سایر منابع:
سایر خبرها
دست دادم، اتفاقی که به کلی من را از مدار زندگی خارج کرد. شروع کار بدون هیچ آموزش و استادی تا سال 91 هیچ آگاهی نسبت به رشته زره بافی نداشتم، نمی دانستم ابتدا یا انتهای کار کجاست، واقعا نمی دانم چطور شد وارد این عرصه شدم، شاید اگر بگویم به سرم زد بی راه نباشد. نه تنها در لرستان بلکه در غرب کشور هم زره بافی نبود که به من آموزش دهد، اما به فکر افتاده بودم و انگار کسی ...
که هستی؟! گفت: من از فرشتگان حافّین حرم هستم. حاشیه نگاری مقبل از مجلس عزاداری پیامبران در شب عاشورا آن فرشته برای دلجویی، مرا به دیگر قسمت های حرم راهنمایی کرد. به بخش غربی صحن که رسیدیم، با مجلس باشکوهی مواجه شدم. درباره حاضران در مجلس که پرسیدم، در جواب گفت: پیامبران خداوند هستند؛ از آدم (ع) تا خاتم (ص) که جملگی برای زیارت اباعبدالله الحسین (ع) آمده اند. در همان ...
پیرغلامی همان طور که از نامش پیداست حکایت عشق و عاشقی است در دستگاه ارباب؛ آنجا که از کودکی ات با ذوق و شوق برای گرفتن علم و پرچم سیاه امام حسین(ع) با پدرت وارد هیئت می شوی و با ماشاءالله گفتن بزرگترها در این هیئت قد می کشی و حاضری همه چیزت را وقف حسین کنی. این یک کرامت است که امام حسین(ع) تو را پذیرفته تا در این خانه خدمت با امام حسین(ع) معامله کنی؛ معامله ای که بُرد بُرد است. پیرغلاما ...
مخالف آن بودند که ای کاش به حرفشان گوش می کردم و هیچ وقت بله نمی گفتم. تازه 18سالگی را تمام کرده بودم که لباس سفید بخت به تن کردم پدرومادرم موافق ازدواج ام نبودند و بعد ازعروسی هم از خانواده ترد شدم. دو سه ماه ازازدواجمان گذشته بود که من با خوشحالی برای ثبت نام دانشگاه آماده می شدم که شوهرم مانع رفتنم شد. و آرزوی رفتن به دانشگاه در دلم ماند. دیگر پای برگشتن به خانه را هم نداشتم ...
رختخواب خویش رفت. من از او پرسیدم چه خبری داری؟ بگو! گفت: سر حسین را آوردم، گفتم وای بر تو، مردم طلا و نقره می آورند تو سر حسین علیه السلام فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله را می آوری؟ به خدا سوگند که سر من و تو در یک بالین جمع نخواهد شد، این جمله را گفتم و از رختخواب خارج شدم.(4) و در نزد آن رختشوی خانه رفتم که سر مطهر در زیر آن بود و نشستم، پس سوگند به خدا که پیوسته می دیدم که نوری مثل عمود از ...
به شهادت رسیده اند، تزئین شده است. با بچه های بسیج در زیرزمین خانه جمع می شدند و قرآن کار می کردند این را مادر شهید رضا عزیزی می گوید و ادامه می دهد: گاهی وقت ها تا پاسی از شب آن جا می ماندند. از او می خواستم جلسه را تمام کرده و به خانه بازگردد، چرا که از صبح مشغول بوده و خسته شده بود، اما قبول نمی کرد. گاهی بر خلاف میل من اسلحه به خانه آورده و پنهان می کرد. در پاسخ اعتراض من می گفت که ...
مواد بکشی و برقصی. تو آبروی ما را بردی! با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب یخ روی من ریختند شوکه شدم، می خواستم بپرسم: این حرف ها چیه؟ کی این حرف ها رو زده؟ اما نمی توانستم گیر کرده بودم. توی بهت و سکوت، درد بزرگی به دلم نشست . درد بی آبرویی! علی مواد می کشه و... از همان جر و بحث خانوادگی و دعوای برادربزرگم به این طرف ورق زندگی ام برگشت و از این رو به آن رو شد. به برادرم گفته ...