سایر منابع:
سایر خبرها
فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند. بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟ من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین ...
بازجو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟ در این بازجویی، درباره کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره این کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید ...
،اما فکر می کردم چون خودم زنده ام بقیه نیز زنده اند. من دو سه بار واقعا کم آوردم و برای مرگ آماده شدم، اما هر بار نیرویی غیرارادی مانع مرگم می شد. سیدرزاق امیری، جانباز قطع نخاع: نذر کردم گرسنه ها را سیر کنم من جانباز قطع نخاع هستم، بازمانده عملیات رمضان سال 61 . برای همین به برادرم نیابت دادم که به جای من به رمی جمرات برود. ساعت 8 صبح عید قربان صبحانه خوردیم و حاجیان ...
، تسلای خاطر یکدیگر و تقویت روحیه ی شهادت طلبی بودند. در حال حاضر با وجود رزمندگانی که پس از سال ها به مرور، به نگارش روی آورده اند؛ و یا نویسندگان متعهدی که هرگز عطر جبهه را استشمام نکرده اند؛ کتابت و نگارش درباره دفاع مقدس قدم در عرصه جدیدی گذاشته است. نویسندگان جوان اغلب با اینکه در جنگ حضور نداشتند؛ اما حس و حال دفاع مقدس را به خوبی در آثارشان منتقل می کنند؛ به ویژه آنکه زن نویسنده ...
بالای سر من آمدند. خانم آباد به نمایندگی از دیگر خانم ها صحبت کرد و به من دلداری داد که خوب می شوم و برای سلامتی من دعا کردند. هادی فخرایی از اهالی جهرم که دیگر آزاده این اردوگاه است، خاطرنشان می کند: اتاقی در کنار آسایشگاه ما به این 4 خانم اختصاص داده شده بود. گاهی وقت ها این ها را در وقت استراحت از دور می دیدیم تا اینکه در سال 62 به همراه تعدادی جانباز نابینا و قطع نخاع که تقریبا 20 ...
اثر انفجار مینی که در دست داشتم، جانباز شدم. تخریب چی بودید؟ بله، تخریب چی بودم که از کارهای تخصصی است. تعداد کمی از رزمندگان، تخریب چی بودند. حدود 18 ماه در جبهه بودم و مدتی آمدم مشهد، گفتند برگرد جبهه. برگشتم منطقه. یکی از دوستانم را آنجا دیدم. بچه محل بودیم. از اینکه نیروی کمکی آمده بود حسابی خوشحال شد. یک شب با هم رفتیم که خط را نشانم دهد. حوالی نیمه شب بود. فردای آن روز ...
چنین اسرایی در دنیا نداریم که این گونه خصوصیاتی داشته باشند. مثلاً اگر بخواهند آزادشان کنند دنبال این باشد که این آزادی به نفع کشورشان هست یا نه؟ و اگر به ضرر دیگر اسرا است تن به اسارت دهند. گاهی وقت ها ما آن قدر سنجیده عمل می کردیم که به ما می گفتند سیاستمداران کوچولو! خیلی برایشان جالب بود، نحوه برخورد ما. مثلاً وقتی مامور خانم صلیب سرخی به اردوگاه ما می آمد و بچه ها می خواستند مشکلات ...
.... کمی بعد، در باز شد وکامیون ها به داخل حرکت کردند. سربازان زیادی داخل اردوگاه با چوب و شلنگ، میلگرد وغیره آماده ی استقبال ازاسرا بودند! قلب ها به تپش افتاد. با ترس ولرز از یکی از سربازان اسکورت پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: موصل. ناامید از برگشت به وطن شدم. دقایقی گذشت، همه می پرسیدند چرا به ما دروغ گفتند که شما را آزاد می کنیم؟ من هم در جواب دوستان گفتم: عزیزان، شما باید خوشحال باشید که به شما دروغ گفتند. چون دراین صورت، از سرما در داخل قطار همگی یخ می زدید! ...