سایر منابع:
سایر خبرها
صبح او را صدا بزنند و بگویند وسایلت را جمع کن. شهلا همه این 6 سال زندان را با همین رویا سر کرد؛ با این تصور که از آن در آبی بزرگ بزند بیرون، چادرش را با دست رو سرش محکم کند و برود دنبال محمدحسین ، او را به سینه اش بچسباند و برود پی خانه ای، خوابگاهی، جایی. پدر و مادرم در این 6 سال حتی یک بار نیامدند که ببیند من زنده ام یا مرده. با پدرم حرف نمی زنم، یک بار به او زنگ زدم آن قدر فحشم داد که دیگر نزدم ...
خدا را شکر که پیکر مدافع حرم شهید والامقام به خانه برگشت و دیگر همسرش چشم انتظار آمدنش نیست... به اهواز و منزل شهید مدافع حرم شهید ناصر مسلم سواری؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز رفتم و با فرحه شریفی همسر شهید همکلام شدم... از یک دهه زندگی با مردی که دستی در کار خیر داشت و دلش خدایی بود و زبانش مرهم زخم های مردم ... از یک دهه زندگی با مردی که تکیه گاه محکمی برای زندگی بود... و کارگری ساده؛ ولی هرگاه که با خودم فکر می کنم می بینم که واقعاً این کارگر ساده چه معامله پر سودی با خدای خودش کرد و بهترین راه یعنی راه عاقبت به خیری را انتخاب کرد. ...
راننده و گذاشتن چاقو زیر گلوی او و با پاشیدن اسپری فلفل به صورتش، او را از خودرو به بیرون پرت کرد و خیلی سریع از آن مکان دور شدیم. روز بعد قرار بود آن ها به سمت استان سیستان و بلوچستان حرکت کنند. مدتی گذشت و از آن ها خبری نداشتم و نگران شدم، ولی کسی پاسخ تلفن هایم را نداد و همه گوشی ها خاموش بود. با خودم اندیشیدم شاید سر من کلاه گذاشتند، ولی از ترس و اضطراب دستگیری، با دوستانم به مسافرت رفتم تا ...
کمکم کردند. همه سرزنشم می کردند که چرا سر کار نمی روی. با سگ ها حرف می زدم مصطفی خودش یک آدم زخم خورده و درد کشیده است. او مثل لقمان ادب را از بی ادبان یاد گرفته است. همه بلاهایی که سرش آمده این انگیزه را در او ایجاد کرده که با معتادان کارتن خواب جوردیگری رفتار کند؛ در یکی از شهرها چندبار به گرمخانه رفتم. کارکنان آنجا جوری با من برخورد کردند که انگار نجس هستم. دستکش به دستشان ...
ها را از یاد خداغافل نمی کند... آقا سجاد واقعا همین طور بود. ** حرف از شهادت در اولین روز خواستگاری * اولین بار موقع خواستگاری درمورد چه مسایلی با هم صحبت کردید؟ همسر: کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تاکید داشت که من شغلم سخته و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه ...
می رفت عکاسی. یک بار روز عاشورا برای عکاسی رفته بود چهار راه اصلی ورد آورد بالای طاق نصرت. بابا نوک طاق نصرت بود و من همه اش نگران بودم. موقعی که داشت پایین می آمد، به او گفتم: بابا! مواظب باش نیفتی! پایش لیز خورد و لباسش به گوشه داربست گیر کرد و پاره شد. مجبور شد برود خانه و لباسش را عوض کند. یکی دو ساعت دیگر، دوباره موقع بالا و پایین رفتن و عکاسی کردن، لباس بابا پاره شد، اما این دفعه وقتی رفت ...
آیه از قرآن مجید و نیز خواندن دعای مختصری از دعاهای شب جمعه، به حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه) متوسل شدم و با دلی پر از اندوه به خواب رفتم. ساعت چهار بامداد طبق معمول بیدار شدم. ناگاه احساس کردم که از اتاق پایین که همسرم آنجا بود سر و صدا و همهمه بلند است، سر و صدا قدری بیشتر شد و سپس ساکت شدند. بنابراین، معجزات آن حضرت به دوره ی قبل از غیبت و دوره ی غیبت، ختم نمی شود و به هنگام ...