سایر منابع:
سایر خبرها
داستانی از یوهنای سالخورده
چون از قدیم آنجا بود، به خوبی بزرگ شده بود. کنار درخت یک کلبه بود که بسیار قدیمی به نظر می رسید. آن کلبه متعلق به یک خیاط بود. یک مرداب هم آن سمت درخت بود که وقتی تابستان می شد بچه ها در آن شنا می کردند. ضمن این که یک سنگ راهنما هم زیر درخت بید بود که حالا روی آن را سبزه و خزه پوشانیده بود. چندین سال بعد یک راه جدید درست کردند که همه از آن راه می رفتند و دیگر راهی که درخت بید در آن بود را ...
پری کوچک دریایی
: خیالت راحت باشه، من با اون ازدواج نمی کنم. من به خاطر دلخوشی پدر و مادرم تا اون جا می رم اما مطمئن باش که با اون ازدواج نمی کنم. من دوست دارم با تو ازدواج کنم، چون فقط تو شبیه اون دختری هستی که من رو نجات داده. قبل از این که کشتی شاهزاده حرکت کند او پری کوچک را دلداری داد و بعد با هم سوار کشتی شدند و حرکت کردند. پس شاهزاده به پری گفت: یه وقت از دریا نترسی. ته این دریا این قدر چیزهای قشنگ هست ...
داستان یک مادر
در آن خانه به جای اتاق، غارهای فراوانی دیده می شد. مادر که نمی توانست ببیند حس کرد که کسی از آن خانه بیرون آمد. پس از او پرسید: من چطوری می تونم بچه مو پیدا کنم؟ چون اونو اجل با خودش برده. آن کسی که از خانه بیرون آمده بود پیرزنی بود که هر وقت اجل از خانه بیرون می رفت او از گلخانه ی بزرگی که مال او بود نگه داری می کرد. پس پیرزن گفت: اون رفته و هنوز برنگشته. تو چطوری این جا رو پیدا کردی؟ مادر ...
یادم باشه حتماً وقتی خواستم ازدواج کنم ....
اعتراف میکنم اون بچه مردمی که همیشه پدر مادرتون ازش تعریف میکنن و بهتون سرکوفتشو میزنن، منم ! حلاااال کنید ♦◊♦◊♦◊♦◊♦◊♦ طنز نوشته های کوتاه و خنده دار ♦◊♦◊♦◊♦◊♦◊♦ من هر وقت میرم اینستاگرام؛ . . . حس میکنم با پیکان رفتم نیاوران! بس که ملت همه شاخ و خفن و خوشگلن فقط انگار من زامبیم این وسط ♦◊♦◊♦◊♦◊♦◊♦ جوکهای باحال ...
گنج طلایی
نورانی و براق باشد. چند وقت بعد که بچه ی زن به دنیا آمد. موهایش مثل خورشید می درخشید. پس، زن او را نشان شوهرش داد و با خنده گفت: گنج طلایی من رو می بینی؟ ! شوهرش که همان خبر کننده بود بر طبل کوچکش کوفت، چون به دنیا آمدن پسرشان خبر خیلی خوبی بود اما وقتی طبل بزرگ این صحنه را دید به خبر کننده گفت: این اصلاً خبر خوبی نیست و تو باید به من بکوبی. مردم او را مسخر می کردند و می گفتند بچه ی مو ...
دوست صمیمی
باهاش زندگی کنم. بالای قبر پدر پرنده ها با شادی آواز می خواندند چون آنها هم می دانستند که جای پدر در آسمان بسیار خوب است. یوهانس وقتی پرنده ها را می دید که چقدر راحت به آسمان می روند آرزو کرد که ای کاش او هم می توانست همراه آنها به آسمان، پیش پدرش برود. صبح روز بعد یوهانس بارش را بست و تصمیم گرفت که برود دور دنیا را بچرخد. او قبل از رفتن یک بار دیگر سر قبر پدرش رفت و از او خواست که ...
مار دریایی بزرگ
همون جا چون پشتم خیلی می خاره. نهنگ بعد از تمام شدن حرف هایش به راه افتاد و از آنجا دور شد. ماهی کوچولو هم به دنبال او راه افتاد. آنها کمی که جلو رفتند یک کوسه و یک اره ماهی را دیدند. وقتی نهنگ با آنها صحبت کرد آنها هم به نهنگ از ندیدن مار دریایی گفتند. آنها گفتند که تا به حال او را ندیده اند اما خیلی دوست دارند که او را ببینند. پس، وقتی که آنها داشتند با هم صحبت می کردند یک گربه ماهی ...
کوه کوتوله ها
. بعد آنها در حال شادی کردن کفش هایشان را با هم عوض می کردند چون این کار رسم بود. بعد زنی که داشت به کارهای میهمانی آن شب می رسید گفت: دیگه صبح شده و الآن من پرده ها رو می کشم. چون اگر آفتاب به آنها می خورد می سوختند. مارمولک ها هنوز از درخت بالا و پایین می رفتند و یکی از آنها گفت: اون کوچولوی پیر خیلی جالب بود. کرم خاکی گفت: ولی به نظر من بچه هاش جالب تر بودن. منبع مقاله : اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم ...
داستان سال
برای ما سوخته ها، نه، این طوری نیست، چون اونا فقط وقتی رفت و اومد ما رو می بینن لذت می برن؛ همین. برای اینه که ما رو نگه داشتن. حالا هم اگه مسئله ی این بچه ها نبود ما خیلی دوست داشتیم با شما بیایم چون منم بهار رو دوست دارم. اینجا واقعاً هوا خیلی سرده. پس گنجشک های دیگر با آن دو خداحافظی کردند و به سمت روستا رفتند تا منتظر فصل بهار بمانند. آنها به آبادی رسیدند و آبادی خیلی سردتر از شهر بود. سوز ...
آدم برفی
نگاهش کنی، از پشت پنجره ببینش تا حظ کنی. آدم برفی او را از پشت پنجره دید که روشن است و آتشش زبانه می کشد و خانه را گرم و نرم می کند. با این که از یک آدم برفی بعید بود که به یک بخاری علاقه مند شود اما او عاشق بخاری شده بود. آدم برفی از سگ پرسید: تو چرا از یک چنین جای قشنگ و راحتی دل کندی؟ او با افسوس جواب داد: من که نمی خواستم از اون جا برم. اون ها من رو بیرون انداختند چون من بچه ی ...
ازدواج با جیب خالی!؟
کارها در سمت خداست . البته اصول اصلی آن نماز و دستورات خداست . در قرآن فرموده که بدون پول هم می شود ازدواج کرد. موسی در دربار فرعون نفوذی داشت . در دربار طراحی کردند که موسی را بکشند. در قرآن داریم : آمد و دوید و گفت که می خواهند تو را بکشند ،فرار کن. موسی به منطقه ی دیگر رفت. در آنجا چوپانهایی آمده بودند که به گوسفندها آب بدهند. موسی دید که چند تا خانم کنار ایستاده اند. و گفتند که چون پدر ما ...
طنز؛ هالووین که می گن اینه، نه اون!
وایتکس خوردی، هر چی روده و معده بوده رو شسته برده پایین. یا مرغ می خری بعد چند وقت می فهمی به خاطر هورمون مرغ تا چند نسل بعدت هر بچه ای به دنیا می آد فقط یه پا و یه کله است که چسبیده روش. یا مثلاً نفس کشیدنمون ترسناکه. الان واقعاً هر نفسی که فرو می رود عمراً اگه ممد حیات باشه. یعنی یه نفس که می کشی کل جدول مندلیف رو می دی تو، اینقدر که هوا آلوده اس. چرا راه دور بریم. ماشین خریدن و ...
قوهای وحشی
عجیبی را دید که باعث تعجب بود. چون همه ی بچه ها تبدیل به قو شدند و پرواز کردند و از پنجره بیرون رفتند. هنگامی که صبح شد بچه ها به روستای کوچکی رسیدند که الیزا همانجا زندگی می کرد. اما چون خواهرشان هنوز خواب بود آنها لب پنجره رفتند و بال هایشان را به هم زدند تا او بیدار شود اما خوابش بسیار، سنگین بود و بیدار نشد. پس آنها از آنجا دور شدند و به طرف آسمان پرواز کردند. روزهای بعد، الیزا توی ...
افزایش خانواده تک نفره در ایران
.... حاضر نیست از ایران برود. قصد ازدواج ندارد، چون هنوز نمی داند مرد آینده اش او را برای مال و اموالش می خواهد یا خودش، با دوستانش رفت و آمد ندارد، چون همیشه برای بریز و بپاش دورش هستند. می گوید: طلاق بلای جان بچه های ایرانی است. حالا هم من خانواده تک والد را تجربه کرده ام و هم زندگی تک نفره. هر دو عین همدیگر هستند. تنهایی و هیچ کس مراقبت نیست. سوگول تعریف می کند دوستانش در دانشکده آرزو ...
لم د اد ه با کیبورد
خانم رفتند و این بار گفتند "سرطان اگه خیلی پخش می شد خطرناک بود . یه ذره چیزی نیست. زود خوب میشی" و بعد راضیه خانم به آقا مسعود گفت که د یگر همسایه ها را به خانه راه ند هد چون موجود ات خطرناکی هستند . موهای راضیه خانم تا حد ود زیاد ی ریخته بود . آقا مسعود مرد ی بود که آنقد ر کار می کرد موهایش کامل ریخته بود و نمی د انست به جز لبخند زد ن و گفتن "خوب میشی" چطور به همسرش روحیه بد هد . یک روز با یک ...
خانواده 44 نفره دور یک سفره
پدربزرگم هم دو همسر و هشت بچه داشت. با همسر اولش هم به صورت کاملا سنتی ازدواج کرده بود و تا شب عروسی همدیگر را ندیده بودند. سال های اول، خانم بزرگ برای نگهداری از بچه ها و مهمان داری خیلی دست تنها بود و نکته جالب این جاست که وقتی ایشان بچه های اولشان را بزرگ می کرد، از همین خانم کوچک که آن موقع دختر کوچک همسایه بود، کمک می گرفت. بعد از چندسال که دیگر دا از خانه داری و مهمان داری خسته شده بود، خودش به ...
دردهای بچه های قالی باف خانه
لگدمال کرده بود. مأمور به همراه دو نوچه اش به یدالله گفتند که تو نباید از اینجا رد بشوی اما یدالله به حرف آن ها گوش نکرد و به راه خود ادامه داد. مأمور برای تلافی این کار یدالله بار آخر را به آتش کشید و خر هم در این میان سوخت. سپس یدالله به خانه رفت و با خود راجع به اینکه حال چه باید کنم و چگونه پول خر را به صاحبش باز گردانم، فکر کرد و درباره ی این اتفاق به پسر و همسرش چیزی نگفت. نمکو در این زمانی که ...
جنگل رز
پرید توی گل. جن توی راه خوابش نمی برد چون قلب مرد جوان از شدت علاقه ای که به آن دختر داشت دائم می تپید و صدایش نمی گذاشت که او بخوابد. او وقتی که داشت می رفت، در راه گل را از روی سینه اش برداشت و دستش گرفت و هر چند لحظه یک بار گل او را به یاد نامزدش می انداخت. برادر دختر که مرد جوان را به آن مسافرت فرستاده بود برایش نقشه شومی داشت. او مرد را تعقیب کرده تا او به جنگل رسید. بعد رفت جلو تا ...
دودکش پاک کن و دختر چوپان
از آنجا خارج شود به او گفت: من راه دودکش را خوب بلدم، چون کار من این است. باید از دودکش برویم بالا تا این که از این جا بتوانیم فرار کنیم و از دست همه ی اینا راحت بشیم. به نظرت تو می تونی از این دودکش با من بالا بیای؟ جرأتش را داری؟ دختر هم جواب داد: آره، مطمئنم که می تونم. پس اول پسر وارد دودکش شد و بعد دختر. دخترک از تاریکی توی دودکش حسابی ترسیده بود اما به روی خودش نمی آورد تا یک وقت پسر ...
ناگفته هایی از زندگی شهید حسین فهمیده
شهادت محمد حسین سه سال بعد گل دیگری تقدیم انقلاب کرده و شهید داوود هم به جمع شهدا پیوستند و تقریبا دو سه قدمی محمد حسین به خاک سپرده شدند. ما هر هفته به همراه پدر و مادر سر قبر آنها می رفتیم. اما الان بواسطه میانسالی نمی توانند هر هفته مراجعه کنند. مادرم می گوید: حسین گفت آنقدر بروی که خسته شوی اما کسی نیست که مرا ببرد که هر روز به بچه ها سر بزنم. حسین وصیت نامه نداشت، شهید داوود وصیت نامه ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (184)
خوراکی هایی هستن که وارد معده نمی شن. همه اش میره لای دندونا! 6. همیشه آخر بحث های ایرانی همه برا خودشون تاسف می خورن، بعد یهو یکی می گه: آقا اصلا هر چی سرمون بیاد حقمونه ... بعد می رن شام می خورن! 7. نسلی که پیش پدر و مادرش پاشو دراز نمی کرد بچه هایی مثل ما گیرشون اومد. نسل ما، بچه هامون رسما پاشونو می کنن تو حلقمون. 8. چند شب پیش داداشم یه فیلم ترسناک ایرانی ...
پسرک گل فروش
بعد به من پیام داد که ازدواج کرده و دیگه فراموشش کنم.دنیا رو سرم خراب شد. دوباره به خانواده ام گفتم جدی نگرفتند و خندیدند. اعصابم بهم ریخته بود. نفهمیدم چکار دارم می کنم و دوباره دست به خودکشی زدم و سه روز کما بودم. وقتی از کما برگشتم و بیمارستان بستری بودم خبر مراسم عقد و ازدواج نسترن رو بهم رسوندند. الان که حدود دو سال از اون ماجرا میگذره دچار افسردگی شدم تقریباً حالت روحی ...
چرا مرضیه برومند ازدواج نکرد؟
دیگر هم کرده بود که برای بازی در مجموعه زی زی گولو انتخاب شد. خیلی هم سخت انتخاب شد، چون من بیشترین سختگیری را درباره بازیگر نقش آقای پدر انجام دادم. آقای صدیق توانایی و اخلاق داشت و همین ها باعث شد در دنیای بازیگری ماندگار شود و تبدیل شد به بازیگر ثابت کارهایم و من همیشه با علاقه مندی از او دعوت کرده ام که در کارهایم بازی کند. مانی نوری هم بچه بود که برای بازی در زی زی گولو ...
صوت منتشر نشده مصاحبه با محسن حاجی حسنی کارگر
...، نیت خالصی بود که داشتند. دقیقه: 19:00 بچه ها اون چیزی که پدر و مادر می خواهند ، نمی شوند بلکه از چیزی که هستند ، الگو می گیرند. بعضا پدر و مادر خودشان قرآنی نیستند ولی می خواهند بچه هاشون قرآنی و نمازخون بشوند. خب نمی شوند !... دقیقه: 20:00 من نمی خواهم گلایه کنم اما بازخوردی که مسوولین بعد از کسب مقام برتر مسابقات جهانی قرآن در مالزی برای ایران داشتند، اصلا شبیه به حتی برنده شدن یک تیم ورزشی در مسابقات مقدماتی جام جهانی نبود. البته بعضی از بزرگان لطف داشتند و پیام دادند اما از کسانی که انتظار می رفت، خیر . و این بده برای جامعه اسلامی... ...
دختر 13 ساله فراری و سرنوشت شومی که در انتظارش بود
فهمیدم اما هر روز به جای مدرسه در مسیر دادگاه قرار می گرفتم. بالاخره مادرم طلاق گرفت ولی دادگاه مرا به پدرم سپرد تا با او زندگی کنم. چند روز بعد پدرم زنی که به خانه ما آمده بود را به من معرفی کرد و گفت: او از امروز مادر تو است. بعدها فهمیدم که همه اختلافات پدر و مادرم به خاطر همین زن بوده است و پدرم قبلاً با او ازدواج کرده بود. من دیگر در آن خانه به موجودی تنها تبدیل شده بودم و آن ها با ...
طیب حاج رضایی به روایت فرزندش
! یادم نمی آید پدرم کسی به اسم نوچه داشته باشد. علاقمندان و طرفدارانی داشت که معمولاً همراهی اش می کردند، چون آن روزها یکی از نشانه های بزرگی این بود که افراد تنهایی به مجلس ختم یا عروسی نمی رفتند و حتماً چند نفری را همراه می بردند. همراهان پدر همیشه زیاد بودند. عده ای هم از دوستان قدیمی پدرم بودند که به او علاقه داشتند. اغلبشان هم دست به دهان بودند و پدر کمک و مشکلاتشان را حل می کرد. خیلی ها هم به ...
(طنز) احمدی نژاد ما را تهییج می کرد / (طنز) اخبار غیر رسمی از شرایط نگهداری زنجانی در زندان
؟ قاسم: کجا باید باشم؟ ما: شما الان باید روی دوچرخه در حال رکاب زدن تو دشت و صحرا باشی. قاسم: نه بابا اون یک هیاهوی رسانه ای بیش نبود! ما: میشه به ما بگی چه جوری 19 تا بچه آوردی؟ قاسم: با دعای خیر مردم و تلاش مسئولان. ما: نه جدی! قاسم: نشون بدم؟ ما: نه قربونت. قاسم: نه بذار نشون بدم. قاسم با شتاب از جایش بلند می شود. ما دستش را می گیریم و ...
روایتی از مادرها و پدرهای کهریزک
خونه را بین خودشون تقسیم کرده بودن و خورده بودن. با بچه ها حرف زدی؟ بله. رفتیم دادگاه. توی چشم من نگاه کردن و شروع کردن به فحاشی... مادربزرگ، شاهد خاموش آزارهایی بود که بر تن و روح دخترش رفت. اسفند 1387 نتیجه آزمایش ها نشان داد که ناهید به سرطان سینه مبتلا شده است. یک جراحی ناکام، هشت جلسه شیمی درمانی، 24 جلسه پرتو درمانی. بعد از خاموشی سرطان، ناهید مبتلا به دیابت ...
نیروی خیال
بود که آنها را پر از گرده های گل می کردند و به کندو برمی گشتند. بعد زنبورهای دیگر می نشستند و گرده ها را تبدیل به موم و عسل می کردند. در ضمن زنبورها یک ملکه داشتند که هرجا پرواز می کرد آنها هم دنبالش راه می افتادند و می رفتند. پس همان طور که مرد جوان محو تماشای لانه ی زنبورها شده بود پیرزن به او گفت: حالا دیگه بهتره بریم لب جاده و مسافرها رو نگاه کنیم. مرد جوان اول خیلی خوشحال شد و گفت: چه قدر ...
دسته گل
خوب می شه؟ خیلی زود. زیاد فکرشو نکن. زن رفت توی آشپز خانه. از آنجا به نازلی نگاه کرد. چی پرسید؟ می گفت بابام کی خوب می شه. مرد سرش را تکان داد. باید بهش می گفتن که زیاد همه چیز روبه راه نیست. بچه اس. من دیگه باید برم داره دیرم می شه. زن سرش را تکان داد. دست هایش را روی سینه جمع کرد و به پنجره نزدیک شد. پاره های ابر آسمان را پر کرده بود. ...