سایر منابع:
سایر خبرها
این شهید مدافع امنیت به علاقه مصطفی برای شهید شدن به جهت اینکه همراه یوسف زهرا رجعت کند اشاره و اضافه کرد: صبح فردا خبری آمد و فهمیدم خوابم تعبیر شد، با دوستان پسرم، راهی زاهدان شدیم. من در حال خودم نبودم و دائما بیهوش می شدم، ما را وارد خانه ای کردند که پر بود از عکس شهدایی همچون شهید علمدار، دو روز از زمانی که رسیدیم می گذشت و خبری از پیکر مصطفی نبود، شب که شد ناامیدانه به عکس شهیدانی که به ...
می بست، انگار داشت در آسمان ها سیر می کرد. اما هرچقدر علی خوشحال بود، غم و غصه دست از دل من بر نمی داشت. تعارف نداشتم؛ دلم به رفتنش رضا نبود. آخه بچه 16ساله را چه به جبهه و جنگ؟ هرچه تلاش کردم منصرفش کنم، نشد که نشد. هرچه گفتم نرو، هنوز برای تو زوده، هرچه گفتم جنگ که تموم نمی شه، حداقل صبر کن وقت سربازیت که شد، اون موقع برو، هرچه گفتم اگه هدفت خدمت کردنه، بمون و به پدر پیرت خدمت کن، به گوشش نرفت ...
! دلشوره داشتم؛ گفتم تو را به خدا نرو! الان توان ندارم چند ماه از تو دور باشم؛ بچه ها سر خانه و زندگی شان هستند. تنها هستم... نرو! رفتن حاج حسن جور نمی شد؛ همه راه های ممکن بسته بود؛ شب ها وقت نماز شب گریه می کرد، دعا می کرد تا رفتنش جور شود: بعد از چند ماه پرسیدم حاجی کارتان چه شد؟ گفت تا تو راضی نباشی کار من جور نمی شود؛ تو باید راضی باشی. پرسیدم خیلی دوست داری بروی؟ گفت خیلی دوست دارم بروم ...
خیره خیره خمیازه می شکستند. چشم هایشان آب افتاده و هیچ کس هیچ چیزی نیاورده بود جز لباس های روی تنش! همه مثل خودم گرخیده بودند و دستپاچه، زار و زندگی را گذاشته بودند زمین و نمی دانستند راستی راستی چه خبر است. یکی که فقط با یک فلاکس چای آمده بود و جیب هایش پر از لیوان های یک بار مصرف بود. یخ صحبت مان هم این طور باز شد: زمستونه، هوا سرده، لباس می خوایم چیکار؟ فردا اونجاییم! اما هنوز باورشان نشده ...
استوری ها عکس آقا سیده. باورم نمی شد ولی باید باور می کردم، آسید رضی دیگه اینجا نبود، رفته بود پابوسی عشقش حضرت رقیه، علمدار سوریه رفته بود، تو آغوش مادر علمدار کربلا، اونم شب عزای حضرت ام البنین سلام الله علیه و روحی فداهم اجمعین. یه روز بهشون عرض کردم: آقا سید اگه صد نفر مثل شما بودن، کسی جرات نمی کرد به حضرت رقیه جسارت کنه ... یهو بغض کرد و با صدای لرزون و خیلی آروم گفت: فداش بشم ...
.... حبیب و برادرهایم در بستان و سوسنگرد بودند و به این صورت می توانستم آن ها را زودتر ببینیم. ما در کمتر از یک هفته دو بار تغییر مکان دادیم. در ابوحرز حال خوبی نداشتم. 48 ساعت بود که غذای درست و حسابی نخوردم تا اینکه روز هفتم مهرماه حبیب همراه با یک ماشین نظامی به سراغم آمد. در ماشینش تعداد زیادی اسلحه، نارنجک و مهمات وجود داشت. آن ها را بین مردم روستا تقسیم کرد و رو به من ...