سایر منابع:
سایر خبرها
شهادتم، سرمایه گذاری برای انقلاب است!
...! حتی دهان و لب هم، سوخته بود و امکان اینکه دهان را باز و جسد را از روی دندان ها شناسایی کنیم، وجود نداشت! بالاخره دکتر هادی منافی و آقای هادی غفاری آمدند. دکتر منافی دستور داد: مقداری آب اکسیژنه آوردند و به هر زحمتی که بود، دهان را باز کردیم! من طرز قرار گرفتن دندان ها را یادداشت کردم و به خانه برگشتم و با برادری که با خانواده شهید رجایی آشنایی داشت، تماس گرفتم و گفتم: از خانم ایشان بپرسد که آیا در میان دندان های آقای رجایی، نشانه خاصی یادش هست یا خیر؟ ایشان هم تلفنی، 2نشانه را به من گفت و یادداشت کردم. نهایتا معلوم شد که جنازه متعلق به شهید رجایی است... . ...
فرهاد جم: همسران 90 درصد مخاطب داشت
بتوانی با سامسونت بیایی و آن را زیر میز بگذاری و بعد بروی و درواقع آنقدر مورد اطمینان باشی که کسی جلوی شما را نگیرد. در سریال سکانسی هست که ما داریم پیش حضرت امام می رویم و کشمیری همین سامسونت دستش است، چون اول قصد داشت که آنجا را منفجر کند، حتی یک مامور سپاه می گوید این را باید باز کنید و آنجا کشمیری می گوید مگر نمی دانی من که هستم؟ چه چیزی را باید باز کنم و بعد به دلیل اصرار زیاد بر باز شدن آن ...
شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
. توی مسیر پیاده آمدن هم یک خانمی به من زنگ زد که نمی شناختمشان. گفت: شما همسر آقانوید هستید؟ یک چیزی بگویم طاقتش را داری؟ گفتم: بله. گفت: شوهرت شهید شده! گفتم: شما؟! گفت: خداحافظ... و قطع کرد. من خیلی تعجب کردم. با خانم آقاسیدحسن تماس گرفتم و ماجرای این تماس را گفتم. شماره ای که زنگ زده بود هم از تلفن عمومی میدان امام حسین(ع) بود. گفتم: تو را به خدا اگر آقانوید شهید شده به من بگویید ...
خاطراتی جالب از چریک انقلابی به روایت 4 تن از نزدیکانش | این مردک 12 سال است که دارد ساواک را سر انگشتش ...
. بالاخره یک شب که در خانه دایی بزرگم بودم، در را زدند. از دایی پرسیدم: یعنی کیست این وقت شب؟ دایی گفت: مش رمضان و زنش! رفتم و در را باز کردم و دیدم عموعلی است. برگشتم کفش بپوشم و با او راه بیفتم که وقتی برگشتم، دیدم نیست! خلاصه هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، او را ندیدم تا مدتی بعد که قرار گذاشتیم و او را دیدم، فهمیدم آن شب عموعلی متوجه شده بود که 2 نفر مأمور با لباس شخصی، سر کوچه ایستاده ...
تنها مادرشهید ژاپنی چگونه اسمش را عوض کرد؟
. گفتم: چشم. روز عقد یک دست لباس کیمونوی صورتی پر از گل های قرمز پوشیدم؛ پوششی خوشگل و سنتی که آقای بابایی خیلی پسندید. چشم از من برنمی داشت. مجلس عقد به شیوه ایرانی و طبق آیین اسلام برایم جذاب و پرسرور بود. تنها غصه ام این بود که چرا هیچ یک از اعضای خانواده ام در مراسم عقدم نیستند. از این رو به نوعی احساس غریبانه ای داشتم. در گام بعد باید ازدواج را در شهرداری ثبت می کردیم ...
کنایه احسان علیخانی به داور عصر جدید | فیلم سوتی جنجالی داور در عصر جدید
سوم عصر جدید روی صحنه رفتند. کنایه احسان علیخانی به ژاله صامتی هنگام اهدای تندیس به فینالیست ها را در ویدئو زیر ببینید. ژاله صامتی در گفت و گو با ایرنا گفت: برنامه عصر جدید برنامه پربیننده ای است و مخاطبان بسیاری دارد. من هم فصل های اول و دوم برنامه را ندیده بودم فقط می دانستم که برنامه پرمخاطبی است. وقتی پیشنهاد شد که در داوری برنامه حضور داشته باشم، اول رفتم و فصل های قبلی را تماشا ...
24 وسیله ای که فقط دهه شصتی ها آن را می شناسند
.... توی راه از جلوی کلوپ محل رد می شدم که همراه با فیلم های مجاز، نسخه VHS رمبو را هم کرایه می داد. چند وقت پول هایم را جمع کرده بودم تا یک شب ویدئو را همراه چند تا فیلم بروس لی از این جا کرایه کنم. صف های طولانی نان با گپ زدن قابل تحمل بود. زنبیل که پر از نان می شد بخش تیز دسته زنبیل دست های کوچک و کودکانه ام را اذیت می کرد. توی راه یکی از رفقا می آمد جلو با دوچرخه ای که پر بود از ...
زندانی شدن سحر قریشی در دبی | سحر قریشی فرزندش را از دست داد
ا تلفنی با آنها در ارتباط هستم. خانواده سحر قریشی متاسفانه چند وقت پیش عروسی پسرخاله ام بود و من نتوانستم به آن جشن بروم. در این نوع مجالس همیشه با لباس های پوشیده و ساده حاضر می شوم ولی با تمام این تفاسیر باز هم عکس می اندازند و کافی است این عکس در فضای مجازی منتشر شود که برای من مشکلات زیادی به همراه دارد. به همین خاطر ترجیح می دهم شرکت نکنم تا مسئله ای هم نداشته باشم. خان ...
جواهرات سبزرنگ هنگ کنگی را برای کمک به جبهه هدیه دادم
و امور هنری سرجایش بود. به دعوت دانشگاه تهران، برای تدریس زبان ژاپنی هفته ای سه روز مشغول شدم. بخش مطبوعات خارجی وزارت ارشاد هم از من دعوت کرد کار ترجمه چهار روزنامه ژاپنی را به عهده بگیرم ودر آنجا اخبار مربوط به ایران را استخراج کنم. تازه بعد از این سه کار سنگین که عصرها آزاد می شدم، به دانشگاه علم و صنعت می رفتم و به نیت محمد و برای دانشگاه علم و صنعت می رفتم و به نیت محمد و برای کمک به ...
پیشنهاد کتاب اینگرید برگمن – داستان زندگی من – در زادروز اینگرید برگمن
کننده یی روی داوران می گذاشت. مکثی کردم و جمله ی اولم را گفتم. بعد نظری گذرا به جایگاه داور تماشاگران انداختم. باورم نمی شد: هیچ کس نگاهم نمی کرد! داورانی که در ردیف اول بودند روی برگردانده بودند و با داوران ردیف دوم صحبت می کردند. از ترس خشکم زد و جمله ی دوم را پاک فراموش کردم. همبازی نامریی من سر خط را بهم رساند و بالاخره موفق شدم دهان باز کنم. اما داوران با صدای بلند صحبت می کردند و ...
بامدادِ خمار | hangover
از آنها با سیاهی یاد می کند. مدتی بود که احساس خستگی می کردم و مشروب دیگر برایم لذتی نداشت. آدرس انجمن را گرفتم و روز بعد رفتم جلسه. فکر می کردم جایی شبیه کلینیک های درمانی باشد. آن روز جلسه در یکی از مراکز بهزیستی تشکیل شد و دفعات بعد در مدرسه ها، مسجدها، پارک ها، نمازخانه ها و این جور جاها. به او گفتند آدم ها چند ماه یا چند سال فقط در جلسات شرکت کرده اند و با پایبندی به اصول آن توانسته اند الکل ...