سایر منابع:
سایر خبرها
.... مدتی بعد شام آوردند، که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمی کرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود. نخستین روز براین منوال گذشت. روز دوم نگهبان اطلاع داد که چیزی برای شما فرستاده شده. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم ...
محافظتی تنتان می کنید، نگران ابتلا به بیماری نباشید. بیایید یک سر بهش بزنید. گفتند نمی آییم. ما هم تقصیر را گردن خودمان انداختیم. به پیرزن گفتیم رییس بیمارستان اجازه ملاقات نداده و گفته برایتان ضرر دارد.خلاصه برای آنکه غصه بلایی سر بیمار نیاورد هر روز کلی دروغ مصلحتی می گفتم. می گفتم بچه هایت آمدند پشت در قرنطینه،التماس کردند که بیایند داخل شما را ببینند اما اجازه نداشتند، خودم برایش کمپوت می گرفتم و ...
یک شانس روبرو می شود و منجر به فرار شد که بگفته خود امین رنجبر از این قرار است: در ساعت 8:30 شب چهار مأمور با دو دستگاه اتومبیل در حالی که دست بند به دستم زده بودند به منطقه شاهدشت کرج آوردند، در کنار جاده نزدیک همان ساختمان که مورد نظر آن ها بود توقف کردند. هنوز چند اتاق از ساختمان چراغ هایش روشن و پرده هایش کشیده شده بود. در کنار جاده اتومبیل توقف کرد. 10 متر جلوتر پلی بود که جاده شاهدشت کرج از ...
وقتی اندازۀ دانۀ خشخاش بودی، در دستشویی اتاق هتلی در بوستون نشستم و روی یک نوار که از پیرمردی در داروخانۀ نزدیک پارک فِنوی خریده بودم، ادرار کردم. آن نوار پلاستیکی را روی کاشی های یخ کف دستشویی گذاشتم و منتظر ماندم که بگوید تو وجود داری یا نه. بدجور دلم می خواست وجود داشته باشی. یک سال بود که اپ بارداری ام پشت سر هم پیغام می داد و می پرسید آیا در شب های مناسب رابطه داشته ام یا نه، و یک سال بود که ...
یک روز یکی از بچه ها در صحنه گفت بزن دست قشنگه را و آقاخانی همان جا جلویش را گرفت و درخواست کرد که به هیچ وجه جملات این مدلی که خیلی تکرار شده گفته نشود. وی اضافه کرد: آقاخانی اصلاً اجازه نمی داد شوخی هایی که معروف شده در این سریال دوباره وارد گفتگوها شود این ها جزو شوخی های ممنوعه بود. هر روز این را تاکید می کرد و یا می گفت این تقابل آدم هاست که باید خنده را بوجود بیاورد و اگر موقعیت ...
هنر هایی را یاد گرفته است، با لبخندی گفت: من بچه روستا هستم، فقط بیل و کلنگ زدن و ساختمان سازی را یاد نگرفته ام. وی در ادامه درباره هنر هایی که از کودکی در روستا آموخته می گوید: شعربافی، قالی بافی، بافت جاجیم و گلیم، طبخ غذا های محلی، شیرینی پزی و پخت نان محلی گوشه ای از هنر هایی است که از بچگی و به عنوان یک دختر روستایی آن ها را یاد گرفته ام. ظریفه زارع ادامه می دهد: همه دختر های ...
ای را که برای آن روزم تعیین شده بود حل می کردم، غذا می خوردم، می خوابیدم... تنها بودم و دوستی نداشتم . حتی آلبرت آینشتاین که اسوۀ نبوغ شناخته می شود، در سال 1952 نوشت: عجیب است که در دنیا چنین معروف باشی و در عین حال چنین تنها باشی . چه پیغام حزن آلودی برای کودکان نابغۀ امروزی. کریسی، مادر تام، به آینده خوش بین نیست. می گوید: یک بچه مثل این نشانم بده که پایان قصه اش خوش باشد. اصلاً نیست . بعد رو به تام می کند که دلداری اش بدهد. شاید تو نفر اول باشی . ...