سایر منابع:
سایر خبرها
و اکنون نام نویسی دختران مدافع حرم
آن حیا گم می شود. غم بزرگی ست مبدل شدن دخترکان سرزمینم به شنل قرمزی هایی که گرگها حتی در روشنایی روز برایشان کمین کرده اند و چه معصومانه فریفته ی کلام و ظواهر می شوند و ارزشهای خویش را در یک چشم به هم زدن ارزان می فروشند. بارها با خود مرور میکنم این جملات را تا هیچ گاه از یاد نبرم تمام الفاظی که به من نسبت می دهند و با آن نام همه جا (حتی در محیطهای آکادمیک ) مرا مخاطب قرار میدهند ...
آزار و اذیت وقیحانه زن جوان توسط 2 دوست شوهرش
که روزی این همه اندوه و درد، سرانجام محو و نابودم خواهد ساخت. در یک خانواده ساده و معمولی زندگی می کردم ، مادرم مرا همیشه ایّام مورد مهر و محبّت فراوان خود قرار می داد، ولی پدرم آنگونه که می بایست هیچگاه به اعضای خانواده ش و نظرات آنان هیچ بهایی نمی داد و همیشه حرف ،حرف خودش بود. فراز و نشیب های گوناگون زندگی دوران کودکی را به سرعت در بستر رویاهای عاشقانه، پشت سر گذاشته و به سن ...
بنیاد در آینه مطبوعات
. حتی سعی میکرد جلوتر از من قدم برندارد. یک بار میخواستیم با هم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما. نرفتم تو. به او گفتم: اول شما برو. لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید، جایی وارد نمیشوم. به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت ندارد که من اول بروم. گفت: برای چه؟ گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستی! اینجا هم که جبهه است و باید ابهت و پرستیژ فرماندهی شما حفظ بشود. مکثی کردم و زود ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم، پرستیژ شما را پایین میآورد! خندید و گفت: آن پرستیژی که میخواهد با بی احترامی به سادات به دست بیاید، می خواهم اصلا نباشد! ...
پوتین های تیمسار
شد ؟ گفت : مگر به شما نگفتند ؟ برایتان 48 ساعت بازداشت بریده اند ، اما چون شما افسر شناخته شده ای هستید ما سه روز اردو را فرض کردیم در بازداشت بوده اید . گفتم : چرا ابلاغ نکردید ؟ رفتم از خانه به سرلشگر زنگ زدم . گفتم از شما وقت ملاقات می خواهم روز جمعه ساعت 10 صبح حدود 5/1 ساعت با او جلسه داشتم . چه گذشت در آنجا ؟ این جلسه ، جلسه ای سرنوشت ساز بود ، که در مسیر زندگیم تأثیر داشت در جلسه به او ...
اشعار آیینی ویژه ولادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام
شود باید کبوترانه برایت غزل نوشت باید تو را شبیه خدا بی مثل نوشت وقتی به چشمهای شما میرسد غزل باید به جای چشم دوکاسه عسل نوشت آن کس که جود را به تو بخشید ای رئوف دل را گدای خان شما از ازل نوشت طرز نگات زلزله انداخت در دلم آباد خانه اش که مرا بر گسل نوشت کار گدای خانه تو پادشاهی است باید برای ...
شهیدحسینی و سیزده روز آخر حیاتش
را پخش می کرد. درباره ی شهادت می گفت. مرتضی که توی چارچوب ایستاده بود، با اشاره ی چشم به پدرش فهماند که دنبال او برود بیرون. با چشمان نگران قضیه را جُستم ولی چیزی عایدم نشد. خواستم بلند شوم و دنبال شان بروم توی راه رو، که جلویم را گرفت: کجا می یایی؟ یه چایی بریز تا من برگردم. به دیوار تکیه کردم. چشمم افتاد به گوشه ی آینه روی طاقچه. عکسی از مصطفی توجهم را جلب کرد. وقتی آن را ...
شناسایی پیکر سردار ناصری بعد از 40 روز
.... چند سال بعد، پسر حاجی! در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و مدتی به عنوان یک معلم خوب به شهرستان برگشت؛ و آن دو دختر هم زیر نظر حاجی و با کمک او ازدواج کردند. بعد از شهادت حاجی، یک روز یکی از اقوام آمد خانه ی ما و گفت: چند روز پیش رفته بودم سر مزار شهید ناصری صحنه ی عجیبی دیدم. پرسیدم: چه صحنه ای؟! گفت: یک مرد و دو تا زن جوان اومده بودند سر مزار و چنان ...
آقای منتظری! باید مدافع افرادی باشیم که منافقین سرهاشان را مقابل زنان و فرزندانشان گوش تا گوش بُریدند!
نفرین می کردند ولی من به جان خریدم. آخر مگر هر چه از دوست می رسد نیکو نیست؟ با اینکه من فرزند امام بودم و بیست سال از آقا سعید بزرگتر بودم از ایشان تقاضای ملاقات کردم اما نپذیرفت ولی از آنجا که قرار گذاشته بودیم از چیزی بدمان نیاید (3) چند روز بعد مجدداً این تقاضا را تکرار کردم اجازه نفرمودند. آیا همه اینها از باب محبت به شما نبود گوشزد نمودن خطر لیبرالها و منافقین از باب ارادت نبود؟ ولی ...
شیرین زبانی حافظ برای قوماندان تیپ فاطمیون
کلاس بغلی می زدند روی میز، رفتم با ناراحتی گفتم: خجالت نمی کشید؟ امام فوت کرده شما می زنید روی میز؟ بعد همه در همان عالم خودشان خیلی ناراحت شدند و حالت اندوه گرفتند. فوت امام را به خوبی یادم است که چقدر ماتم همه جا را گرفته بود. سه روز پیکرشان در آن تابوت شیشه ای بود. صبح روزی که ایشان رحلت کردند قبل از اعلام مادرم مرا برای کاری فرستاده بودند منزل عمویم. رادیوی خانه آنها همیشه روشن بود. خبر را که ...
گریه اش را فقط هنگام خواندن دعای شهادت دیدم
صدای بلند می خواند. گریه هایش را من هیچ وقت ندیدم ولی سر نماز می دیدم که با چه حالتی آرزوی شهادت می کند. سال گذشته که به شهرستانمان رفتیم شهید می گفت به فضل الهی سال 95 سال من است. می گفتم چرا اینطوری می گویی؟ جواب می داد من اینها را می گویم تا اولین شهید مدافع حرم لرستان شوم. بعد که می دید ناراحت می شوم بحث را عوض می کرد. بعد از مسافرت یک روز از سرکار به خانه زنگ زد و گفت ...
سیداحمدخمینی: آقای منتظری! بدون امام شدید و تنها ماندید
جهاد تا حوزوه های علمی قم و مشهد و سایر شهرها مرا نفرین می کردند ولی من به جان خریدم. آخر مگر هر چه از دوست می رسد نیکو نیست؟ با اینکه من فرزند امام بودم و بیست سال از آقا سعید بزرگتر بودم از ایشان تقاضای ملاقات کردم اما نپذیرفت ولی از آنجا که قرار گذاشته بودیم از چیزی بدمان نیاید (3) چند روز بعد مجدداً این تقاضا را تکرار کردم اجازه نفرمودند. آیا همه اینها از باب محبت به شما نبود گوشزد ...
پرچم فاطمیون؛ یادگاری خانواده شهدا برای خبرگزاری تسنیم/ مادر شهید افغانستانی: حضرت زینب(س) هم به ما صبر ...
به شهادت رسیده است و هنوز بعد از گذشت بیش از یک سال از شهادتش پیکر او مفقودالاثر است. وی افزود: همسرم چند روز مانده بود به 13 فروردین ماه، عزم سفر به سوریه داشت که سه دخترم به او اصرار کردند تا سیزده بدر را پیش آنان بماند و او هم قبول کرد. همان شب به دیدار همرزمانش رفته بود که آن ها نوبت اعزام داشتند و به دلش انداختند که همسرم نیز با آنها برود. به همین دلیل همان شب زنگ زد به خانه و گفت ...
شهید سیاح در ملاقاتی از آقا خواست برای شهادتش دعا کند/زندانی ها هم یک هفته بعد از شهادت او مجلس یادبود ...
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ،بزرگ بود و بزرگ می اندیشید. همه ی دغدغه اش کودکان محروم و فراموش شده ی روستاهای دور افتاده ی سیستان و بلوچستان بود و تمام توانش را گذاشته بود تا لبخند را روی لب هایشان بنشاند. شهید سعید سیاح طاهری در روزهای پرحادثه ی جنگ اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از کشور راهی جبهه های جنوب و غرب شد. بعد از جنگ هم آستین همت را بالا زد تا ویرانی های شهرهای جنگ زده ی غرب و ...
دروغ گویی منافقین برای کمک به عراق
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : آزاده مسلم گلستان زاده فرزند دوم خانواده در سال 1337 در شهرستان کازرون در استان فارس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی در دبستان شهید چمران و راهنمایی را در مدرسه شهید مدرس گذراند. همزمان با تحصیل به مدت 10 سال در یک جوشکاری مشغول به کار شد. در سال 1360 با موافقت خانواده و به اصرار دوستش، به عنوان پاسدار افتخاری به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد ...
حکایت خلبان جانباز و آزاده ای که شهادت را هم معنا کرد
صبر کردم و با مشکلات زندگی مبارزه کردم و تو خیلی راحت می نویسی بروم و ازدواج کنم. بنیاد شهید از سال ها قبل و همچنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم. گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر می کنم که در این میان علی را داریم، او موجودی بی گناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را داشته باشد، من هم وقتی در مهمانی های فامیل می بینم که هر کس با شوهرش هست و من تنها هستم به این مسئله فکر ...
از نبرد چریکی در افغانستان تا رقص عاشقی بر قله های ماؤوت
مازندران عقیده دارند این پرنده در روز عاشورا شاهد شهادت حضرت سیدالشهدا (ع) و یارانش بوده و سرخی بال این پرنده از سرخی خون شهیدان عاشوراست) یک بار دیگر از روی مزرعه در حال پرواز بود، 24 دی ماه سال 1322 در شهر ساحلی فریدونکنار در خانه محمدحسن، چراغی روشن شد و صدای گریه کودک در جای جای خانه جاری شد، سیده سکینه به یاد تشنه لب ظهر عاشورا به نوزاد شیر غیرت و ظلم ستیزی می دهد و حسین آغاز می شود. ...
سرنوشت تکان دهنده دختری به نام ستاره
همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. پدر خوشحال و خندان از اینکه برای چند روز نشئگی پول به دست آورده از خانه بیرون رفت و من ساکت و بی سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن، انتظار کشیده شدن چنگال های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم. مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می زد. صدای ناله های مادر را از اتاق می شنیدم که می گفت: "خدا پدر و ...
حکایت تنها سرمربی نابینای فوتبال ایران/عوض کردن باشگاه ساده نبود
درب منزل ما آمد و دستم را گرفت و گریه کرد- اشک های جمشید بشاگردی در این لحظه سرازیر شد- گفت آمده است که حلالیت بطلبد. گفت که بچه های جوان حرمت او را حفظ نمی کنند. شب عجیبی بود هیچوقت فراموشش نمی کنم. کاش خودش بود تا این خاطرات را بازگو کند. سال 1348 مورد توجه رایکوف و تیم ملی جوانان قرار گرفتم. خانواده ام اجازه نمی داد خیلی به فوتبال بپردازم اما مرحوم آغاجاری با گریه اجازه رفتن به اردوی تیم ملی ...
جنگ نرم علیه دشمن با انتشار روزنامه در ابوغریب
حسین و خانوده اش نامه هایی رد و بدل شد که در آنها فقط از حال یکدیگر و خانواده باخبر می شدند و حق نوشتن مطالب دیگر را نداشتند. اما این سختی ها برای حسین به دلیل آمادگی قبلی و روحیه انقلابی اش قابل تحمل بود. او بارها به همسرش گفته بود پایان راهش ممکن است به شهادت و یا اسارت ختم شود خیلی وقت ها خودش داوطلب می شد که برای شناسایی های مرزی برود تا دین خود را به انقلاب ادا کند. در طول سال های ...
گفتم دستم به خون بختیار آلوده نیست ولی او را خائن می دانم/ وکیلم در دفاعیه نوشت موکلم را فقط به دلیل ...
روز آخر که آزاد شد، گریه اش گرفته بود و می گفت: آقا سید! شما داری فداکاری می کنی. گفتم: کاری نمی کنم. او را که آزاد کردند، جو آنجا به هم ریخت. همه ضد انقلاب هو کردند. همه را با پاسبان بیرون ریختند. اگر جای دیگری بود، کشت و کشتار می شد و ممکن بود یکی می آمد به ما چاقو می زد. تا حکم را خواندند پنج تا پلیس بالای سر ما آمدند، هر کدام دو متر قد. یکدفعه مرا محاصره کردند که اتفاقی برایم نیفتد. ...
نخستین قرار عاشقی
اما دلش را نه. آن را همانجا به شبکه های ضریح گره زده است به امید زیارتی دیگر. اسم محله باب الجواد(ع) را که می شنود به خیال اینکه تو، یکی از بانیان آن گروه هستی، زبان به دعا باز می کند در حق کسانی که با تقبل هزینه سفر او و دختر 11ساله اش، آنها را عازم حج فقرا کرده اند. برای فاطمه، گفتن از تنگدستی و ناتوانی همسرش در تأمین مخارج زندگی خوشایند نیست. مختصر می گوید که خادمی مسجدی در یکی از محلات تهران ...
خبرنگار معروف ایرانی در سوریه: تهران راهم ندادند مستقیم بغداد!
. به من گفتند تو کارمند قم هستی در عراق چه می کنی؟ برای همین یک روز به ما گفتند ظرف دو هفته فرصت دارید خانه سازمانی را که مرکز قم به شما داده تخلیه کنید. خیلی حس بدی بود. در عراق تنها دل خوشی که داشتم این بود که همسر و فرزندانم در کشورم در آرامش و در یک مکان امن زندگی می کنند. وقتی برگشتم به تهران آمدم و گفتم دیگر عراق نمی روم. گفتند ترسیدی؟ گفتم بروید گزارش هایم را ببینید. گفتند پس چه شده؟ نامه را ...