سایر منابع:
سایر خبرها
نگاهی به زندگی و وصیت نامه شهید محمودرضا بیضایی+صوت
ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال 82 وارد ...
ناشری که به شروع نشدن کتابش با بسم الله افتخار می کند! +فیلم
.... یعنی 70 درصد تولیدات ما در حوزه کودک ترجمه است؟ نیلی: بله ترجمه ای شده و هرسال هم بیشتر می شود. اما ارشاد حرف دیگری می زند و می گوید اصلا همچین چیزی نیست. نیلی: مرجع آمار در حوزه کتاب که البته به نظر بنده بسیار مخدوش و بسیار ناکارآمد است، در همان جلسه دو و سه مصداقش را گفتم و همه دوستانی که آنجا بودند این را تایید کردند. البته این چیزی است که نیاز به ...
ماجرای قاتلی که بعد از 11 سال اعدام شد
صحبت هایم، نیک طبع گفت: فردا کارت را درست می کنم. حالا برو بخواب ، یک پاسبان دم در اتاق گذاشتند و رفتند. ناگهان یادم افتاد نماز نخوانده ام، به پاسبان گفتم: می خواهم نماز بخوانم ، نیک طبع داخل آمار و خطاب به پاسبان گفت: چرا با متهم حرف می زنی؟ من گفتم: بابا، من به او گفتم می خواهم نماز بخوانم. او هم گفت: بیا برو وضو بگیر . نیک طبع گفت: خب، بیا برو. صبح فردای آن روز فرد دیگری به نام ...
روایت ققنوس های درودزن از زخم هایی که درمان نشد
در کلاس گذاشت. در کلاس دستگیره نداشت و برای اینکه سرما وارد نشود، سنگ بزرگی پشت در گذاشت. بخاری خراب بود. کلاس ما کوچک بود. کلاس آتش گرفت و چون در بسته بود نمی تونستیم بیرون برویم. صبح ها مدیر و معلمان دیرتر از بچه ها به مدرسه می آمدند. به همین خاطر هیچ کسی به جز مستخدم توی مدرسه نبود و نمی دانیم چرا برای کمک نیامد. زمانی که مدیر به ما رسید، آتش خاموش شده بود و 40 دقیقه بود که در آتش سوخته بودیم ...
روایتی از مالک اشتر زمان تا ناجی غرب
، سرپل ذهاب و تپه های بازی دراز نقش ارزنده ای داشت. هر موقع که به وی می گفتم: تو خسته ای مدتی را استراحت کن. قبول نمی کرد و پاسخ می داد: تا اسلام پیروز نشود باید بجنگم و خسته هم نمی شوم. به یاد دارم روزی که همسر شهید شیرودی خطاب به وی گفت: به جبهه نرو. فرزندمان مریض است ، شیرودی پاسخ داد: یک بچه در مقابل جان این همه عزیزان که در حال جنگ هستند، هیچ ارزشی ندارد. او با این روحیه عجیبی که ...
گفت وگویی خواندنی با سیمین بهبهانی: آرزو می کردم مانند پروین شوم
فرهنگ همان وزارت آموزش و پرورش رفته بودیم. آنجا گفتند یک مدرسه دبیر شیمی ندارد. من هم در مدرسه شیمی خوانده بودم و خوب بلد بودم. گفتم من می روم. به من ابلاغ دادند. من آن موقع دیپلم خانه داری داشتم. معلم آن مدرسه بچه ها و کلاس را رها کرده و آمریکا رفته بود. به این دلیل بچه ها معلم نداشتند، به من گفتند و من هم گفتم می توانم شیمی و فیزیک هشتم و نهم را درس بدهم. خانه ما خیابان گرگان بود و بچه ها کوچک ...
چمران افغانستان که بود؟/ روایتی از 36 ماهه شکنجه در زندان گوانتانامو
آمد و می خندید و می گفت بچه هایم به من می گویند تو شیعه شده ای. من گفتم که نه بابا تو شیعه نشده ای دکتر ما را سنی کرده ای! انقدر که با هم انس داشند و نزدیک بودند. این مسائل و اختلافات شیعه و سنی الحمدلله اصلاً مطرح نیست و حتی اگر هم مطرح باشد کسی به زبان نمی آورد. مردم گردیز خیلی به همدیگر احترام می گذارند. و حتی مردم شمال افغانستان بسیار ظرفیت این را دارند که در دامن اهل بیت بیفتند و ...
سرنوشت هویتی فرزندان مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بوته نقد
بدانیم 70 درصد این خانوارها در 3 دهک پایینی قرار داشتند. موضوع دیگری که از این سرشماری حاصل شد این بود که همسران زنان ایرانی از 34 ملیت بودند که بیشترین آنها از نظر درصد افغانستان بود با 8/59 درصد و سپس عراق 12 درصد و پاکستان 4/6 درصد. بنابراین بیشترین تعداد مهاجرین مزدوج با زنان ایرانی از ملیت های افغانی، عراقی و پاکستانی بودند. اکثریت این خانوارها از نظر رفاهی همانطور که گفتم در وضعیت بدی ...
اعتصاب خونین کارگری سال 1350
متعدد صمیمانه مساعدتهای لازمه برای پیشرفت منظور نموده اند تشکر می نمایم و از خداوند متعال توفیق و سعادت همه آنها را خواستار بوده و خواهم بود و انتظار دارم کمافی السابق در موسساتی که بمرور زمان بوجود و از هر لحاظ مورد استفاده عامه قرار گرفته و واقعاً حائز اهمیت است با مدیریت صحیح و سالم نگهداری خواهد شد. اگر خدای نخواسته در ضمن عمل اتفاقاً فیمابین روسا اختلاف نظر حاصل شود فوری رفع خواهند نمود که ...
نیم ور؛ کهنسال نام آور
که در روستای گَل چشمه به تحصیل مشغول می شود اینگونه یاد می کند: هنگامی که نوجوان 7 یا 8 ساله بودم، مادرم مرا به مکتب برد. استاد مکتب فردی به نام مشهدی ملاحیدر موته ای بود که داخل قلعه منزل داشت و همانجا به تدریس بچه ها نیز مشغول بود. اولین درس ملاحیدر این سه کلمه بود : هُوَ الفَتاحُ العَلیم او من را نزد یکی از بزرگترهای کلاس نشاند و از او خواست که مراقب من باشد و به من بگوید که چکار ...