سایر منابع:
سایر خبرها
منوچهر ذبیحی ست تا خوانندگان را مجبور به خرید مجله اش کند: از تابان پرسید در فرضیه شما همین قصه ای که سر هم کردید، چرا گنجینه باید متعلق به یک آهنگساز معروف آن هم مرده باشد؟ یعنی اگر آهنگساز واقعی آثار نه معروف باشد و نه مرده چه می شود؟ تابان چهار قاشق شکر توی قهوه اش ریخت. فکری کرد و گفت: خدا آن روز را نیاورد. حالتی که گفتی بدترین احتمال است. در آن صورت مصاحبه من روی جلد نمی رود ...
کتاب شیرین و ساده، زندگی و احساس و جهت گیری های بسیجی را به خوبی تشریح می کند. نویسنده، که خود یک بسیجی با همه بار فرهنگی این کلمه است، با بیان بعضی از جزئیات به ظاهر کم اهمیت، آن امر مهم را تصویر و ترسیم کرده است. با اینکه جوانی کم سن و سال است، بسی پخته تر از عمر خود می نویسد و می اندیشد. گاه در نقل حوادث، تسلسل طبیعی و منطقی رعایت نشده است. باری این یکی از کتاب های خیلی خوب در مجموعه خاطره هاست ...
عجیب نیست آمده ام با شما گفت وگو کنم، فیلم را هم دیده ام اما اسمِ فیلم خاطرم نیست؟ حکایت دریا . نام فیلم صحنه ای قبل از تیتراژ آمده است که صحنه مهمی است. طاهر و ژاله، در گلخانه ای نشسته اند که همه گیاهان در آن خشک شده اند. درواقع این صحنه آغازِ فیلم است که بناست فضای فیلم را به مخاطب القا کند. طاهر از کابوس هایش، و ژاله از رؤیاهایش حرف می زند. یک شاخه گل یخ هم، نمادِ این فضاست. عجیب است که در زمستان و سرما، طبیعت به ما گلی می دهد که هم زیبا و هم خوش بو است. در کابوس طاهر ایستگاه راه آهن بزرگی است با صدها قطار که هر یک به مقصدی می روند ولی او بدون مقصد گم شده است. این کابوس ها انگار دست از سر شما برنمی دارد. راستی شما از چه چیزی بیشتر می ترسید؟ به صراحت و سادگی بگویید. قطعا از تاریکی نمی ترسم. اکنون که هفتادوهفت سال دارم وقتی با خودم فکر می کنم می بینم از مرگ هم نمی ترسم، چون زندگی خوبی داشته ام. بیشترین چیزی که من را می ترساند نامهربانی است. آنچه به من آسیب می زند نامهربانی و دروغ گفتن هاست. اینها واهمه من از زندگی است. این یعنی ترس از طرد و تنهایی. شما در فیلم هایتان همواره از ترس ها می گویید و یکی از این ترس ها مرگ بوده است. در فیلم حکایت دریا ترس از مرگ دیگر وجود ندارد اما در فیلم های قبلی تان همیشه مرگ حضور جدی دارد. انگار الان دیگر از مرگ هم نمی ترسید. اما ترس از گم گشتگی یا گم شدن همیشه هست، در همین فیلمِ حکایت دریا هم. نگرانید بچه ای یا انسانِ ترس خورده ای در این دنیای آشفته گم شود و دیگر پیدا نشود. در حکایت دریا ترس دیگری به ترس هایتان اضافه شده است، چیزی از جنسِ ترس براهنی از آلزایمر، شما نیز می ترسید دچار فراموشی و جنون شوید. مرگ آگاهی باعث می شود شما بهتر زندگی کنید، چون همه ما می دانیم مرگ یک بلیت یک طرفه است. ترس من از مرگ نبوده است، بلکه آگاهی از این بوده که مرگ اتفاق خواهد افتاد. در یکی از دیالوگ های بوی کافور، عطر یاس ، مرد می گوید، فکر می کردم وقتی کسی می میرد به فکر زن و بچه و خاطراتش است. اما من فکر می کنم آدم در حال مرگ تصاویر زیبایی از طبیعت می بیند. بعد دیدم دلم هوای طبیعت را می کند. چون تنها چیزی که من را به قدرت ماوراءالطبیعه وصل می کند طبیعت است. امکان ندارد همه این چیزها در طبیعت باشد. مثلا یک پرنده به صورت اتفاقی رنگارنگ باشد؟ زیبایی ها همیشه باعث می شوند من به قدرتی دیگر فکر کنم. اما درباره ترس دیگری که به ترس هایم اضافه شده باید بگویم مادرم دَه سال آخر آلزایمر داشت و دست بر قضا من به مادرم خیلی نزدیک بودم و یکی از بزرگ ترین غم های زندگی ام این بود که وقتی مادرم به من نگاه می کرد من را مثل شی ای می دید و محبت مادری در نگاهش نبود. انگار برایش آَشنا نبودم. دیالوگی در فیلم بوی کافور، عطر یاس... هست که می گوید آلزایمر، مردن قبل از مردن است. شما مرده اید و حالی تان نیست اما اطراف ...
من هستند و منشأ آن ارواحمان است. ما در پسِ گذر از بالاو پایین های زندگی مان، درست در یک برهه زمانی و در یک مکان به هم رسیدیم. لااقل درباره خود من چنین بود، چنان آرامشی در حضورش احساس می کردم که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. تنهایی چنان در طول زندگی ام بر من سایه افکنده بود که حضور چنین دوستی مثل خیره شدن به یک جام رنگانگ تاثیری عمیق و موثر بر من داشت. تا آنجا که راهمان به راستی از هم جدا شد. او در ...
.... امروز دیگر سال هاست که لمپن ها فوتبال را به ستوه آورده اند. آنها از وندالیست های اروپا هم هرج ومرج طلب تر شده اند. مردانی که خود عمله ی ظلم اند و ارزان ترین نیروی نخبه کُشی در جامعه به شمار می روند. اکنون در جانشینان ممدبوقی گاه چهره هایی می توان پیدا کرد که لباس شخصی های استادیوم ها به حساب می آیند و برای یک قران و یک سفر، همدیگر را می دّرند! 4- تماشاگران فوتبال ایران اوج فرهنگ ...