سایر منابع:
سایر خبرها
می گفت خوشحالم که آقا از من راضی است
روز عید غدیر، خدمت مقام معظم رهبری رفته و درجه سرلشکری گرفته بودند و وقتی برگشتند، از همیشه خوشحال تر بودند. آن روز مادر از قبل، از ماجرا خبر داشتند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم قبل از اینکه پدر برگردند، برایشان هدیه ای تهیه کنیم و جشن بگیریم. پدر که برگشتند، شلوغ کردیم و به ایشان عید و سرلشکری شان را تبریک گفتیم. پدر می گفتند، خیلی خوشحالم، اما خوشحالی بیشترم به خاطر این است که حس می کنم آقا از من ...
نرگس کلباسی از رنج ها و آرزوهایش می گوید
. بعد از فوت پدر و مادرم هم که در انگلیس بودیم، در آنجا با دو برادرم، خودمان، خودمان را بزرگ کردیم و نبودن خانواده و بودن در جایی که احساس می کنی خانه تو نیست، رنج آور است. کم کم به این فهم رسیدم که فقط ما نیستیم که این طور هستیم و خیلی ها در دنیا شبیه ما هستند و خانواده ندارند و احتیاج به کمک دارند. حتی زمانی که بچه بودم دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و به بچه هایی مثل خودم و برادرانم کمک ...
سواد عاطفی، حلقه مفقوده همبستگی اجتماعی
این مهارت را نیاموخته اند. بعضی از انسان ها در ابراز عواطف خود ضعیف هستند. برخی دیگر نیز در فهم احساسات عاشقانه ای که درونشان دارند، دچار کج فهمی هستند. دسته دیگر از افراد هم نمی توانند احساساتشان را درست تحلیل کنند. اینجاست که مفهوم بلوغ عاطفی مطرح می شود. فرد باید توسط دیده ها و شنیده هایش سواد عاطفی کسب کند و از طریق این آگاهی، احساساتش را بشناسد و بر آن مسلط باشد و در یک کلام به بلوغ عاطفی دست ...
جشن زندگی دو عاشق
که مادر و پدر نداشتم. پدرم را در سه سالگی و مادرم را بعد از سه سال که از مجروحیتم گذشت از دست داده بودم. اما چون خدا می خواست، عشق و علاقه آن باعث شد که خودم در این امر مصمم و به تنهایی پیش بروم. البته باید بگویم من از حمایتهای فوق العاده زیاد خانواده این دختر برخوردار بودم. آن خواهر اهواز هم خیلی دنبال کارهای من بود. خانواده دختر درباره یک جانبازی مثل من خیلی لطف و نظر مثبت داشتند. تازه پدر دختر ...
مرگ مغزی عشق، در سایه موسیقی/ ردپای موسیقی پوچ گرا در افزایش آمار طلاق
و زندگی آن ها است. در روانشناسی ذهن اصل مهمی وجود دارد که تاکید می کند: یکی از راه های ایجاد باورها در ذهن تکرار جملات است. و یکی از راههای ایجاد باورهای جدید، ضبط کردن جملات تاکیدی با صدای خودتان و گوش دادن به آن هاست. سناریوی زیر برای درک ماجرا حائز اهمیت است: پرستو دختری زیبا و با احساس است. او عاشق ترانه های عاشقانه و غمگین است. هر روز به آهنگ هایی از این دست از خوانندگان ...
اصفهانِ دوران کودکی ام، باغشهر بود
گذاشتند یک کیوسکی بود که مجله می فروخت و به سفارش من مجله های عکاسی آمریکایی را می آورد و من هم پولهایم را جمع می کردم و هر ماه یکی از این مجلات را می خریدم. آن زمان بچه ها دوست داشتند دوچرخه داشته باشند و پدرم به من قول یک دوچرخه را داده بود ولی من در ویترین یک عکاس که اسمش "لئون آبکاریان" بود یک دوربین کُداک 35 میلی متری دیده بودم و هر روز عصر از مدرسه به عشق دیدن این دوربین از کنار ویترینش رد می شدم ...
درس هایی از بزرگ پرستار تاریخ
... زینب علیها السلام که تربیت شده مکتب وحی بود همانند پدر و مادر و اهل بیت بزرگوار خویش، دارای سجایای اخلاقی بود. سید عبدالحسین شرف الدین که از مفاخر اسلام محسوب می شود درباره ایشان می گوید: بزرگوارتر از نظر اخلاق، مثل حضرت زینب دیده نشده است. خشم و غضب بر او چیره نشد و از مقامش کم نکرد و هیچ عالمی بر حلم و صبرش غالب نگشت. در تیزهوشی و صفای باطن و قوت دل و اطمینان قلب، آیتی از آیات خدا بود ...
او به قول ازدواجش با من عمل نکرد حتی دوستش را هم سر قرار آورد و ..
من را در یکی از خیابان ها رها و فرار کردند. من که هم گیج شده و هم به شدت ترسیده بودم خودم را به پلیس رساندم و همه ماجرا را به آن ها گفتم. پلیس موفق شد با اطلاعاتی که ارائه دادم بعد از چند روز آن ها را دستگیر کند و آن دو شیطان صفت به زندان افتادند. وقتی پدرم از ماجرای فرار من با خبر شده بود دچار حمله قلبی شده و سکته کرده بود. او مدتی در بیمارستان بستری شده و مادر بزرگم هم از دیدن وضعیت پدرم و همچنین ماجرای من از غصه دق و فوت کرده بود. آن موقع تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم آورده ام و هستی و آبروی خودم و خانواده ام را به حراج گذاشته ام. رادیو سهام 110 ...
شکنجه شیطانی دختر 13 ساله توسط دو جوان
پسر آزاگر شکایت کرد. دختر تنها گفت: از چند سال پیش که پدر و مادرم از هم جدا شدند زندگی ام تغییر کرد. پدرم که معتاد بود مرا رها کرد و ناچار شدم با مادرم زندگی کنم. اما مادرم هم زندگی خوبی نداشت. او هر روز به بهانه ای مرا از خانه بیرون می انداخت تا همراه دوستان غریبه اش مواد بکشد. وی ادامه داد: چند روز قبل مادر بار دیگر با من دعوا کرد و مرا از خانه بیرون انداخت. بی هدف در کوچه ...
من و همسرم خیلی از هم دور می شدیم / وقتی صدای پسر عمه ام را می شنیدم اذیت می شدم!
داشت و با هم زندگی مان را ساختیم. گرچه همیشه دلمان می خواست کودکی داشته باشیم که تمام زندگی مان را به پای او بریزیم، اما نشد، شاید خدا نخواست. اما روزهای ما با عشق می گذشت و زندگی عاشقانه من و فرزانه زبانزد دوست و آشنا بود.چند سال پیش برادرم مسعود دریک حادثه رانندگی جان خود را ازدست داد و با آن مرگ ناگهانی طوفانی بزرگ درخانواده ما درگرفت. فکر می کردم مادرم بعد از مرگ مسعود با فرزانه مهربان تر می شود ...