سایر منابع:
سایر خبرها
ناطق: هیچ وقت گدایی نکردم
قرار دارد. به او گفتم من از سال 68 در این رشته فعالیت دارم و تا به حال یک نفر در رینگ بوکس مشکلی پیدا نکرده و اگر بوده من این فدراسیون را تعطیل می کنم، اما طرف روی تشک کشتی یا در وزنه برداری به دلیل فشار به گردنش قطع نخاع شد و همان جا فوت کرد. او نحوه کمک گرفتنش برای بوکس را چنین شرح داد: من همیشه به دوستانم گفته ام که به بوکس کمک کنید، اما پیش هیچ کس گدایی نکردم. مثلا طی چند روز گذشته ...
عکس برنده مسابقه عکاسی نیکون فتوشاپی از آب درآمد!
فاصله نزدیک تر به تصویر دقت کنید می توانید یک جعبه سفید پیرامون هواپیما را ببینید. یکی از نظردهندگان اشاره کرده که با تنظیم کردن level برای این عکس به سرعت می توان جعبه را تشخیص داد: عکاسان با بی رحمی به دادن پاسخ هایی حاکی از شوخی پرداختند. در پایین می توانید برخی از پاسخ های مربوط به عکس را ببینید. میشه منم یه کیف جایزه بگیرم؟ همراه با دوستانم برای عکاسی به ...
این مرد شیرازی ساندویچ مهربانی عرضه میکند
...، استقبال شود اما بتدریج از من پرسیده می شد که ماجرای این دیوار چیست، متوجه شدم همشهری هایم چقدر مهربان و خوش قلب هستند و دوست دارند عشق بورزند، اما شاید بسیاری از آنها راهش را نمی دانند یا درگیر روزمرگی ها شده اند. خیلی ها در روز می آیند و می گویند یک ساندویچ برای خودم یکی هم برای دیوار مهربانی بپیچ، انگار با این کارشان می خواهند نسخه سلامتی فرزندان شان را هم بپیچند تا هیچ روزی دل شکسته شدن ...
هیچ کس نگران من نیست
پسیانی و بقیه دست به دست هم دادند تا من فیلم را قبول کنم و البته یک اتفاقی اضافه می شد به این معیارهای فنی و آن بحث اعتقادی بود که درباره فیلم دلبری حقیقتا به شدت من را درگیر خودش کرد و آن هم اینکه من مدتی است دلم می خواست از این توانایی که خدا در اختیارم گذاشته، استفاده کنم و خوشحالم وقتی این فیلم نامه به من پیشنهاد داده شد، این کار را هرچند کوچک است اما می توانم آن را انجام بدهم. راستش در ...
نمایش عمو نوروز
وقتی مامان داشت پنبه بالشت مرا عوض می کرد، مقداری از پنبه ها را به صورتم چسباندم و گفتم: من عمونوروزم! سعید گفت: دخترها که عمونوروز نمی شوند عقل کل! ناراحت شدم و به بابا گفتم: بابا، ببین سعید چه حرف های بدی به من می زند. بابا گفت: با صرف نظر از لحن نه چندان مناسب سعید باید بگویم راست می گوید. تو باید عجوزه خانم باشی و سعید هم عمونوروز. سعید بلند خندید و گفت: اگر به همان ...
مصاحبه با شکارچی دختران تهرانی/ به دخترها می گفتم پدرم در تعقیب ماست؛ آنها هم با عجله پیاده می شدند و ..
. ساعت 4 عصر به قصد رفتن به کلاس از دوستم خداحافظی کرده و خواستم سوار تاکسی شوم که یک خودروی سفید رنگ با شیشه های دودی در برابرم توقف کرد. در مسیر راننده با نشان دادن یک کارت ملی خودش را به نام کوچک پاشا معرفی کرد و در ادامه به اصرار یک شماره تلفن همراه به من داد و خواست تا با او تماس بگیرم. به او گفتم که علاقه ای به این کار ندارم و شماره را از او نگرفته و پس از رسیدن به مقابل ساختمان مؤسسه زبان از ...
گفت و گو با دختر جیب بر پسر نما
همین خاطر هر روز با خانواده ام درگیر می شدم. آخرین بار کی زندان بودی؟ سال 93 بود که آزاد شدم پیش خانواده ام به همدان بازگشتم. چرا دوباره دستگیر شدی؟ باز با خانواده ام درگیر شدم و به تهران برگشتم و چون جایی برای زندگی نداشتم خودم را به اتهام جیب بری تسلیم پلیس کردم. جیب بری کرده بودی؟ نه. چند نفر تو را شناسایی کردند و قبول داری؟ خب شاکی ها اصرار داشتند که ...
حکایت؛ روح روی تابوت
وای بر تو ای ضنعره دیدی صدق کلام رسول خدا (ص) را؟ خودش داشت بخودش می گفت : بالاءخره ابوحمزه می گوید لرزیدم بیرون آمدم مستقیما آمدم خدمت اما سجاد (ع) عرض کردم آقا از تشییع جنازه این منافق می آیم و خودم شنیدم ناله اش را در قبر که می گفت وای بر تو ای کسی که استهزاء می کردی حالا رسیدی به آنچه که پغمبر خدا (ص) فرموده بود. پی نوشت: کتاب زبده القصص منبع:جام 211008 ...
90/ اگر خبر داشتم به دایی پاس نمی دهند همه را می گفتم
مسافرت بودم که تازه به اهواز برگشته ام. 90: قرار بود نیم فصل بازی کنی چرا بازی نکردی ؟ چند پیشنهاد از جمله همین استقلال اهواز داشتم ولی خودم قبول نکردم بروم چون اعتبار فوتبالی ام را به راحتی به دست نیاورده ام که خرابش کنم. 90: این عقیل کعبی نسبتی با تو دارد؟ از دوستان برادرم است و نسبتی نداریم. در خوزستان طایفه عقیلی زیاد است و خود من هفده تا برادر زاده ...
رقص عاشقانه ها در دل اروند
.... وقتی پیکر شهید مسعود گل خطیر را در تاریخ 28 اسفند 62 در محل تشییع کردیم، تازه فهمیدم که چرا آقای اسلامی گفت که محل را خالی نکنید. آن شب خواب دیدم در پایگاه محل داریم کار می کنیم و شهید گل خطیر هم در کنار ما است، به او گفتم: مسعود تو که شهید شدی و من خودم در تشییع تو بودم و دیدم که تو را درون قبر گذاشتند، چه شد زنده ای؟ شهید گل خطیر لبخندی زد و گفت: من همیشه زنده ...
گفتگو با بانوی انتظار همسر آزاده ابوالقاسم علی حسینی
امام رو زمین بمونه. از صبر گفت. صبر زینبی. این قدر زمزمه کرد که من رو هم همراه کرد. کمی دل نگران بودم. اما تصمیم خودم رو گرفتم. گفتم: ابوالقاسم برو. به من سخت می گذره اما نگذار فرمان امام رو زمین بمونه. وعده خدا همیشه حق بوده. یقین دارم بعد دوری و سختی، آسانی هم هست. چندی نگذشت که یک روز بعد از نماز صبح، ابوالقاسم اسپند و قرآن، راهی جبهه شد. هر قطره اشکم، مثل کلمه هایی بود که در فراقش می ریختم ...
علیرضا جهانبخش ، طرفدار سرسخت بابک جهانبخش
باتجربه جذب این تیم شدی؟ اتفاق خودم هم خنده ام گرفت، چون هم مدیر باشگاه و هم مربی مان اعلام کردند که ما تو را به عنوان بازیکن باتجربه جذب کردیم. به آنها گفتم که من تازه 21 سال دارم و شروع فوتبال حرفه ام است، اما بعد دیدم تمام بازیکنانی که جذب تیم شده اند، 18 ساله و 19 ساله هستند. با این حال خیلی باید تلاش کنیم تا این تیم جوان باتجربه تر و هماهنگ تر شود تا بتوانیم شرایط را تغییر دهیم و ...
سفر با اتوبوس، داور و... بهانه های خوبی نیست
یکشنبه 18 بهمن 1394 0 قبول داری بازی سختی با ذوب آهن در پیش دارید؟ شکی نیست. ذوب آهن نیازی به تعریف من نوعی ندارد. یک تیم بابرنامه و یک دست که سال به سال دارد بهتر می شود البته فراموش نکنید ما هم پرسپولیس هستیم. اغلب پرسپولیسی ها معتقدند دو بازی گذشته در لیگ برتر و جام حذفی که به ذوب آهن واگذار کردید روی اشتباهات داوری بوده است. نظر تو چیست؟ از برانکو سرمربی ...
به خاطر عشقم 40 کیلو لاغر شدم
بودم و نمی توانستم از این وضعیت خارج شوم. روانکاوی به دادم رسید یک روز خودم را در ویترین مغازه دیدم و متوجه شدم اصلا خودم را نمی شناسم. گفتم چرا من این شکلی شدم! مدت ها فکر کردم کسی که به من چسبیده، کیست. این من نیستم! روزگار با من چه کرده! چرا من اینقدر پیر و از دور خارج به نظر می رسم. خیلی شرایط سختی بود. همه این فکر و خیال ها باعث شد تا به خودم حرکتی بدهم، بنابراین برای کلاس های ...
امتحانی سخت تر از کنکور؛ رقص عاشقانه ها در دل اروند
.... وقتی پیکر شهید مسعود گل خطیر را در تاریخ 28 اسفند 62 در محل تشییع کردیم، تازه فهمیدم که چرا آقای اسلامی گفت که محل را خالی نکنید. آن شب خواب دیدم در پایگاه محل داریم کار می کنیم و شهید گل خطیر هم در کنار ما است، به او گفتم: مسعود تو که شهید شدی و من خودم در تشییع تو بودم و دیدم که تو را درون قبر گذاشتند، چه شد زنده ای؟ شهید گل خطیر لبخندی زد و گفت: من همیشه ...
توبه دختر مردنما با 30 سابقه تبهکاری!
مزاحمت ایجاد نکند. آخرین بار کی زندان بودی؟ سال 93 بود که آزاد شدم، پیش خانواده ام به همدان بازگشتم. چرا دستگیر شدی؟ با خانواده ام درگیر شدم و به تهران برگشتم و چون جایی برای زندگی نداشتم خودم را به اتهام جیب بری تسلیم پلیس کردم. چند نفر تو را شناسایی کردند و قبول داری؟ خوب شاکی ها اصرار داشتند که من دزدشان هستم. من هم که بی اعصابم، گفتم آره تا دست از سر من بردارند. این درحالی بود که من اصلا جیب بری نکرده ام. توبه کردم تا دیگر خلاف نکنم. باشگاه خبرنگاران جوان ...
2 سال از عمرم را به کیمیا هدیه دادم
من آشنا بشن. البته وبلاگ تا مدت زیادی با نام مهراوه شریف نوشته می شد و توش اصلا درباره کار حرف نمی زدم. اولین بار در وبلاگ به خاطر نوشتن از قلب یخی وارد فضای شغلم شدم. اونم چون یک اتفاق دلی براش افتاده بود. تا قبل از کیمیا فقط بندهای کوتاهی رو به نوشتن از کارم اختصاص می دادم ولی از زمان شروع فیلمبرداری کیمیا ، چون زندگی خودم خیلی کمرنگ شده بود و بیشتر کیمیا بودم تا مهراوه، مجبور شدم که ...
خاطرات و خطرات عکاسی در روز های انقلاب/لحظه پایین کشیدن مجسمه شاه به روایت عکاس
،ولی ابدا این طور نبود. *چقدر طول کشید تا مجسمه افتاد؟ نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه ای طول کشید. نمی آمد پائین. خلاصه طناب بستند و تلاش کردند و عده زیادی به طناب آویزان شدند تا مجسمه رضایت داد و آمد پائین. بعد من سریع برگشتم دفتر روزنامه و دادم عکس را چاپ کردند و رفت صفحه اول. *این عکس چه بازتاب خاصی داشت؟ روزها روزهای ملتهبی بودند و نمی شود گفت عکسی که چاپ ...
نگاهی متقاوت به پدیده دستفروشی
مولد بودن را از نسل جوان می گیرد. یا مثلاً فهمیدم که شصت درصد دست فروشان امیدی به آینده ندارند. همه ی این ها که مطالعه شد، قلم برداشتم و بعد از آوردن ماده ها و تبصره ها، مسلسل وار آماری را که از مقالات خوانده بودم پشت سر هم ردیف کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که هر چند دست فروش عزیز است و شغل اش شریف، لیکن فایده اش به حال من چیست؟ یعنی خودم را گذاشتم جای شهروند جهان اولی و گفتم در هلند ...
قصه برزان ؛ کوچ از حلبچه بعد بمباران
پاسخ و پاسخ های ناتمام پدرزنم در همان ابتدای صحبت هایش از من پرسید آیا تو می دانی بچه پدر و مادرت نیستی؟ که من پاسخ دادم 90 درصد به این موضوع یقین دارم، پدرزنم که این پاسخ را از من شنید، گفت حالا می خواهی که از 10 درصد دیگر نیز مطمئن شوی؟ که من گفتم بله . پدرزنم پس از شنیدن پاسخ مثبت من مدارکی را که در دست داشت به من نشان داد و روی آن مدارک به من توضیح داد که من که بودم و چگونه به ...
توبه دختر مردنما با 30 سابقه تبهکاری!
به تهران برگشتم و چون جایی برای زندگی نداشتم خودم را به اتهام جیب بری تسلیم پلیس کردم. چند نفر تو را شناسایی کردند و قبول داری؟ خوب شاکی ها اصرار داشتند که من دزدشان هستم. من هم که بی اعصابم، گفتم آره تا دست از سر من بردارند. این درحالی بود که من اصلا جیب بری نکرده ام. توبه کردم تا دیگر خلاف نکنم. ...
داوود عابدی و همسرش، زوج محبوب خبری
را بخوانم. در همان دوران بخش های خبری روزنامه ها را جدا می کردم و در همان عالم کودکی سعی می کردم ادای آقای حیاتی را دربیاورم و گویندگی کنم. حس می کردم جلوی دوربین تلویزیون قرار دارم و خودم را در قاب تلویزیونی می دیدم و اخبار روزنامه ها را مانند گویندگان خبر می خواندم حتی اگر تپق می زدم مانند گویندگان خبر از مخاطبان عذرخواهی می کردم. (می خندد) وقتی وارد شبکه خبر شدم با خودم می گفتم یعنی ممکن است ...
از خودمان شروع کنیم
درد نکنه . می گویم حاضر هستید کمک کنید؟ هیچ تصوری ندارم صرفا می پرسم. در کمال ناباوری می گوید: بله، فقط دستکش می خواهم و من از فرط ذوق جواب می دهم بریم براتون دستکش بخرم . کمی همراه زن پیش می روم و اما گمش می کنم. لحظه ای با خودم می گویم شاید تعارف کرد، به کار خود ادامه می دهم. وارد بازار سرپوشیده سنتی تجریش شده ام و نگاه های متعجب افزایش یافته. پسر جوانی لبخند می زند. دمت گرم، دستت درد نکنه ...
توصیه های علامه امینی به دختر خود پیش از ازدواج/ علامه و دست بوسی همسر
نوشتم و پدرم هم جواب نامه را به گونه ای دادند که هر جمله اش برای من مفهوم خاصی داشت. ایشان در نامه نوشتند: نور دیده عزیزم احمد آقا امینی، پسر جان پدر، نامه خیلی مرتب تو رسید. چند مرتبه آن را خواندم و مسرور شدم. بسیار تو را دعا کردم؛ بارک الله بارک الله! ان شاءالله امیدوارم امسال شاگرد اول شوی و شیطان از تو دور شود. همواره حرف مادر جانت را گوش کن و او را در خانه تنها نگذار و با ادب و احترام با ...
قابلمه ای که کلاهخود جنگی شد
... گفتم: آقا کارم واجبه. آقا گفت: ولی الان احتیاط واجب تره. خونه و این محل زیر آتیش عراقیاس. گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم. آقا با بغض گفت: دیشب یه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. توی این یه ساعت خواب دیدم، نگین انگشتر شرف الشمسم رو گم کردم و هر چی می گردم پیداش نمی کنم. با خودم گفتم استغفرالله مگه زمین دهن باز کرده، آخه آدم تو خونه ی خودش چیزی رو گم کنه و ...
آرزوی ازدواج برای سودابه بیضایی!
و قیافه ای است؟ چقدر ری اکشن های بدی داشتم. حقیقت این است وقتی شروع به کار کردم در بازیگری خیلی ضعیف بودم. دقیقا به خاطر همین است که به فرزانه می گویم باید بار دانش و معلومات خودش را سنگین کند. اعتراف می کنم آن زمان که وارد بازیگری شدم بیشتر از آنکه به این فکر کنم که کارم را درست انجام بدهم، دغدغه معروف شدن داشتم. توانایی و بضاعت بازیگری ام آن اوایل کم بود. اصلا حتی کاراکتر در من نمی نشست که ...
بزرگترین آرزویم بازگشت به پرسپولیس است
انتقالات را از دست دادیم. تنها در سالی که آقای زنجانی به عنوان مالک و آقای دایی به عنوان سرمربی حضور داشتند به موقع و مثل سایر تیم ها شروع کردیم. در آن سال در نیم فصل سوم یا چهارم شدیم و در آخر فصل هم هشتم و نشان دادیم تیمی هستیم که می شود روی آن حساب کرد. * تو خیلی در سکوت از پرسپولیس جدا شدی، چه شد که بهادر عبدی یک دفعه از این تیم آمد بیرون؟ - دوست نداشتم آنگونه از تیم ...
محمدی: کی روش باعث شد به روسیه بروم
زحمت بکشم، کار کنم و پیشرفت زیادی داشته باشم تا به تیم های خوب اروپایی برسم. پس این طرز تفکر که بین بازیکنان جوان تیم ملی شکل گرفته همچنان ادامه دارد. کی روش همیشه تأکید کرده بازیکنان جوان تیم ملی باید برای کسب تجربه به اروپا بروند و تو هم در نهایت پول را به پیشرفت و کسب تجربه ترجیح دادی. درست است. همان طور که گفتم پیشنهادهای مالی خوبی داشتم، اما تفکر حرفه ای و بین المللی کی روش ...
همکارمان را به ادعای منافق اعدامی محاکمه کرد
...، خانواده و پدر و مادرش را می شناختیم، گفتیم یادت می آید چهار ماه قبل در عملیاتی دخترخانمی را گرفتند و آوردند؟ گفت بله؛ خودمان در حمام و روشوئی حبسش کردیم. گفتم ایشان در زندان اوین در این روزهای آخر چنین ادعایی کرده است. رنگ همکارمان مثل گچ سفید شد و پس افتاد و گفت چه می گویی؟ گفتم به جان تو! این هم احضاریه. تشریف می برید شعبه 9 زندان اوین تا از تو بازجویی کنند. گفت حاجی! لااقل دفاعی بکن. این ...
خاطراتی خواندنی و جالب از امام خمینی (رحمه الله علیه)
. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.4 این هم مال ننه ات! من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ...