سایر منابع:
سایر خبرها
اعتراف دزدان سازمان یافته جواهرات میلیاردی
، چند دقیقه ای طول کشید تا متوجه شدم که خانه من را دزد زده است. سراسیمه به طبقه پایین رفتم و موضوع را به صاحبخانه گفتم. بعد او با پلیس تماس گرفت و ماموران به خانه من آمدند. اینها را لیلا زن میانسالی به شهروند می گوید که چند روز پیش سارقان به خانه اش دستبرد زده اند و همه اموالش را به سرقت بردند. او دراین باره ادامه می دهد: چند سرویس طلا و جواهر. زمرد و برلیان و مروارید. همه داشته های باارزش من همین ...
قتل زن و فرزند برای دریافت بیمه عمر +عکس
سر همسرم قرار گرفتم و گلوله ای از پشت سر به او شلیک کردم. در این هنگام او خم شد و روی فرزندم افتاد. من که تصمیم خودم را گرفته بودم، پسرم را از زیر پیکر غرق به خون همسرم بیرون کشیدم و به آن سوی دیوار آجری پرت کردم که سرش به بالای دیوار خورد و به آن طرف دیوار افتاد. گوشی او را هم شکستم و بعد از آن که حصیر و پتوی خون آلود را در بیابان دفن کردم، اسلحه را نیز شکستم و داخل خانه مخروبه ای در منطقه گلبهار ...
محاکمه عامل جنجالی ترین جنایت پایتخت
، ترسیده بودم به همین خاطر جنازه اش را به خانه ام در منطقه ایوانک بردم. پس از آن از سر خیابان یک چاقو تیز خریدم، حال خوبی نداشتم و اقدام به مثله کردن جسد آزاده کرده و اعضای بدنش را در دو کیسه بزرگ بسته بندی کردم. بسته ها را داخل سطل زباله مقابل خانه پدرم انداختم و از زمانی که خانواده آزاده به دنبال دخترشان بودند، برای ردگم کنی با آنها همراه شدم تا این که عذاب وجدان مجبورم کرد لب به سخن باز کنم و ...
و باز کاریکاتوریست می شدم!
. کارهایم چاپ نمی شد. به من پیشنهاد دادند فقط حقوق بگیرم و کاریکاتور نکشم و سرم به کار خودم باشد! اما قبول نکردم و این بار خودم به کیهان ممنوع الورود شدم! از کیهان که بیرون آمدم، ماجرای بنی صدر پیش آمد و همه نشریات خصوصی و دگراندیش مثل میزان تعطیل شدند. بعد از چند ماه بیکاری، در شهریور 60 من مجله مشغولیات را منتشر کردم؛ در دفتری در خیابان فریمان با جمعی از دوستان از جمله: داروین (میثاقیان) و ...
گفتگوی خواندنی با یک جوان شرور سابقه دار
دوستانم که هر کدام 15 تا 20 سال از من بزرگ تر بودند، کتک مفصلی به او زدم. بعد از این کار، مادرم از شدت ناراحتی کارش به بیمارستان کشید و وقتی به خانه برگشت از دستم آن قدر عصبانی بود که مرا از خانه بیرون کرد. یک هفته ای آواره خانه دوستانم بودم. مدرسه هم نمی رفتم. راستش را بگویم راهم نمی دادند. به دلیل شرارت اخراج شدم. همان موقع بود که توی دعوای خیابانی با جوانی بزرگ تر از خودم، او را طوری ...
سرپرستان بیماران اعصاب و روان در انتظار حمایت قانون
ایران آنلاین /از زندگی ما دور بود و هر که دور بود نمی دانست مرهم را روی کبودی صورت می شود گذاشت اما روی زخم دل، نه.دایی ام می گفت بیماری پدرت بیماری نابغه هاست. با این حرف ها می خواست دلم را خوش کند. پدر نابغه داشتن جالب بود اما اگر قرار بود بیمار باشد نمی ارزید.10 سال پیش، کلاس دوم دبستان بودم که نخستین بار موقع تماشای یک فیلم سینمایی از بیماری پدر با خبر شدم. ذهن زیبا فیلمی که بعد از آن در این ...
روایت هایی خواندنی از زندگی و مرگ سهراب سپهری
نقاشی آنها فکر می کردم نقاشی من از مال آنها خیلی بهتر است و انتظار داشتم سهراب مرا صدا کند و نقاشی مرا به آنها نشان دهد ولی او این کار را نکرد و این سوال بزرگ در ذهنم بود که چرا؟ تا این که سال ها بعد متوجه شدم او با حجب و حیایی که داشت، نخواست نقاشی مرا با آنها مقایسه کند تا مبادا بچه های آنها دچار حس بدی شوند. و اینها تنها بخش کوچکی از دنیای مردی است که به گفته خواهرزاده اش مهدی قراچه داغی، در تمام زندگی اش احساس تنهایی می کرد و بیشترین واژه ای که در هشت کتاب وجود دارد، تنهایی است! 206 ...
آخرین زنی که در خرمشهر ماند
پشتی خانه اش راه می داد. همانجا با امام آشنا شدم. عشق سال های دفاع / عشقی که شهره شهر شد انقلاب که پیروز شد باید دوران بحران را سپری می کردند. هر کسی به شیوه ای. روز دانش آموز مطابق عادت برای راهپیمایی رفته بودند آبادان. در راه بازگشت راننده پیشنهاد داد به یکی از خانم های بازمانده از سیل اخیر که خانه اش ویران شده و مشکل اعصاب و روان داشت، کمک کنند. جهان خانم را که موهایش تا زانویش ...
پیامبران کربلا...
جنگی نابرابر و به مظلمونه ترین شکل ممکن از دست داده اند، و سپس بی آنکه فرصتی برای به خاک سپردن آن پیکرهای مثله شده و خونین داشته باشند و دمی بر سر مزار عزیزان خود به سوگ بنشینند، با غل و زنجیر بر دست و پای راهی اسارتی زجرآور شده اند و در مقابل مردم کوچه و شهر به راه افتاده اند تا ته مانده عزت و اقتدارشان هم از بین برود...این همه آن چیزی است که از کاروان خسته اسرای کربلا به فهم می رسد...غافل از ...
درخشش نهال هایی که در سایه قد کشیدند
. در این مدت چند سال اول با سی دی شروع به تمرین خواندن کردم. استاد یا آموزگاری هم نداشتم و فقط با کمک یکی از دوستانم که او نیز خودش مداحی را آموخته بود مداحی را فرا گرفتم. در مورد مشکلاتش در تحصیل پرسیدم مشکلات آنقدر زیاد است که اگر بخواهیم در موردشان صحبت کنیم یک شب تا صبح باید وقت بگذاریم. دقیقاً نمی دانم از کجا باید شروع کنم و مشکلات دانش آموزان معلول را شرح دهم.کلاً کم توجهی به معلولان چیزی است ...
18 سال با آزاده دوست بودم ولی آن روز عصبانی شدم! وقتی نفس نکشید، جسدش را تکه تکه کردم و!!! + فیلم اعتراف ...
جنازه را به خانه ام در منطقه ایوانکی بردم. بعد به سر خیابان رفتم و چاقوی تیزی خریدم.حال طبیعی نداشتم که جنازه را را مثله و آن را در دو کیسه زباله بزرگ جاساز کردم.من بسته ها را به سطل زباله مقابل خانه پدرم انداختم و وقتی فهمیدم خانواده آزاده دنبال او می گردند همراه انها شدم تا پلیس را گمراه کنم.اما پس از مدتی به خاطر عذاب وجدان حقیقت را گفتم. وی در حالی که اشک می ریخت گفت: بارو کنید نمی دانم ...
از رانندگی شهرداری تا عضویت در شورای شهر
درس بخوانم. اوضاع مالی خوبی داشتید؟ نه. خانواده ما به نوعی جزو قشر ضعیف جامعه بود. بعد از فوت پدرم بر اثر سرطان، من مرد خانه شدم. شاید روزهایی بود که سفره ما خالی بود اما نیروی امید و انگیزه ای که داشتم سبب می شد به مشکلات فکر نکنم. زمانی که ازدواج کردم بیکار بودم اما با تلاش و توکل به خدا به جنگ مشکلات رفتم. حتی تا همین یک سال پیش هم مستأجر بودیم و سال گذشته به هر ترتیب و با گرفتن وام توانستم برای ...
نامه کریس رونالدو در مورد روزهای کودکی و نوجوانی
خیابان های مادئیرا با دوستانم فوتبال بازی می کردم. وقتی می گویم خیابان، منظورم یک خیابان باریک کوچک نیست ؛ یک خیابان واقعی است! ما دروازه نداشتیم و هر بار که اتومبیلی رد می شد، بازی را متوقف می کردیم. همین طوری خوشحال بودم چون پدرم مسئول تدارکات باشگاه آندورینیا بود و همیشه مرا تشویق می کرد که در تیم پایه ای آنجا بازی کنم. می دانستم که این گونه، احساس غرور می کرد و همین کار را کردم. ...
عقاب های نوجوان!
جلوی در دانشگاه، پارک کرده بودم. عکاس دوچرخه هم روی صندلی عقب ماشین نشست و برای اولین بار عکاسی از یک سوژه ی متحرک را در داخل اتومبیل تجربه کرد. تا حرف از بازی می شود، گُل از گلتان می شکفد. مگر در این سن و سال هم بازی می کنید؟ بله، من عاشق بازی هستم. یادم می آید وقتی به سفر می رفتیم، علاوه بر بچه ها، برای خودم هم اسباب بازی می خریدم؛ آن قدر که بعضی از اقوام به شوخی ...
دخترم را تعقیب کردم و او را بیهوش در کنار حامد پیدا کردم
من یک روز گوشی را مخفیانه به مدرسه بردم و می دانستم اگر خانم مدیر گوشی را ببیند، غوغا به پا می کند. آن روز یکی از دوستانم نیز گوشی اش را آورده بود. او برایم برنامه ورود به یکی از شبکه های اجتماعی را نصب کرد . با ترس و لرز گوشی را داخل کیفم گذاشتم و به خانه برگشتم. آن روز خیلی خوش حال بودم . با ورود به شبکه تلگرام Telegram بیشتر وقتم را داخل اتاقم سپری می کردم. گاهی پدرم ایراد می گرفت ...