سایر منابع:
سایر خبرها
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، محمدرضا میرشفیعی جانباز 70 درصد جنگ است که در سال 1367 داوطلبانه از پادگان امام حسین (ع) رودهن پس از گذراندن دوره آموزشی راهی جبهه شد و در تاریخ هفتم تیرماه 1367 پس از 6 ماه حضور در جبهه و در منطقه شاخ شمیران عراق در اثر اصابت خمپاره با از دست دادن دو پای خود به درجه جانبازی نائل آمد. به مناسبت فرارسیدن روز جانباز به پای صحبت های این جانباز گرانقدر نشستیم ...
.... گمانم این بود که آن مرد مسن، پدر شهید باشد ولی چون لباس سیاه نپوشیده بود، این فرضیه برایم رد شد. احتمال می دهم که پدر ومادرش از دنیا رفته اند ولی چرا برادر عادل هم لباس سیاه نپوشیده است؟ باز هم خودم پاسخ می دهم: احتمالا رسمشان این است که بعد از هفتم شهید، لباس سیاه را از تن بیرون می کنند . اما بعد متوجه شدم که داستان چیزی دیگر است! آنچه می خوانید روایتی مختصر از زندگی شهید عادل ...
است اگر غریبانه و دور از همه، تشنه و غبارآلود سر بر بستر خاک نهم. غریب همچون امام حسین علیه السلام جان دهم و کسی هنگام شهادتم حضور نداشته باشد. من عاشق شهادتم ولی می خواهم این را و این گونه مردن را از او می خواهم. تو باید به زینب (س) اقتدا کنی باید از حریم عفاف دفاع کنی و پیام آور این عاشوراها باشی نباید خیال کنی که با اتمام جنگ تحمیلی دیگر راه شهادت بسته است نه... تا وقتی ...
. ناگهان صدای مهیبی آمد. آن زمان پدرم نبود و من که به خودم آمدم دیدم که هیچ کسی در موکب نیست. بعد از اینکه خودت را تنها دیدی، کجا رفتی و چه کاری انجام دادی؟ گوشی را از جیبم درآوردم و به پدرم زنگ زدم که جواب نداد. به سرعت در بین شلوغی و جمعیت مادرم را پیدا کردم. آنجا متوجه شدم که انفجار رخ داده. خیلی شلوغ شده بود. مادرم و عمه هایم هراسان بودند و بچه ها گریه می کردند. شما چند نفر بودید ...
، گفتم مهم نیست. چهل پنجاه روزی در خانه ماندم. هنوز پایم درد داشت و نمی توانستم خوب راه بروم، اما دوباره برگشتم جبهه و این بار در چزابه مسئول خط و معاون شهید علیمردانی شدم. روز 17 بهمن 1360 ساعت 11 صبح بود که عراق حمله زرهی را شروع کرد. با خمپاره سعی می کردیم جلو پیشروی عراق را بگیریم. بی سیم هم قطع شده بود. من برای دیدزنی از دوربین به سنگر فرماندهی رفته بودم که مجروح شدم؛ گلوله سیمونوف ...
شاد شوم. گفت آخر چیزی که من دیدم را شما ندیدید، گفتم اتفاقا من هم دیدم. بعد که به خانه آمدیم به من گفت شهادت را در چشمان مجید دیدم. جبهه درس و دانشگاه است مادر در بیان خاطره ای از علاقه مجید برای حضور در جبهه گفت: برای جبهه مربا می پختیم که من را صدا کردند. آمدم خانه دیدم مجید دمر روی فرش افتاده. گفتم چه شده؟ گفت از دستت ناراحتم مگر من از پسر اقای اکبری کمترم که نمیگذاری به جبهه ...
افغانستانی جز خوبی ندیده ایم با روح الله عزیزی پدر شهید نازنین فاطمه عزیزی تلفنی صحبت می کنم. این دومین خانواده از شهدای افغانستانی گلزار شهدا است که به آنها سر می زنم. آدرس را پیامک می کند و می گوید بعد از قائم 47 پیاده شوم و تماس بگیرم تا دنبالم بیاید. خانواده عزیزی دو شهید دارد؛ یکی نازنین فاطمه 4 ساله و دیگری شهیده اشرف دادی دهنوی . حقیقت اینکه مواجه شدن با پدر نازنین فاطمه برایم سخت است ...
در ایران، هنوز بسیاری از مسائل آنان ساماندهی نشده است. بعد از شهادت نعمت الله به جز یک بار سر زدن در روزهای اول حادثه، دیگر کسی سراغ آنها را نگرفته است. از خانواده آچک زهی می پرسم تا حالا نشده به خاطر مشکلاتی که دارید دلخور بشوید؟ برادر شهید پاسخ می دهد: نه، من هیچوقت از ایران ناراحت نبودم. گاهی وقت ها دایی من از افغانستان زنگ می زند و می پرسد در ایران شما را اذیت می کنند؟ می گویم نه؛ ما اصلا در ...