم کمپ و دوباره ...
من علی پروین هستم/مادر دیگر مثل علی پروین نمی زاید!
کردند تا به این جایگاه برسم ولی بعضی می گویند تاریخ مصرف علی پروین تمام شده است. این جوان های امروزی، آن روزها را یادشان نمی آید که وقتی وارد ورزشگاه می شدم، صد هزار نفر به خاطرم از روی سکوها بلند می شدند و یکصدا من را تشویق می کردند. آنها اگر آن روزها را می دیدند، امروز نمی گفتند تاریخ مصرف من تمام شده است. اصلا آدم هایی مثل من که تاریخ مصرف ندارند. خیلی ها را خودم مربی کردم ...
یک ماه در سوریه و در محله ی سیده زینب نزدیک پایگاه داعش بودیم و در آن جا بچه های گُل مدافع حرم را از ...
قهرمانی ملی را به سینمای ایران ارائه می دهد. هنگامی که فیلمنامه ی این کار را خواندید چه احساسی درباره ی کشته شدگان قحطی ایران پیدا کردید؟ متأسفانه آن مقطع تاریخی را کلا از تاریخ ما حذف کرده بودند و هنگامی که آقای طالبی نسخه ی اولیه ی فیلمنامه ی یتیم خانه ی ایران را همراه یکسری کتاب های مرتبط به من دادند واقعا از اتفاقی که در سرزمینم افتاده بود، شوکه شدم. پیش از آن هیچ اطلاعی از آن واقعه ...
پاسخ شهید به افرادی که می گفتند برای پول به سوریه می روید +عکس
اما دستم نمی رفت. غروب یک پیام آمد که 18 نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه انگار به دلم الهام شد که حسین آقا شهید شده است. ساعت 1:20 دقیقه شب یک پیام آمد که اسم مشتاق بین شهداست. من برای آن طرف نوشتم: ساعت 1:20 دقیقه شب این پیام را می دهی؟ من نمی بخشمت. باور نکردم و خودم صبح تنهایی به سپاه نکا رفتم. جواب درستی به من ندادند. بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت ...
خودم را بازنده کردم! گفتگو با یک زندانی
گردیده است. علیرضا با چند تا سرفه صدایش را صاف کرد و گفت فرزند اول خانواده هستم که پدرم بازنشسته تأمین اجتماعی و مادرم خانه دار است. 2 برادر و یک خواهر هم دارم که یکی از برادارنم سال 82 در سانحه تصادف فوت کرد . بعد از گرفتن دیپلم، در رشته برق قبول شدم و به دانشگاه رفتم؛ درسم بد نبود، بعد از گرفتن مدرک کاردانی برق حاضر به ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر نشدم، سودای کار در بازار تمام وجودم ...
عروس 17 ساله هستم و در دوران عقد باردار شدم! / شوهرم با یک زن بیوه ارتباط پنهانی دارد
از زن به افسر تحیقیق گفت: هر بار که پدرم از سر کار به خانه بازمی گردد من از شدت شرم وارد اتاق می شوم و در را به روی خودم می بندم... این زن 17 ساله ای که برای اعلام شکایت از همسرش به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که عنوان می کرد آن عاشقی های دیوانه وار فقط چند ماه دوام داشت درباره ازدواج خود پس از یک عشق خیابانی به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 3 سال قبل، زمانی که آخرین سال مقطع ...
پسر خاله ام زیر پایم نشست و از شوهرم دور شدم تا اینکه ...
خاله ام سعی داشت خودش را در دلم جای بدهد. جواد متوجه این موضوع شده بود و عذاب می کشید؛ حتی به توصیه پسر خاله ام قهر کردم و به خانه پدرم رفتم. روز بعد خبر آوردند تصادف کرده است. او بعداز ظهر ها در یک تاکسی تلفنی کار می کرد. مسافر به مشهد آورده بود که به خاطر خستگی زیاد، در راه برگشت چپ می کند. چندروزی در کما بود. تازه فهمیدم جواد کار می کرد تا هزینه عمل جراحی بیماری برادر کوچکش را جور کند ...
شوهرم سکته کرد! / ارتباط و ملاقات های حضوری من و اسکندر هر روز بیشتر می شد تا اینکه..
به گزارش سرویس حوادث جام نیوز ، زن 29 ساله در حالی که عنوان می کرد تنها یک لبخند بی معنی روزگارم را به جایی کشاند که همه چیزم را از دست دادم، به کارشناس اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: در یک خانواده پرجمعیت رشد کردم و پدرم با کارگری تنها می توانست شکم ما را سیر کند به همین خاطر هیچ کدام از خواهران و برادرانم نتوانستند دیپلم بگیرند و هر کدام از آن ها در مقطعی ترک تحصیل می کردند. من هم تا کلاس پنجم ...
درخواست طلاق از شوهر کلاهبردار
به گزارش جام نیوز ، زن جوان همراه مردی که با لباس زندان و دستبند به دست است روی نیمکت شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و دادخواست جدایی داده است. وقتی قاضی علت درخواست طلاق را می پرسد، این زن به قاضی می گوید: آقای قاضی شوهرم کلاهبرداری کرده و به زندان افتاده است. برای همین نمی خواهم دیگر با او زندگی کنم. مهران از من می خواهد منتظر بمانم تا از زندان آزاد شود و دوباره با هم زندگی کنیم، او ...
پسرانی که خدمات جنسی به زنان پولدار می دهند
از این فرصت استفاده کنم؛ چم و خم کار را مدتی به من یاد داد. من هم بعد از مدتی کارم را در مترو شروع کردم و قیمتم از 50 هزار تومان تا 200 هزار تومان است. مردی با کت و شلوار خاکستری وارد مترو می شود. او به سمت مرد می رود و زیر لب چیزهایی به مرد می گوید. مرد از جیبش 50 هزار تومان در می آورد و کف دست زن می گذارد. ایستگاه بعد نیز سریع خارج می شود. او سریع پول را در کیفش می گذارد و ادامه می ...
امام هادی(ع) جامع همه کمالات انسانی بود
...: این کیست که به احضار او فرمان داده اند؟ . چنین تصوّر می شد که متوکّل قصد قتل او را دارد. گفت: این مرد، علوی است که رافضه، به امامت او ایمان دارند. . من پیش خود گفتم: همین جا می مانم تا ببینم این مرد کیست. . در همین حال علی نقی که بر اسبی سوار بود، وارد شد. مردم برایش راه باز کردند و به او نگاه می کردند. هنگامی که وی را دیدم، محبّتش در دلم افتاد و دعا کردم خدا شرّ متوکل را از او دور ...
خ مثل خاک و خون و خادمی
...> دوکوهه موقع نماز رسیدیم، خیلی دلم گرفته بود. دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و به حدی رسیده بودم که پشیمان شدم و دوست داشتم برگردم او به پشیمانی اش از سفر این طور اشاره می کند و ادامه می دهد: بین دونماز راوی صحبت کرد. تعریف می کرد که چطور شهدا آمدند از خانواده هایشان گذشتند و من با خودم فکر کردم من می دانم قرار است سالم پیش خانواده ام برگردم اما آن ها نمی دانستند زنده بر می گردن یا نه. همان جا ...
مرد جوان با همدستی این زن نقشه کثیفی برای فرامرز کشیده بودند که..
این زن و مرد کشف شد. بازپرس جنایی هم دستور انتقال جسد را به پزشکی قانونی داد تا علت اصلی وزمان مرگ مشخص شود. هردومتهم نیزدربازداشت هستند. *** اردلان مرد جوانی است که در تمام این مدت پا به پای سمانه پیش رفته و با او در جنایت نیز همراه شده. او با سمانه در فضای مجازی آشنا شد و همزمان با ادامه ارتباط شان به او دل بست و همین دل بستن باعث شد تا او با زن جوان همراه شود و دست به جنایت بزند ...
وقتی صدای شهید در مراسم تشییعش طنین انداز شد
13 تا 16ساله هم گوشه ای دورتر از جمعیت ایستاده اند، همدیگر را در آغوش گرفته اند و مثل ابر بهار اشک می ریزند. آنقدر سنشان کم هست که فکر نکنی رفیق شهید 23 ساله امروز باشند. بین نماز هم صدای گریه همین نوجوان ها بود که دل مردم را می لرزاند. وقتی می پرسیم، می گویند شهید معز غلامی سرگروه حلقه صالحین این بچه ها در مسجد محل بوده است. سرگروهی که حسابی دوستش داشتند و پای کار رفتن به گلزار شهدا، نماز جماعت ...
7 پیشنهاد جذاب برای تبدیل کودکان به دوستداران طبیعت در سیزده به در
حواسم هست پا زباله ها نگذارم، اصلا هم دلم نمی خواهد کفش هایم را دربیاورم و پا توی آب بگذارم! هر وقت با این صحنه ها مواجه می شوم از خودم می پرسم چرا؟ نریختن زباله در طبیعت و محیط زندگی و آسیب نزدن به آن نه تنها بدیهی است بلکه کار سختی هم نیست. بعد هم به عنوان یک معلم دبستان پر از اضطراب می شوم. شاید آدم هایی که الان دور و بر من زباله می ریزند هیچ وقت شاگرد من نبوده اند اما به هر حال شاید ...
روستایی که مردمش ماهواره به خانه هایشان راه نمی دهند+عکس
به گزارش بلاغ ، عرفانه سادات سید محمدی: مدام به این فکر می کردم که واقعا اگر هر کدام از اهالی قصدِ رفتن به شهر را داشته باشد، باید راه به این سختی را برود و برگردد؟ حقیقتا صبر زیادی می طلبد. جالب بود که برق، دست و پا شکسته به آنجا آمده بود ولی چرا جاده نکشیده بودند؟ از ماشین که پیاده شدیم یک دوری زدیم و بعد بچه ها دور ما جمع شدند، طرح لباس هایشان مثل مردم بلوچ بود، پر از رنگ و تنوع ...
مهرداد چگونه دستش برای مینا رو شد
که می دیدم باور نمی کردم. در اینستاگرام و تلگرام صفحات غیراخلاقی را جست وجو کرده بود. عمق فاجعه را زمانی درک کردم که فهمیدم با دختر جوانی ارتباط برقرار و حتی برایش فیلم و تصاویر غیراخلاقی ارسال کرده است. حالم خیلی بد شد. واکنش بسیار وحشتناکی از خودم نشان دادم و بدجور با هم مشاجره کردیم. تا حدی که همان شب وسایلم را جمع کردم تا به خانه پدرم بروم. حتی او را تهدید به طلاق هم کردم. مهرداد مرا خوب می ...
تکذیب خبر اسارت داغ سنگینی بر سینه ام گذاشت/ نامه معافیت را به فرمانده اش تحویل نداد
مادر و برادر شهید بهزاد شعبانیانی ، برایمان از عزیز سفر کرده اشان گفتند. در ادامه ماحصل گفت وگو را می خوانید: 1361؛ آن مرد کوچک خواهرم کارهای ترخیص از بیمارستانم را که انجام داد، با خوشحالی از روی تخت بلند شدم و برای بیرون رفتن از بیمارستان از او سبقت گرفتم. کنار خیابان که منتظر ماشین ایستاده بودیم، گفتم: دلم برای خونه و بچه ها یک ذره شده اما از برگشتن به خونه وحشت هم دارم. خدا ...
چه بر سر فیلسوفان مخالف هیتلر آمد؟
محکم دست بچه هایشان را گرفته بودند که رنگ از انگشتان دختربچه ها پریده بود. این خانواده کوچک به تبعیدی نامعلوم می رفتند که سرنوشت بسیاری از یهودیان برلین در آستانه قدرت گرفتن رایش سوم بود؛ اما کمی آن سوتر از این صحنه مردی میانسال پشت پنجره ایستاده بود و رفتن آن ها را تماشا می کرد؛ مردی که خود می دانست این سرنوشت او هم خواهد بود. این مرد کسی نبود جز والتر بنیامین، نویسنده یهودی - آلمانی که در آن ...