سایر منابع:
سایر خبرها
ساعت 7:10 صبح روی آنتن می رود برنامه ها و مسابقات ورزشی که به مناسبت هفته دفاع مقدس برگزار می شود را پوشش می دهد. این برنامه در آخرین روز هفته دفاع مقدس گزارشی از نواخته شدن زنگ ملی ورزش درفدراسیون جانبازان و معلولان را پخش می کند. مخاطبان برنامه پنجره ای رو به شب که هر شب ساعت 22 در این هفته به سرودها و نواهای هفته دفاع مقدس گوش می سپارند و شنونده اخبار برنامه ها و مسابقات و خاطرات ...
چراغ و پرژکتور بودب - جنس خاکش با اردوگاه های قبلی فرق داشتج - فقط دیوار بود با چند تا برجد - درختان زیادی که کنار دیوار وجود داشت 2- از بدو ورود به اردوگاه جدید آنچه که راوی داستان را به خود آورده و حواسش را معطوف به خود کرده بود چه بود ؟ الف - سرو صدای سربازان عراقیب - ناله های بچه های اتوبوس جلوییج - صدای انغجار خمپاره د - فریاد راننده 3- گوشه سلول روی کاشی ها ...
می کنم و توضیح می دهم که چه اتفاقی افتاده. من واقعا نمی دانستم این طرف مرز چه خبر است. وقتی از مرز رد شدم، تازه خبردار شدم که چه خبر است. البته صبح همان روز کمی از ماجرا خبردار شدم. چون شبِ روزی که آزاد شدیم به علت سرما نخوابیده بودم چون ماه رمضان بود. من سحری را که می خوردم به خاطر سرما نمی خوابیدم. آن روزی که آزاد شدیم در اردوگاه می دویدم و بعد آمدم و خوابیدم، بعد یکی از بچه ها من را بیدار کرد و ...
شکست و در حال حاضر مزار سه شهید این واقعه که یکی به زادگاهش منتقل شد و به همراه چهار شهید دیگر در این مکان مقدس قرار قرار دارند. در روز بعد کاروان راهی شهرستان مریوان شدند در طول جاده 125 کیلومتری سنندج به مریوان چند نقطه زیارتی و حماسی از جمله روستای نگل در 60 کیلومتری در غرب سنندج بود که به دلیل وجود یک قرآن که با خط کوفی و تزئینات آب طلا بر روی پوست آهو نوشته شده و متعلق به صدر ...
به ایران می فرستیم. چند روزی آنجا بودیم تا اینکه بالاخره آخرین روزی که می خواستند اسرا را آزاد کنند فرا رسید. روز قبل از آن، وقتی بچه ها یواشکی به پشت اردوگاه رفته بودند تا غذا بیاورند، در آنجا سرهنگ محمد وارسته را می بینند. وارسته سرهنگ خلبانی بود که در اردوگاه یازده همراه ما حضور داشت. بچه ها از او می پرسند: جناب سرهنگ شما اینجا چه کار می کنید؟ وارسته می گوید: من به همراه 10 نفر دیگر از جمله حاج ...
ها بود. وقتی به اردوگاه رسیدیم باید مثل همه اسرا از تونل مرگ معروف رد می شدیم و آنها برای شان فرقی نداشت که دیگر بچه ها را چه شکلی می زنند، من هم ناچار به راه افتادم دو- سه ضربه اول را خوردم که ناگهان یکی از آن ها من را کشید سمت خودش وقتی سرم را آوردم بالا دیدم فرمانده آن هاست. به من نگاه کرد و اسمم را پرسید، گفتم: احمد پرسید: ابو شهاب؟ گفتم: نه احمد بعد او دوباره همان جمله ...