سایر منابع:
سایر خبرها
دفاع کنند و به این دلیل، دفاع از هویت فرهنگی و هنری موسیقی را رها کردند. بنابراین ما در یک مقطع دیدیم حتی روزنامه ها هم تبدیل به روزی نامه شدند و زردگرایی و زردپروری، در تمام حوزه ها جریان دارد. من به عنوان یک ستاره موسیقی، در حال فعالیت بودم و نشان هم دادم که دنبال کارهای فاخر، اشعار پرمحتوا و پرپیام و ساختار موسیقی خوب هستم؛ نه تنها من بلکه آقایان اصفهانی، عصار، مرحوم عبداا...ی، کریمی و حتی شادمهر ...
....گفتم: آقا من کسی را از شاعران نمی شناسم، رویم نمی شود پیش کسی بروم. گفت: من می شناسم. هوشنگ ابتهاج رفیق من است. دفتروکالتش درخیابان بهار، کمی بالاتر از خیابان شاه رضا بود. زنگ زد که ابتهاج روز دوشنبه می آید اینجا، دفتر تو را هم دادم بهش. ابتهاج آن روزها حدود چهل سال داشت . آمد، خوش تیپ و شیک. خیلی هم به من اظهار لطف کرد. قرار شد هر دو هفته دوشنبه ها بروم خانه ابتهاج در خیابان حقوقی، همان جا که بعدها ...
یکی زنگ زد به موبایلم و گفت که هفته دیگه یه خیّر میاد خونه تون در مورد مشکل پسرتون با شما حرف بزنه، خونه باشید! یه هفته از استرس، خواب و خورد و خوراک نداشتم؛ همه ش داشتم نقشه می کشیدم که چطور حرفام و بهش بزنم. آخرای دی، یه روز دم غروب زنگ زدن، گفتن 2ساعت دیگه میام. ساعت5 بود که اومدن؛ آقای جهانگیری بود. باورم نمی شد. زبونم بند اومده بود. تا 15-10دقیقه نتونستم حرف بزنم تا اینکه بالاخره مدارک پزشکی ...
بعد یه سال چیزی از سنگ میمونه ؟ معلومه که نه، بعد میگن روزی سه وعده مسواک بزن برا دندون مفیده.! 12. الان از جلوی دبیرستان رد میشی اگه تابلو رو نخونی فکر میکنی مهد کودکه، ما تو راهنمایی یه همکلاسی داشتیم قیافه ابوبکر بغدادی هیکل خودنگاه :|! 13. چطوریه که مرغ رو تیکه تیکه میکنن و بهش میگن جوجه !؟؟ اگه اینطوریه که منو هم تیکه تیکه کنن و بهم بگن : بِیبی! 14. این ماهی ...
، بعد نایب رئیس شدم. هیچ کس دیگری را نداریم که اینطوری پلکانی بالا آمده باشد. هر کس که رئیس یا نایب رئیس شده، یک باره آمده. من سابقه 8 سال دبیری داشتم و دست چپ رئیس هم می نشستم، کارها به عهده من بود. آقای روحانی که در مجلس پنجم نایب رئیس بود با من شوخی می کرد و می گفت روزهایی که تو نیستی ما می فهمیم رئیس چه کسی است! ولی خب من روی صندلی ام بند نمی شدم. روز اولی که من در مجلس هفتم به عنوان نایب رئیس ...
پایش را در یک کفش کرده و می خواهد برود جبهه. اما اینجا در مقر سپاه به وجودش نیاز داریم. برخلاف انتظارش نه ناراحت شدم و نه قول وساطت دادم. گفتم: آقا مهدی خودش باید تصمیم بگیرد، من در کارهایش دخالت نمی کنم. یک شب هم که مهدی سر سفره شام من من کنان موضوع را مطرح کرد، گفتم: اتفاقاً من هم تصمیم گرفته ام بروم جبهه. و در میان تعجب و خوشحالی او ادامه دادم: حالا ببینیم تو زودتر می رسی کربلا یا من... ...
رو تنها گذاشت و رفت! حالا به کی بگم؟ کی زیر گوش من کشیده می زنه؟ کی دست منو میگیره؟ حالا که رفتی، سلام منو به مصطفی برسون. خیلی دوستت داشت. چه صفایی می کنید با هم و با همه شهدا و اهل بیت (ع). بعد 35 سال پیدات کردم، ولی بعد یکی دو ماه از دستت دادم. این روزهای آخر که نیومدم پیشت، می دونستم و میدیدم داری می ری. به خدا دیگه دلش رو ...