سایر منابع:
سایر خبرها
هنگامی دختر دهه هفتادی با اینستاگرام خودش ده نفر را سرکار می گذارد
در مد نظر خانواده اش نسبت به کار شیرینی پزی می گوید: همه این کارها را با مساعدت و حمایت خانواده ام انجام دادم، اگر چه آنان در ابتدا خیلی قبول کننده نبودند. چون من رشته ای که در دانشگاه قرائت کردم، خیلی جالب بود و انتخاب اولم بود و هنوز هم عاشقانه آنرا دوست دارم؛ خانواده ام دوست داشتند که در رابطه با رشته ام کار کنم. ولی بعد از این که علاقه من و پیشرفتم در شیرینی پزی را دیدند، با من همراه گردیدند ...
جایی بروم نمی گویم همسر شهید هستم چون کلا برایم دردسر می شود. برعکس تا جایی که بتوانم پنهان می کنم چون ...
خیالم راحت شد. دو قدم آنطرف تر رفتیم باز گفت: راستی مهریه ات را هم می بخشی؟ گفتم: دیگه چی خیلی پر رو نشو. گذشته را بخشیدم. مهریه ام را هم ببخشم راحت برویی دو روز دیگر از سوریه بیایی بگویی بفرمایید خانه پدرت. گفت: باشد دوست نداری نبخش فوقش شهید شدم خانه مان که هست به برادرم می گویم سهم من را بعنوان مهریه ات بدهد. *تو برایم جز خوبی نبودی توی راه برگشت به دلم افتاد، روی موتور صدایش ...
حرف های شوهرم تکراری و کوتاه است ؛ طلاق می خواهم!
واقعاً مطمئن بودم که انتخاب درستی کرده ام. او از نظر همه فامیل تائید شده بود. هیچ وقت رفتار بدی از او سر نزده بود، ولی مدتی بعد از ازدواج متوجه شدم که من و همسرم تفاوت زیادی با یکدیگر داریم. همسر من در خانه بسیار ساکت است. وقتی از سر کار به خانه می آید حرف نمی زند در حالی که من از صبح تنها بوده ام و منتظر او بوده ام که به خانه بیاید و مرا از تنهایی بیرون بیاورد اما او اصلاً حرفی نمی زند ...
1199 نفر مسلمان و یک ارمنی!
آن دکتر یادگاری دارا باشم! راوی دوم دویست وهشتادوهفتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس عباس جهانگیری بود. او اظهار کرد: من در یکی از محلات حاشیه شهر تهران، مشهور به قنبرآباد بزرگ شده ام. حال و هوای آن منطقه جنوب شهر، در نحوه بزرگ شدن من زیاد اثرگذاری داشته هست. بعد از انقلاب، مادرم قدری پس انداز داشت و من را به مدرسه خوارزمی فرستاد. حدود یک سال در آنجا درس قرائت کردم که وزیر آموزش و پرورش وقت، برنامه ...
شکایت دسته جمعی خانواده های شهدا و جانبازان فتنه 88 از سران فتنه
. صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم بهتر است. روز به روز بهتر و زیباتر شد و حالش خوب شد. دبیرستان در مدرسه امیرکبیر درس می خواند. سال آخرش بود که رفته بود کنکور داده بود و میان 300 شاگرد در دانشگاه قبول شده بود. مهندسی معماری قبول شده بود. خواهرش به مدیرش زنگ زده بود و گفته بود حسین ما در دانشگاه شاهد قبول شده است. حسین وقتی خبر را شنید بعد از ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه آمد. گفت دانشگاه قبول شده ...
فرار مرگبار از بیمارستان
... در ابتدا مادر مقتول گفت: من به خاطر نوه خردسالم از قصاص متهم می گذرم و درخواست دیه دارم. سپس امیر گفت: وقتی به زندان افتادم، پدرم سکته کرد و جان باخت. برادرم هم در زندان فوت کرد. روز حادثه، قصد کشتن امیر را نداشتم و ضربه ای که زدم مرگبار نبود. از اولیای دم تقاضای بخشش دارم. در پایان دادگاه قضات وارد شور شدند و متهم را به پرداخت دیه و هفت سال حبس محکوم کردند. این حکم در دیوان عالی کشور تائید شد. ...
زن جوان در دادگاه: شوهرم گفته گوش سگ برایم می فرستد
بدهد و با التماس رضایت بگیرد. من هم بعد از آن خجالت کشیدم به داروخانه برگردم. و... مرد جوان که همان موقع حرف همسرش را قطع کرده بود گفت: آقای قاضی من تا دیپلم بیشتر درس نخواندم. اما اززمان دانش آموزی کار می کردم. از دستفروشی تا کارگری برای مغازه ها و وقتی هم می خواستم ازدواج کنم 150 میلیون تومان پول داشتم که یک خانه کوچک خریدم و گفتم زنم راحت باشد. اما هیچ وقت نفهمید که من دوستش دارم ...
یک انفجار و جوانیِ که در کانی طومار بوکان بر بادرفت
از زندگی دست نکشیده: هشت سال، درس را رها کردم؛ بعد در خانه درس خواندم و دیپلم گرفتم؛ همان سال دانشگاه سراسری تبریز، کارشناسی مطالعات خانواده قبول شدم؛ سخت بود اما با معدل بالا لیسانس گرفتم؛ دوران دانشگاه با همسرم که اهل پاوه است، آشنا شدم؛ سال 95 ازدواج کردیم؛ در طبقه بالای خانه پدرم در بوکان زندگی می کنیم و این روزها در انتظار آمدن فرزندمان هستیم.. همسرش می گوید: وقتی یکی از ...
افسانه جباری؛ نخستین عروس سوار بر موتور ایران
کلاه هم که می گذاریم اصلا چهره هم مشخص نمی شود و همه فکر می کنند پسر هستیم. یعنی تاکنون هیچ کس متوجه نشده است؟ یک بار فقط یک نفر متوجه شد آن هم از برجستگی پشت گردنم که موهایم را در شال بسته بودم از پشت کلاه دید و به صورتم دقت کرد بعد متوجه شد، خیلی هم تعجب کرد و بهم تبریک گفت، کلی تشویقم کرد. کلا واکنش ها چطور است؟ من تا الان واکنش منفی نگرفتم هر کسی که ...
تنها سهم دختر دبستانی از خوشبختی
را کتک می زدم. چند بار مدیر مدرسه از مادرم خواست مراقب رفتارهای خشن من باشد، مادرم نیز مقدار کمی مواد در کیفم می گذاشت تا زنگ تفریح از آن استفاده کنم. اما مدتی بعد ناظم مدرسه متوجه حمل مواد مخدر شد و مرا از مدرسه اخراج کردند. از آن روز به بعد همه آرزوهایم را در کنار دفتر و کتاب های مدرسه دفن کردم و دوباره به گدایی مشغول شدم. با این که کودک خردسالی بودم برای مادرم مواد مخدر هم می فروختم چرا که کسی ...
مزارهای غریب
. اما حکومت نظامی بود و اجازه تشییع پیکر شهدا را نمی دادند. قبل از شهادت گفته بود دیگر بر نمی گردم از سیداصغر می پرسم خبر شهادت را چه کسی به مادرتان داد؟ می گوید: وارد خانه که شدم مادرم در را باز کرد. (منقلب می شود و چند قطره اشک می ریزد) مادرم خیلی به سیدمحمد علاقه داشت. شب قبل از شهادتش مادرم مهمانش بود و می گفت سیدمحمد حال عجیبی داشت. به او می گفتم چرا نمی خوابی؟ وضو گرفته بود و ...
روایت خواندنی از زندگی شهید مدافع حرم علی زاده اکبر +تصاویر
. من از اینکه می دیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی می کند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم. مهدی خیلی شبیه همسرم است. علی به مسجد و شرکت در هیئت ها علاقه زیادی داشت و مهدی هم درست مثل اوست. پسرم متولد 1382 است و هنگام شهادت پدرش تنها 10 سال داشت، اما خوب همه چیز را درک می کرد و متن زیبایی هم در تشییع پدرش قرائت کرد که مورد استقبال مردم قرار گرفت. ما سعی می کنیم تا آنجا که می توانیم پسرم ...
شهیدی که دوست داشت گلویش بریده باشد + عکس
و با صدای لرزان گفتم شهید شده؟ و گفت بله، شهید شده ... دوست داشت گلویش مثل امام حسین(ع) بریده باشد برای دقایقی سکوت میان ما حکم فرما می شود. کمی که آرام می شود می گوید: انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را ...
20 دقیقه گفت وگو با قاتل
.... قبل از این اتفاق وضعیت چطور بود؟ دوستان صمیمی داشتی؟ بچه بودم بازی می کردم. بعد از ظهرها توپ پلاستیکی می آوردم بازی می کردم. بعضی وقت ها می رفتیم قهوه خانه، با گوشی موبایل بازی می کردم، به خدا اصلا توی محل سرم را بالا نمی کردم. به خدا این طوری که می گویند نبود. دوست صمیمی داشتی؟ اسمشان یادت می آید؟ یکی محمد بود و آن یکی امین که فامیلی اش یادم رفته ...
به پدر گفتم: حمزه را ماهی ها خوردند!
قزوین زنگ می زند و او هم ساعت 2 نصف شب می رود در منزل ما که پدرم آنجا بوده است و به او خبر را می دهد. خبر را که می دهد، عکس العمل پدرتان چه بوده است؟ بعدها پدر تعریف کرد که: وقتی حاج علی عبدالهی نیمه های شب آمد و گفت: حمزه از مرز عراق وارد ایران شده است، داشتم شوکه می شدم و به او گفتم آهسته بگو که بچه ها فعلاً متوجه نشوند و من از خانه زدم بیرون که بروم و به مادرت اطلاع بدهم. پدر قسم می ...
داستان دریا،پدری که می خواهد زن شود، اما یک دختر 9ساله دارد بازیگر و دستیار کارگردان تئاتری درباره ترنس ...
...: 20 سال از زندگی عقب افتادم همه شما من را می شناسید. قبل از این در شکل و شمایل فرزانه و حالا در شمایل سامان. سال ها می دانستم باید عمل جراحی انجام دهم ولی با سکوت پدرم، این عمل را به تعویق انداختم و نتیجه اش این شد که به اشتباه ازدواج کردم و مدت کوتاهی بعد هم جدا شدم و تصمیم گرفتم به هویت واقعی ام برسم. در نمایش هایم تلاش می کنم واقعیت زندگی ترنسکشوال ها را نشان دهم ...
هجرت به قصد شکوفایی
هم به ورزش و هنر علاقه داشت؟ پدرم به موسیقی و ورزش علاقه داشت، ویولن می زد، بوکس هم کار می کرد. بعد از دیپلم چه کردید؟ بعد از دیپلم 6 ماه در دانشگاه هایدل برگ فرانسه درس خواندم، اما از آن دانشگاه راضی نبودم. تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به پاریس بروم. به پدرم گفتم و او گفت از این به بعد هر کاری می خواهی انجام دهی باید تنهایی از عهده اش بربیایی. از همان آلمان یک اتاق در پاریس ...
گفت وگوی تکان دهنده با قاتل ستایش؛ فقط عرق خالی خوردم، نمی دانم چرا این اتفاق افتاد!
... فقط عرق خالی بود. قبل از این اتفاق وضعیت چطور بود؟ دوستان صمیمی داشتی؟ بچه بودم بازی می کردم، بعد از ظهرها توپ پلاستیکی می آوردم بازی می کردم. بعضی وقت ها می رفتیم قهوه خانه... با گ وشی موبایل بازی می کردم، به خدا اصلا توی محل سرم را بالا نمی کردم... به خدا این طوری که می گویند نبود... دوست صمیمی داشتی؟ اسمشان یادت می آید؟ یکی محمد بود و آن یکی ...
رهایی از مرگ با فروش خانه مادر
بیمارستان او به خانه ما آمد که برای پس گرفتن موتور با هم درگیر شدیم. در آن درگیری او را هل دادم که ناگهان سرش به دیوار خورد و روی زمین افتاد. برادرم هم با لگد به او ضربه زد، اما ضربه ها کاری نبود. او به خاطر تصادف سرش دچار آسیب شده بود به همین دلیل وقتی با دیوار برخورد کرد از سرش خون جاری شد. وقتی فربد را در آن حالت دیدیم من و برادرم از ترس فرار کردیم تا اینکه ساعتی بعد مادرم تماس گرفت و گفت حال ...
آتیلا: ایرادی ندارد، رکورد سریع ترین استعفا برای من! / عشق سرمربیگری ندارم
که مسایل مالی نقشی در این ماجرا ندارد اما 80 درصد ماجرا به کیفیت بازیکنان و مسایل فنی برمی گردد. خیلی ها از تو به عنوان پسر ناصر حجازی توقع داشتند تا مقابل اتفاق های باشگاه نفت چنین رفتاری داشته باشی. به قول مادرت هرچه باشد خون ناصرخان در رگ های توست. (نیشخند) شما درست می گویید اما بعضی ها هم می گفتند دست من با جهانیان توی یک کاسه است. می گفتند آتیلا آمده تا روی کارهای بقیه ماله بکشد ...
آیت الله مجتهد شبستری: علمای بزرگ کم شده اند/ ولنگاری بیشتر رواج یافته است به خصوص با دایر شدن فضای مجازی
ازدواج کردم. چطور آشنا شدید؟ با یکی از خانواده های متدین شبستر که معروف به تقوا و صداقت و امانت بودند، وصلت کردیم. مهریه چقدر بود؟ به یاد ندارم؛ آن زمان فکر کنم 5 هزار تومان بود. حاج آقا به حاج خانم در کار خانه کمک می کردید؟ بله. هنوز ادامه دارد؟ تا جایی که بتوانم. گرفتاری من و مطالعه من زیاد است ولی اگر بتوانم کمک ...
مهریه همسرم 5 هزار تومان بود/ بلدم نیمرو و کته درست کنم/ بعد از فوت پدرم تحت تکفل آیت الله شریعتمداری ...
: مردم، حاج آقا مجتهد شبستری را به نام آذربایجان و تبریز می شناسند، چطور شد از تبریز جدا شدید؟ بنده ساکن تهران بودم. سال 33 از قم به تهران منتقل شدم، در اینجا حوزه درس و دانشگاه و برنامه حوزه داشتیم. سال 74 موفق شدم که مشرف به زیارت بیت الله الحرام شدم. بعد از مناسک حج مشرف به مدینه شدیم 4-3 روز در مدینه بودیم که از دفتر حضرت آقا تماس گرفتند و آقای حجازی گفتند آقا با شما کار ...
اعظم زنده است...
از او نگهداری می کنیم، حتما هم من و هم فرزندانم را می کُشد، او رحم ندارد، تنها کسی است در خانواده که موجب سرافکندگی ما شده است، آنقدر مادرم را کتک زد، که او را هم کشت؛ پدرم را هم می زند و همه را تهدید به قتل می کند، این ها سخنان نسرین، خواهرشوهر اعظم است، البته نسرین اسم مستعار است زیرا از اینکه حتی نام کوچکش در گزارش بیاید واهمه دارد، او تنها نفری است که حاضر شده به اعظم کمک کند و از او نگهداری ...
علاقمندان فلسفه حتما بخوانند+عکس
که در سال 2007، اندکی پیش از مرگ خود نوشت، می گوید: من و هیلاری پاتنم در بیست سال اخیر در این باره که از آثار ویلیام جیمز و جان دیویی چه درس هایی باید گرفت، اختلاف نظر داشتیم. البته، اختلاف نظر کمترین چیزی است که می شود گفت. در یک مصاحبه پاتنم رورتی را خواننده ای بسیار بی دقت خواند و او را به خاطر تفاسیر متن گریز سرزنش نمود. هیلاری رورتی را دوست عزیز خطاب کرده است ...
مشاوره قبل از ازدواج، سرعت کاه مسیر پر شیب طلاق
اموالم را به نامش کرده بودم، بی خبر رفت و دیروز از طریق اعلام کلانتری با خبر شدم که او عضو یک شبکه کلاهبرداری است. شاید اگر به حرفهای مادرم گوش می کردم و قبل از ازدواج پیش مشاور می رفتم، به اینجا نمی رسیدم. آمده ام تا تقاضای طلاقم را بررسی کنم. و اما گذری بر آمارهای ثبت احوال نشان می دهد از آغاز امسال تا پایان آذر 4 هزار و 844 زوج در گیلان تصمیم مریم و محمد را عملی کرده اند و این آسیب ...
مادر ستایش : شب و روز را گم کرده ام، حال پدرش از من بدتر است
طوری که دادستان جرم های قاتل دخترم را درجلسه دادگاه برشمرد، برای هر کدام حکم مخصوص به خودش نیز صادر و قانون اجرا شود. باورکنید تا الان چند نفر گفته اند که می توانیم پناهندگی بگیریم و به یک کشور غربی برویم، اما دنبال این نیستیم که بگوییم، چون غریبه هستیم و ایرانی نیستیم، این اتفاق افتاد. ما دنبال این نیستیم که بین ایرانی و افغانستانی یا شیعه و سنی اختلاف بیندازیم. از همه هموطنان ...
در خلق حماسه 9 دی نقش مردم کلیدی بود/ غرق شدن در خاک از عاشورای 88 می گوید!
با تاکسی تلفنی فرستادم خانه. گفتم خودم کنار بابا می مانم. آخرهای شب پرستار ها آمدند و با سرنگ آب ریه را تخلیه کردند. به بابا سرم زدند و گفتند باید استراحت کند. نیمه های شب پدر چشم باز کرد. نمی دانست کجاست. پرسید: تویی پروانه؟ چرا بیداری بابا؟ چرا چراغ راهرو روشنه؟ - چیزی نیس بابا. اینجا بیمارستانه. سر تکان داد و چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه دوباره پرسید: مادرت کجاس؟ ...
به نام صبر منصور!
خواب و از بچه ها جا ماندم به ترمینال رفته و با اتوبوس به کرمانشاه و از آن جا به سومار رفتم و مقابل دژبانی که رسیدم، یکی از افسران تیپ را دیدم و با خوشحالی به آن ها ملحق شدم. وی بیان کرد: روز بعد ما را برای شناسایی و شلیک خمپاره جدا کردند، یک سال در همان منطقه با دشمن درگیر بودیم که گلوله ای به نخاعم خورد و من را زمین گیر کرد. پشت تیربار بودم و با شلیک مداوم جلو پیشروی و حرکت عراقی ها ...
داستان فرار هادی هزاوه ای/کوهی از یادداشت که در نیوجرسی نگهداری می شود
خودم را می شناسم از این شهر به آن شهر و از این خانه به آن خانه می روم. - پس فرارتان را قبول دارید؟ مسئله این است که خود هنر، یک جور فرار است. تنها حقیقتی که در جهان برای هنرمند وجود دارد، دنیای هنر است. بقیه همه فرار کردن است. نویسندگی هم برای شما همین طور است. شما وقتی دربارهٔ من می نویسی داری از خودت فرار می کنی. با این کار، می خواهی مشکلات زندگی ات را فراموش کنی؛ از مسائل ...
استاد پرورش به روایت دختر
را بسیار تحمل کرد، از زمانی که با پدرم ازدواج کرد پدرم به خاطر مبارزاتش زیاد سفر می کرد، دور بودند، مشکلاتی که برایمان پیش می آمد، گاهی که ساواکی ها حمله می کردند و خیلی مسائل دیگر پیش می آمد، اما مادرم با متانت و صبوری همه را تحمل می کرد و این کمک بسیار بزرگی به پدرم بود. حتی وقتی پدرم بیمار شدند مادرم مثل پروانه دور ایشان می چرخیدند و مراقب می کردند. برای پدرم کم نگذاشتند. حالا هم بعد از فوت ایشان همان صبوری را دارند. منبع: تسنیم ...