سایر منابع:
سایر خبرها
ارشدشان روزی از اسارت بازگردد. گفت وگوی ما با اکبر محمدعلی تفرشی برادر کوچک تر شهید را پیش رو دارید. اصالتی تفرشی دارید که فامیل تان به تفرشی ختم می شود؟ ما خیلی وقت است که ساکن تهران هستیم. حداقل پدر و مادرمان هر دو زاده این شهر هستند و تا آنجا که من اطلاع دارم، هیچ ارتباطی با شهر تفرش نداریم. پدرم مرحوم علی اصغر محمدعلی تفرشی اهل کوچه دردار تهران بود و خانواده مادرمان مرحوم قدسی فرج ...
روند و من نمی روم؟ مگر من چی کم دارم؟ سه برادر و خواهر کوچک مان مدرسه می روند. آنقدر به پدرم پیله کردیم که آنها را اجازه داد. مینا و نورا قربانی شدند تا برادرها و خواهرشان درس بخوانند. پدری که 20 سال است اعتیاد دارد و بار سنگین زندگی را به دوش دخترها و همسرش انداخته، 2 دختر جوان را مجبور کرده تا در خانه جوراب بسته بندی کنند. کار خانگی سخت، طاقت فرسا و پرفرسایش با درآمد پایین. مسئولان ...
ترین اتفاقات زندگی من دنیایی بود که با آن سفر در مقابلم قرار گرفت. اولین بار که سوار هواپیما شدم در همان سفر بود. پیش از آن هرگز به خارج از کشور نرفته بودم بنابراین سفر به لندن برای من یک تجربه سحرآمیز بود. چون موقعی که من به لندن سفر کردم یعنی سال 1958، هنوز مدرسه سینمایی در لندن افتتاح نشده بود، من اول به مدرسه هنرپیشگی رفتم. مدرسه هنرپیشگی هم تکلیف و مشق در خانه نداشت. ساعات بعد از مدرسه، از ...
تحصیلی شدم و برای همیشه مدرسه و ادامه تحصیل را رها کردم و نزد پدربزرگ پدریم رفتم. اگر چه خانواده پدربزرگم خیلی به من ابراز محبت می کردند، اما هیچ چیزی نمی توانست جای خالی محبّت های پدر و مادرم را برایم پر کند و به قول معروف هر گلی بوی خود را داشت! برای اینکه در روند زندگی دچار تکرار نشده و برای این که اندکی هم که شده از فضای پیر، فرتوت، یکنواخت وتکراری خانواده ای که در آن زندگی می کردم ...
(کیسوم) در آستانه اشرفیه بوده است، مادرم نیز خیاط بود. به گونه ای که پدرم همه 12 خواهر و برادر را با نماز، آداب دین و قرآن خواندن آشنا کرد. اما من به دلیل مشکل بینایی که از بدو تولد با آن روبرو بودم به مدرسه نرفتم اما علاقه وافری به خواندن کتاب داشتم و از برادرانم درس ها را در خانه فرا می گرفتم و در امتحانات شرکت می کردم. مشکل بینایی تون مادرزادی بود؟ بله، هنگامی که سال 1345 نخستین جراحی بر ...
نگاهی به چهره مادرم انداختم و دست او را گرفتم تا به خانه بازگردیم. هنوز چند قدم از آن جا دور نشده بودم که یکی از خدمه بیمارستان نزد من آمد و در حالی که شماره تلفنش را به من داد گفت با من تماس بگیر تا برایت از پزشک متخصص مذکور وقت بگیرم. با این کار او خیلی خوشحال شدم و روز بعد با همان شماره تماس گرفتم. آن جوان به راحتی برای همان روز نوبت ویزیت گرفت و من موفق شدم با این کار مادرم را نزد پزشک ببرم ...
.... پدرم خط خوبی داشت و پدر بزرگم که معلم مکتب بود، به خوشنویسی خیلی اهمیت می داد. نخستین بارقه ها برای من زمانی رقم خورد که برادرم به جبهه رفته بود. او یک چیز ارزشمند برای من به در کمدش چسبانده بود. این بیت شعر حافظ بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین/ کین اشارت ز جهان گذران ما را بس به خط یکی از دوستانش روی همین کاغذهای خط دار معمولی با خودکار آبی. با خنده ادامه می دهد: با اینکه خود برادرم نبود ...
زندگی کرده و آنها همیشه در منطقه کوهستانی و دشت زندگی می کنند پدرم عاشق طبیعت است. چون نهال درختان را باید در مناطقی بکاریم که گوسفندان کمتر در آنجا تردد داشته باشند گاهی اوقات مجبور می شویم به مناطق صعب العبور برویم و بارها نیز دچار دردسر شده ایم. گاهی شوق و خستگی ناپذیری پدر، ما را خسته می کند اما او مثل روزهای جوانی اش با اشتیاق به کارش ادامه می دهد. برادر بزرگ ترم معاون بهزیستی استان است و با ...