سایر منابع:
سایر خبرها
کابوس سومالی در خواب های کُنارک
...> سومالی از سال 2005 و با اوج گیری جنگ های داخلی جای خودش را در کابوس های دریانوردان تجاری، نفتکش و لنج های باری و صیادی باز کرده است. دو لنج پر از ماهی در ساحل کناره می گیرند. دزدها اولین تماس ها را با ایران برقرار می کنند و گوشی را به دست سرنشینان می دهند. این خبر در گوش اهالی کنارک و روستاهای اطراف آن می پیچید: دزدها ما رو گرفتن. داشتیم برمی گشتیم و خیلی آب و غذا نداریم. می گن 4 میلیارد تومان می ...
رستم و کوهولین/ نگاهی به قهرمانان اسطوره ای حماسی ایران و ایرلند از تولد تا پسرکشی
کولاین 5.4). دیختین بعدها با سولتام ازدواج می کند و سولتام پسر دیختین را همانند فرزند خودش بزرگ کرده و او را سِتانتا می نامد. در برخی نسخ، دیختین را خواهر و در برخی دیگر دختر شاه کنخووار معرفی کرده اند. این نسخ همچنین ستانتا را فرزند سولتام خوانده اند. ستانتا به سرعت بزرگ می شود. به دنیا آمدن پسری قدرتمند و البته با طول عمر کم از قبل پیش بینی شده بود. دیختین هفت مرد را برای آموزش همه جانبة فرزندش ...
بررسی جایگاه اساطیر در ادبیات عامیانه ی فارسی
... در این قصه، شاهزاده ای که به دنبال درخت نارنج و ترنج می گردد، بعد از یافتن درخت، میوه ی آن را می چیند. ناگهان دختری عریان از درون میوه بیرون می آید. شاهزاده دلباخته ی دختر می شود و او را با خود می برد. نرسیده به کاخ، دختر را روی شاخه ی درختی می گذارد تا برای او لباس تهیه کند. بعد از رفتن شاهزاده، کنیزی بدسیما به سراغ دختر می آید و سرش را می برد و خودش به جای او می نشیند. خون دختر روی زمین می ...
پریدخت گمشده
اسب شدند و تاختند. اما پریدخت با اسبش به دره ای افتاد و دخترهای دیگر هم جدا افتادند. پادشاه که از نیامدن پریدخت نگران شده بود، به غلام هایش دستور داد که بروند بگردند و پریدخت را پیدا کنند. از آن طرف، تو دره پسر جوانی با مادر پیرش تو کلبه ای زندگی می کرد. صبح زود پیرزن پسرش را برای خواندن نماز بیدار کرد. پسره رفت وضو بگیرد که دید یک نفر غرقه به خون رو زمین افتاده. مادرش را صدا زد و به کمک او ...
پسر و گرگ
.... پسره رفت و رفت تا رسید به جوی آبی که چند تا زن آنجا داشتند لباس می شستند. پسره به آنها گفت: دستمال مرا بشویید. زن ها زیر بار نرفتند و پسره هم همه ی آب ها را کشید تو ماتحتش و راه افتاد و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند، پسری آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو قفس حیوان های وحشی. پسره هم اژدها را ول کرد وسط حیوان ها. اژدها همه ی حیوان های ...
دلا خون گریه کن چون اربعین است...
کاروان آورده ام یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام از در و دیوار عالم فتنه می بارید و من بی پناهان را بدین دارالامان آورده ام اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست کاروان را تا بدین جا با فغان آورده ام تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام قصه ویرانه شام ار نپرسی خوشتر است چون از آن گلزار، پیغام ...
پیه سوز طلا
اولی را به عقد پسره درآوردند. اما چیزی نگذشت که از هم جدا شدند. دختر عموی دومی و سومی و همین طور تا ششمی، یکی یکی شدند زن پسره و همین بلا به سرشان آمد. به دختر هفتمی گفتند تو دیگر زن این پسره نشو. اما دختر پاش را تو یک کفش کرده بود که باید زن پسرعموش بشود. بعد به پدرش گفت که پیه سوز طلایی هم رو جهیزیه اش بگذارد. دختره با جهیزیه اش و پیه سوز رفت به خانه ی پسرعمو. مدتی گذشت و دور و بری های دختره ...
گل قهقهه
...، بیدار کرد و دهنه ی اسبش را داد به اش و گفت: این اسب را نگه دار تا من برگردم. پسر وزیر رفت دنبال دختر پادشاه. از قضا، دختره از راه دیگری آمد و همین که از دروازه رفت بیرون، چون هنوز هوا تاریک بود، چوپان را به جای پسر وزیر گرفت و به او گفت که سوار شود. چوپان هم سوار اسب شد و هر دو تاختند و از شهر دور شدند. چوپان بی اینکه بداند همسفرش کی هست، پشت سر دختره می تاخت. بعد از اینکه چند فرسخ از ...
آسوکه ی مرد تاجر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم تاجری بود که سه تا پسر و یک دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش کرد که در نبود او، مواظب دختره باشد. مدتی گذشت و عمو حال دختره را نپرسید تا این که موعد برگشت حاجی ها رسید و عمو با خودش حساب کرد ...
نغمه های حسینی
یادها هان به گوش دل شنو فریادها تا قیامت کربلا ماتم سراست حضرت مهدی حسان صاحب عزاست حبیب اللّه چایچیان (حسان) خون پاک چرا گلزار و گلشن گشته غمناک چرا گریان ز غم روح الامین است مگر از شام آید کاروانی که صوتش مُحرق قلب حزین است جهان شد از چه رو کانون ماتم مگر از نو عزای شاه دین است حسین آن کو به راه حق پرستی چو بابش فرد بی مثل ...
خون صُلح
رفت و برگشت و مرادزاد را برد به مجلس وزیر. گوش تا گوش مجلس وکیل و مأمور نشسته بود و پاسدارها و غلام ها هم دست به سینه در خدمت وزیر ایستاده بودند. وزیر اول خودش را زد به نادانی و تا پی برد که مرادزاد شاه را قاتل پدرش می داند، از آن راه درآمد که پسره را از خون صلح منصرف کند. اما پسره کوتاه نیامد. خلاصه، وزیر بعد از مشورت و گفت وگو با شاه، مرادزاد را برد به مجلس شاه. شاه بالای تخت بود و گوش تا گوش ...
تسبیح گرانبها
. حاجی هم بقیه ی پوست را دوخت و فقط سوراخ کوچکی گذاشت تا بتوانم نفس بکشم. این کار را که کرد، راه افتاد و دور شد. از حیرت داشتم می مردم که از زمین بلند شدم و انگار تو هوا پرواز می کردم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فایده نداشت. بعد مرا رو زمین گذاشتند و انگار پرنده ای به پوست نوک می زند. دست و پا زدم تا آخر سر توانستم پوست را پاره کنم و بیایم بیرون. پرنده ها تا مرا دیدند، پر زدند و رفتند. حاجی را ...