سایر منابع:
سایر خبرها
ارو و قاضی
.... ارو زیرکانه خندید و گفت: قربان درست توجه فرمودید که چه گفتم؟ عرض کردم که گاو من گاو شما را کشت. قاضی گفت: آه! پس یک لحظه صبر کن تا من کتاب قانون خود را نگاه کنم. لیکن ارو دست او را گرفت و گفت: -به خدا سوگند، که تو نباید این کار را بکنی! اگر برای گاو من به قانون مراجعه نمی کنی پس درباره ی گاو خود نیز باید چنین رفتار بکنی. منبع مقاله : چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان های یوگوسلاوی، ترجمه کامیار و مهیار نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم ...
مردی که از جهان دیگر برگشته بود
تیره می نمود. مرد عرق صورتش را با دست پاک کرد، سپس سر برداشت و نگاهی به خورشید تابان کرد و به زن خود گفت: -زن، ظهر است و هوا آن قدر گرم شده که دیگر نمی توان کار کرد. تو بهتر است به سایه بروی و استراحت کنی، من هم می روم اسب را آب می دهم و برمی گردم ناهار می خوریم. مرد به انتهای کشتزار، به سوی درختی که اسبش را به آن بسته بود، رفت. زن نفس راحتی کشید و به بیشه ای که در آن سوی کشتزار ...
خروس بر تخت تزار
پشت من و در میان بالهایم بنشین! مشک آب گفته ی خروس را کار بست. خروس در حالی که روباه را به زیر یک بال، گرگ را به زیر بال دیگر و مشک پر از آب را بر پشت خود داشت دوباره روی به راه نهاد. چون لختی راه رفت به دسته ای از زنبوران، که وز وز عجیبی راه انداخته بودند، برخورد. زنبوران از او پرسیدند: -خروس عزیز، کجا می روی؟ -می روم کاخ تزار. زنبوران گفتند: ما هم با تو می آییم. ...
گوش های تزار تراژان
دمیدند این آواز از آن بیرون آمد: گوش های تزار تراژان چون گوش های بز است. تزار آن را از دست خدمتکاران گرفت و خود بر لب نهاد و نواخت. باز هم همان آواز از آن بیرون آمد. تزار نی لبک را دور انداخت. روی به پسرک شاگرد سلمانی کرد و گفت: راست گفتی. اما بدان که نباید راز خود را بر زبان آوری، زیرا اگر رازی بر زبان آورده شود ممکن نیست پنهان بماند، همان گونه که راز من آشکار شد. تو باید زنده بمانی. ...
مسافر و میزبانش
میزبان خود پاسخ های درست بدهم و کشیده نخورم. خدا کند که بتوانم جواب درست به سؤال های او بدهم. مسافر رفت و در کنار آتش نشست تا دست های خود را گرم کند. میزبان نیز شام خوبی آماده کرد. دو مرد در کنار سفره نشستند و شام خوردند و پس از خوردن شام شروع به گپ زدن کردند. میزبان روی به میهمان خود کرد و گفت: حالا دیگر وقت آن است که من پرسش های خود را از تو بکنم. دوست عزیز، بگو ببینم آن چیست؟ این ...
کولی چگونه اسبش را فروخت
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ مترجم: کامیار نیکپور مهیار نیکپور اسطوره ای از یوگوسلاوی کولی ای اسبی داشت که چندان پیر گشته بود که بدشواری قدم برمی داشت چه رسد به چهار نعل و یورتمه. مرد بر آن شد که او را بفروشد و این بار نیز سر خریدار کلاه بگذارد. یکی از روستاییان که شنیده بود کولی اسبش را می فروشد به نزد ...
ملانصرالدین هدیه ای را پس می دهد
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ مترجم: کامیار نیکپور مهیار نیکپور اسطوره ای از یوگوسلاوی روزی مردی روستایی به دیدن ملانصرالدین آمد و خرگوشی برای او تحفه آورد. ملا او را با خوشرویی به خانه ی خود پذیرفت و شامش داد و شب را در خانه ی خود خوابانید. بامداد فردا مرد روستایی از ملا خداحافظی کرد و به ده خود ...
شهزاده و قو دختر
، پسرم. خدا پشت و پناهت باشد! کدام بخت تو را به اینجا آورده است؟ شاهزاده در پاسخ او گفت: ننه جان، مرا بخت و اقبال بدین جا نیاورده است. من دنبال قو دختری می گردم. شنیده ام که او در کوه بلور است. آیا شما می توانید بگویید او کجا است؟ آخر قودختر زن من است. -آه، پسرجان، خوب جایی آمده ای. من در اینجا سیصد قودختر دارم که همه مانند یکدیگرند. من همه ی آنان را پیش تو می آورم، اگر توانستی همسرت را در ...
ساوای مقدس و دیو
در دو سوی راه باریک کوهستانی تخته سنگ هایی سر برافراشته و راه را بر او بسته بودند. دیو خواه ناخواه پیش رفت و با ساوای پاک روبه رو شد. چون آن دو کاملاً به هم نزدیک شدند ساوای پاک به او سلام داد و گفت: -مسافر، خدا نگهدار! دیو در جواب او با لحنی خشن گفت: فضولی اش به تو نیامده! مرد پاک جویای حالش شد و گفت: حالتان چطور است؟ دیو جواب داد: به تو چه که حالم چطور است! مرد پاک ...
دو پول سیاه
پرسشی درباره ی من بکند تو تنها باید در مرگ من گریه بکنی، در این صورت یقین دارم که او می گذارد و می رود و ما راحت و آسوده می شویم. بزودی آنچه او گفته بود انجام گرفت. مرد در رختخواب دراز کشید و ملافه ای به روی خود انداخت. زن هم بلند بلند گریه سر داد و به نوحه و زاری پرداخت. برادرخوانده نزدیک تر آمد. کلاه از سر برداشت و به درون اتاق سرک کشید تا برادرخوانده ی خود را ببیند. زن چنین می نمود که هیچ ...
انگشتری جادو
: آه، پسر مهربانم، تو می خواهی باغ را بفروشیم و با پول آن اسبی بخریم. اما من می ترسم که تو در نگهداری از اسب چندان نکوشی و گرگ ها او را پاره پاره بکنند و بخورند و ما دستمان هم از باغ کوتاه شود و هم از اسب. اما پسر از تصمیم خود بازنگشت و چندان از مادر خواهش و تمنا کرد که سرانجام زن در برابر او تسلیم شد. باغ را فروخت و اسبی برای پسر خود خرید. چون پسر اسب را در اختیار خود گرفت به هیزم شکنی ...
امشب زوار دوطفلان مسلم (ع) میهمان این دو بزرگوار می شوند/بزرگترین سفره افطاری به سبک ایرانی امشب توسط یک ...
برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: می خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالی که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او می رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصای خیزرانی به دست داشت، سرها را جلوی ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه ...
امشب زوار دوطفلان مسلم (ع) میهمان این دو بزرگوار می شوند/بزرگترین سفره افطاری به سبک ایرانی امشب توسط یک ...
برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: می خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالی که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او می رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصای خیزرانی به دست داشت، سرها را جلوی ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه ...
بزرگ ترین دروغ ها
آسیایی کوسه ای نشسته است. اگرچه خیلی دلم می خواهد سفارش و پند پدرم را کار ببندم اما نمی توانم به آسیای دیگری بروم؛ چون در آن صورت شب می شود و گندم هایم آرد نکرده باقی می ماند. پسرک کیسه را از پشت خود بر زمین نهاد و چون گندم های کوسه آرد شد او نیز گندم خود را در آسیا ریخت. همچنان که نشسته بودند و منتظر آرد شدن گندم ها بودند کوسه رو به پسرک کرد و گفت: پسرم، بگذار نانی بدون خمیرمایه از آرد تو ...
چگونه روستاییان دانش خریدند؟
گرد آوردند و سه مرد را به ونیز فرستادند تا مقداری دانش و خرد بخرند و به دهکده بیاورند. سه مرد خود را به ونیز رسانیدند و در جست و جوی دانش و خرد برآمدند و بهای آن را جویا شدند. سه روستایی ساده دل، ضمن این پرس و جو، به مردی شیاد و دغلباز برخوردند. آن مرد چون به ساده دلی آنان پی برد با خود گفت که بخت و اقبال به من روی آورده است، باید اینان را گول بزنم و پول هایشان را از کفشان به در آورم ...
لیمو و سپاهیانش
چون بوی ذرت به دماغشان رسید دماغشان تیر کشید و با اشتیاق بسیار به دیگ خیره شدند. زن دیگ را از روی آتش برداشت و بر زمین نهاد. با قاشق چوبی بزرگی آن را به هم زد. سپس آن را در کاسه ی مسی بزرگی خالی کرد و کاسه را روی میز کوتاهی که برادران به ترتیب سن دور آن نشسته بودند نهاد. مردان، که بر نیمکت های چوبی کوتاهی نشسته بودند، دعای شامگاهی را خواندند و آنگاه مرد به زن خود گفت: سیر نداریم؟ من با خوردن ...
پسر بچه و کره اسب
غش و ضعف زد و چنین وانمود کرد که بزحمت نفس می کشد. مرد در کنار او زانو زد و چون زن پس از مدتی چشمانش را گشود، زلفانش را نوازش کرد و گفت: -خوب زن، من فردا کره اسب را می کشم. آن شب هنگامی که پسرک برای دادن غذای کره اسب به اصطبل رفت او را سخت افسرده و غمگین یافت. -کره اسب عزیزم، تو را چه می شود؟ -آه! اگر می دانستی چه خبرهایی هست! باور کن که وضع ما بسیار خراب است. پدرت قصد ...
داماد سلطان و پیرزن بالدار
قلب او نشست. پیرزن پایین افتاد و کوزه ای با او افتاد و هزاران تکه شد. در این مدت دونده با کدوی پر از آب از سرچشمه بازگشت. داماد سلطان و همسرش از آب تازه ی چشمه نوشیدند و از آن لذت بردند. وزیرزادگان که شرط را باخته بودند بناچار به آن عمل کردند و زن و همه ی دارایی خود را به مرد جوان دادند. او با همراهانش به خانه بازگشت و پس از درگذشت سلطان پیر به جای او بر تخت سلطان نشست و با زنان خود عمری را به شادمانی به سر برد. منبع مقاله : چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان های یوگوسلاوی، ترجمه کامیار و مهیار نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم ...
سه مار ماهی
.... زنت برای تو دو پسر همزاد می آورد، مادیانت دو کره اسب و سگت دو توله می زاید. در پشت خانه ات هم دو شمشیر زرین از دل خاک بیرون می آید. ماهیگیر از این سخنان سخت متحیر گشت، اما گفته ی مارماهی را کار بست. یکی از آن سه را به خانه برد و دو دیگر را در آب انداخت. پس از یک سال پیشگویی مارماهی انجام پذیرفته بود. زن ماهیگیر دو پسر همزاد، سگش دو توله و مادیانش دو کره زاییده بودند و در عقب خانه ...
پسری به زیبائی های پدر
پسندیده ایشان به خانه اش رفت، دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام در آورد.4 هم چنین داستان مشهوری است که درباره گذشت امام از بی ادبی مردی شامی است که مرد با دیدن آن همه گذشت و مهربانی، گزیری جز اشک شرمساری ندیده و از آن پس، از بهترین دوستداران آن خاندان گردید.5 گستره گذشت و مهرورزی امام، آن قدر پردامنه بود که قاتل او را هم در برگرفت ...
ای امام مجتبی ای افتخار مرتضی
دامان بگذرد کو هزاران زخم در دل داشتی جز زخم تن آه از آن ساعت که اسمای پلید نابکار زوجه ی آلوده اش ریخت زهر اندر دهن گر چه بر دل دارم از میلادش امشب شورشی لیک شور قربتش افکنده ما را از سخن چون که امشب شام بزم است وسرور مسلمین خوش تر آن باشد که از این غم فرو بندم دهن ای امام مجتبی ای افتخار مرتضی رهنمای مسلمین ای مقتدا و معتمن امشب از یمن قدومت اجتماع مسلمین کرده بر پا جشن میلاد تو در این انجمن دارد امید(ناصر مردوخ)هر دم از خدا هر خیانت پیشه را اندر گلو بندد رسن ...
معنی ضرب المثل فارسی؛ قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم
شدت بیمار می شود و او بلافاصله طبیب را خبر می کند. طبیب بعد از معاینه به او می گوید چند روز بیشتر زنده نمی مانی. اگر وصیتی داری بگو. مرد ثروتمند به یکی از نوکرانش می گوید پسرم را نزد من بیاورید. پسرش و وقتی حال و روز پدر را از طبیب جویا می شود بسیار ناراحت می شود. مرد ثروتمند به او می گوید: پسرم؛ من چند روز بیشتر از عمرم باقی نمانده است و در این لحظات آخر وصیتی دارم. از تو می خواهم هر ...
ردپای مهر در شهر رمضان
از اینکه خودش را معرفی می کند، سبد معیشتی را در اختیار زن می گذارد. جهادگر بسیجی در پاسخ خوشحالی پیرزن، لبخندی می زند و می گوید: ناقابل است. امیدوارم از ما قبول کنید. وقتی از محل دور می شویم، هنوز صدای دعای زن را می شنویم. خدا خیرشان بدهد! به سمت خانه دیگری می رویم که در همان حوالی قرار دارد. چند دقیقه ای از به راه افتادنمان نگذشته است که حاج محسن درِ کوچک سبزرنگی را با انگشت ...
سفر دل ها به مهمانی خدا در شب های قدر
های طولانی و حرف های از جنس دل با خدا و و و.. زن و مرد، پیر و جوان فرقی نمی کند چه کسی هستی، چه کاره ای، بنده اویی و از او طلب و التماس مغفرت می جویی، به هر طریقی یه جوری، یه جایی، دست و پا می زنی تا مورد رحمت و بخشش و عنایت خدا قرار بگیری، یکی با پهن کردن سفره مهربانی ونذری در مناطق محروم، دیگری با آزاد کردن یک زندانی بی گناه، شخصی با برعهده گرفتن سرپرستی یک نوزاد بی سرپناه، شخصی دیگر با ...
حکایتهای شگرف از امام حسن مجتبی(علیه السلام)
از میوه آن میخوردیم . حضرت فرمود رطب میخواهی ؟گفت :بلی . حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد آن مرد نفهمید ناگاه آن درخت به اعجاز آن جناب سبز شد برگ آورد و رطب در آن به وجود آمد شتربانی که همراه ایشان بود گفت :به خدا سوگند جادو کرد .حضرت فرمود : وای بر تو این جادو نیست حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد .))پس آن مقداررطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود . ...
رهاوردی از ده ویژگی اخلاقی امام مجتبی (ع)
تا اینکه روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت آمد و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: از جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله شنیدم که به همسایه ...
پری کوچک
بدبخت ترین زن جهان است. شاه جوان بسیار زود به اشتباه خود پی برد. با خود گفت: آه، پری عزیز، کجایی؟ چقدر نادان بودم که تو را به خاطر این زن خطاکار رها کردم. به نزد من بازگرد و مرا ببخش! این افکار او را رنج می داد. او دیگر نمی توانست با زن سرخ مو زندگی کند. پس به او فرمان داد که از کاخ سلطنتی بیرون برود و دیگر بازنگردد وگرنه محکوم به مرگ خواهد شد. اکنون او تنها مانده بود و مهرش روز ...
------- رزق روز پانزدهم -------
... " زیارت نامه امام حسن مجتبی علیه السلام " بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ سلام بر تو ای فرزند پیامبر (خدا) پروردگار جهانیان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ سلام بر تو ای فرزند امیرمؤ منان سلام بر تو ای فرزند فاطمه زهرا ...
دانستنی هایی از یتیم نوازی در اسلام
... عبدالله بن جعفر می گوید: به یاد دارم هنگامی که رسول خدا (ص) بر مادرم وارد شد تا خبر شهادت پدرم را به وی بدهد در حالی که به او می نگریستم او بر سر من و برادرم دست می کشید و اشک ها به گونه ای از چشمانش جاری بود که ازمحاسنش می چکید. سپس گفت: خدایا! جعفر به پاداشی نیکو رسیده است. تو در میان فرزندانش جانشین او باش؛ نیکوتر از جانشینی تو در میان فرزندان هر یک از بندگانت. سپس فرمود: ای اسماء! آیا به ...
مرد مجرد تهرانی در مشهد زن و بچه پیدا کرد
مرد که ابوالفضل نام داشت به شرح ماجرایش پرداخت و گفت: بنده سالهاست که ساکن تهران هستم، البته به نوعی می توان گفت که اصالتاً هم تهرانی ام، سال 89 برای زیارت و انجام برخی کارهای مرتبط با شغلم به مشهد سفر کردم، سهل انگاری کردم و همین مسأله باعث شد تا کیفم را بزنند و مقداری پول و برخی مدارکم را از دست بدهم که در لابه لای این مدارک و از همه مهمتر شناسنامه ام بود. ابوالفضل اندکی تأمل کرد و ادامه داد: بعد از بازگشت ...