سایر منابع:
سایر خبرها
معمای پریان دریا در تاریخ+عکس
جمادات مانند قصرها و یا درختان کهنسال است، پریان دریا (در دو جنس مذکر و مونث و نه لزوما مونث) عمر محدودی دارند که به قصر و یا درخت یاد شده باز می گردد و با فرو ریختن قصر و یا قطع درخت مورد نظر عمر آنها نیز به پایان می رسد. در تمدن اغریقی و یونان باستان، پریان دریا در قعر دریا زندگی می کنند، با این حال برخی از آنها با داشتن بال از قدرت پرواز هم برخوردارند. برخی هم منشأ پری دریایی را ...
کابوس سومالی در خواب های کُنارک
هایی که در این سه روز در کنارک و روستای دیپی دیده ام خانه پروین شبیه قصر است. پروین را پدر بازنشسته و پسرخاله اش تا امروز حمایت کرده اند. مادر نسیم را می بینم. در یک خانه 50 متری دو خانواده زندگی می کنند. در اتاق نوعروسش می نشینیم. نوه اش خواب است: وقتی نسیم رفت این بچه تو شکم مادرش بود. هنوز عموش رو ندیده . مثل بقیه مردم از این زن هم سئوال تکراری ام را می پرسم: نماینده شورای ...
رستم و کوهولین/ نگاهی به قهرمانان اسطوره ای حماسی ایران و ایرلند از تولد تا پسرکشی
به افراد طالع بینی می آموخت. روزی به آن ها گفت اگر امروز کسی خود را مسلح کند بهترین و قوی ترین جنگجوی جهان خواهد شد اما عمر او نیز کوتاه می شود. همان روز کوهولین نزد کنخووار میرود و از او تقاضای سلاح می کند. با وجود سن کم کوهولین، وقتی کنخووار متوجه انگیزه او می شود با درخواستش موافقت می کند. اما هر سلاح و زرهی زیبنده او نیست. بنابراین شاه سلاح، زره، اسب، ارابه و ارابه چی خود را به او می دهد. ...
بررسی جایگاه اساطیر در ادبیات عامیانه ی فارسی
ریزد و از خون او درخت نارنجی سبز می شود. شاهزاده بعد از بازگشت، به ناچار کنیز را به همسری انتخاب می کند اما درخت را نیز با خود می برد و در خانه می کارد. هر روز هنگام وزش باد، از درخت صدای ناله برمی خیزد و کنیز را آزار می دهد. کنیز دستور می دهد درخت را ببرند و از چوب آن تختی بسازند. اما لحظه ی برش چوب درخت باز هم صدای ناله بلند می شود. از آغاز تا پایان این داستان، دختر نارنج و ترنج هرگز نمی میرد و ...
پریدخت گمشده
دختره را بردند تو کلبه شان. دو روز از رفتن پریدخت گذشته بود که مأمورهای پادشاه جار زدند که هرکس دختر پادشاه را پیدا کند، شاه از مال دنیا بی نیازش می کند. اما اگر کسی بداند دختر پادشاه کجاست و خبر ندهد، دودمانش را آتش می زند. از قضا، گذر یکی از مأمورهای پادشاه به دره افتاد و از سوراخ در کلبه نگاه کرد و دختر را دید. زود سوار اسبش شد و رفت پیش پادشاه و خبر داد. پادشاه دستور داد که بروند ...
پسر کاکل زری
خداحافظی کرد و رفت و رفت تا رسید به چشمه و همان طور که پسر پیرزنه گفته بود، عمل کرد و سوار مادیان شد و به تاخت رفت به قصر پادشاه. زن پادشاه چند دور سوار مادیان شد و وانمود کرد که بدتر شده و گفت که باید تو گهواره ی خودبره، خودبیاد بخوابد، تا حالش جا بیاید. باز پادشاه فرستاد دنبال پسر تون تاب. پسره این دفعه هم بار سفر بست و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به پیرزن. پیرزن پرسید: دیگر دنبال چی آمده ای؟ ...
پسر و گرگ
.... پسره رفت و رفت تا رسید به جوی آبی که چند تا زن آنجا داشتند لباس می شستند. پسره به آنها گفت: دستمال مرا بشویید. زن ها زیر بار نرفتند و پسره هم همه ی آب ها را کشید تو ماتحتش و راه افتاد و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند، پسری آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو قفس حیوان های وحشی. پسره هم اژدها را ول کرد وسط حیوان ها. اژدها همه ی حیوان های ...
پیر برزنگی و کوزه ی شیره
پنجره و گفت: این هم دختر من! از قضای روزگار، همان روز پسر پادشاه از آن کوچه رد می شد و سرش را که بالا کرد، چشمش افتاد به پشت پنجره و خیال کرد که دختر خوشگلی آنجا نشسته. یک دل نه، صد دل عاشق کوزه شد. دوید به قصر پادشاه و رفت پیش مادرش و گفت: ای ننه! امروز تو کوچه و پشت پنجره ی فلان خانه دختر خوشگلی دیدم. پاشو برو به خواستگاریش. زن پادشاه چادرش را انداخت رو سرش و رفت به خواستگاری. پیرزنه ...
پیه سوز طلا
اولی را به عقد پسره درآوردند. اما چیزی نگذشت که از هم جدا شدند. دختر عموی دومی و سومی و همین طور تا ششمی، یکی یکی شدند زن پسره و همین بلا به سرشان آمد. به دختر هفتمی گفتند تو دیگر زن این پسره نشو. اما دختر پاش را تو یک کفش کرده بود که باید زن پسرعموش بشود. بعد به پدرش گفت که پیه سوز طلایی هم رو جهیزیه اش بگذارد. دختره با جهیزیه اش و پیه سوز رفت به خانه ی پسرعمو. مدتی گذشت و دور و بری های دختره ...
روباه و پیرزن خمره سوار
تو حیاط که چی بگویم! تا پای خانم رسید به حیاط، عقاب آمد پایین و برش داشت و رفت به اوج آسمان. روباه و گرگ و سگ هم فرار کردند و آمدند دم غار. دختر پادشاه را گذاشتند تو غار. دختر مات و حیرت زده ماند که اینجا کجاست و اینها کی هستند؟ عصر دید هر چهار تا پا شدند رفتند. پسره داشت برمی گشت که دید جک و جانورها آمده اند به پیشوازش. روباه جلو افتاد و همان طور که می رقصید، آقا را آوردند به غار ...
آسوکه ی مرد تاجر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم تاجری بود که سه تا پسر و یک دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش کرد که در نبود او، مواظب دختره باشد. مدتی گذشت و عمو حال دختره را نپرسید تا این که موعد برگشت حاجی ها رسید و عمو با خودش حساب کرد ...
آقا حسنک
آب را گرفت و رفت تا سر چشمه اش را پیدا کند. بین راه چند بار ایستاد تا نانش را آب بزند. باز چشمش می افتاد به گل سرخ که آب می بردش. آقاحسنک رفت و رفت تا رسید به باغی. از درختی رفت بالا و همان جا نشست. یکهو دید ابری تو آسمان پیدا شد و از دل ابر، دیوی زد بیرون که گوسفندی گرفته بود زیر بغلش. دیو آمد پائین و کنار سبزه ها نشست. آقاحسنک خوب نگاه کرد و دید دختر خوشگلی خوابیده رو سبزه و خنجری رو سینه و ...
خورشید بانو
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. پسری بود و این بابا شبی دختر خوشگلی را تو خواب دید و یک دل نه، صد دل عاشق دختره شد. از خواب که بیدار شد، دست از خانه و زندگی اش کشید و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد و رفت. خلاصه، چهار سال آزگار از این شهر به آن شهر رفت تا شاید خوشگلی را که تو خواب دیده، پیدا ...
خون صُلح
با این که از دختره خوشش نمی آمد، اما چون پسر عاقلی بود، برای نزدیکی به شاه و گرفتن انتقام، پیشنهادش را قبول کرد. شاه گفت: مرادزاد! می بینی من پیر و ضعیف شده ام و پزشک ها گفته اند دوای درد من، شیر شیر تو پوست شیر پشت شیر است. شرط اول من این است که این دوا را برایم بیاری. مرادزاد با این که حسابی عصبانی بود، حرفی نزد و ناچار شرط شاه را قبول کرد. سوار اسب شد و از قصر شاه زد بیرون. رفت و رفت تا ...
تسبیح گرانبها
به هر کلکی بود، رسیدیم خزانه ی جواهرات. دزد دوم با اشاره قفل ها را باز کرد و جلو رفتیم تا با هم وارد خزانه شدیم. جواهرات زیادی ریختیم تو کیسه هایی که داشتیم و بی اینکه کسی ما را ببیند، برگشتیم و آنها را گوشه ای زیر خاک قایم کردیم و قرار شد چند روز صبر کنیم و سروصدا که خوابید، بین خودمان تقسیم کنیم. فردا با اجازه ی دوستان از خرابه زدم بیرون تا تو شهر گردش کنم. زود خودم را رساندم به قصر و کار مملکت ...
اندرزهای حکیمانه
درخت آتش گرفت و سوخت. احمد گفت: تو درست گفتی. حالا سه روز به من مهلت بده. مرد قبول کرد. احمد رفت سراغ ارباب سابقش تا راهی پیش پاش بگذارد. پیرمرد گفت: من امشب مهمان شاهم. تو هم بیا. فردا راجع به کارت حرف می زنیم. اما آن جا پهلوی من بنشین. تو قصر پادشاه، پیرمرد کنار پادشاه نشست و احمد هم کنار او، اما هرکس که از راه می رسید، احمد جاش را می داد به او و پایین تر می نشست، تا کم کم رسید ...
مروری بر دو خطبه از امام موسی صدر درباره شخصیت حضرت زینب (س)
تکرار می شود: زینب سلام الله علیها سخن می گوید و مردم جمع می شوند و از او می پرسند: چه اتفاقی افتاده؟ تو کیستی؟ ماجرا چگونه رخ داد؟ این کار تا سرزمین شام ادامه یافت. در شام نیز همان اتفاق افتاد. با اولین خطبه ای که حضرت زینب سلام الله علیها در قصر یزید گفت، همه چیز روشن شد؛ تا جایی که همسر یزید خود را با پیراهنش پوشاند و از قصر بیرون رفت و اصرار و پافشاری کرد که زینب و خاندان امام حسین ...
نی و مروارید
مروارید عروسی کرد. مروارید که پا گذاشت به قصر، سالار طوری رفت تو کوک او که کمتر به پیرزنه توجه می کرد، به طوری که اگر چند روز پیرزن به سالار سر نمی زد، سالار هیچ به فکر او نمی افتاد. این کار باعث شد که پیرزنه کینه ی مروارید را به دل بگیرد و اما دختر بیچاره هیچ از کینه خبر نداشت. روزی مروارید از سالار اجازه گرفت تا سری بزند به مادرش، کلاغ. سالار هم اجازه داد و به پیرزن گفت که با مروارید ...
دختر پادشاه و پسر فقیر
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که تنها یک دختر داشت و اسم دختره گل مهره بود و این دختر اسب سفیدی داشت به اسم تیزدو و دایره ای که اسمش را گذاشته بود هفت جل. دختر پادشاه این ها را خیلی دوست داشت. روزی دختر برای گردش رفت بیرون. همان روز پسر فقیری میان بازار می گشت و با طبق دست فروشی می کرد ...
شمشیر زنگ زده
؟ حسن بی معطلی همان شکمبه را رو سرش کشید و قیافه و ظاهر همان کچل را به خودش گرفت. شاه بیشتر حیرت کرد. پری گفت: پدر! مردی که تو قلعه ی جنگلی مرا به زمین زد، همین جوان بود. او خودش هم شاهزاده است. پادشاه از حسن عذرخواهی کرد و دستور داد که هفت روز و هفت شب جشن بگیرند و دختر و حسن هم تو قصر او ساکن شدند. حسن و پری را اینجا داشته باشید و بشنوید که تو سرزمین دیگری چه اتفاقی افتاد. ...
سگ زرد
سفره انداخت، از شادی تو پوست خودش نمی گنجید. شام می خورد و برای شوهره زبان می ریخت. از آن شب هم دست به سیاه و سفید نمی زد. برای خودش خانمی می کرد و سفره شده بود آشپزخانه شان. چند ماه به این صورت گذشت. زندگی آنها آسوده و آرام بود. یک روز مرد رو به زن کرد و گفت: باید یک روز پادشاه را به خانه مان دعوت کنیم. زن قبول کرد و مرد به قصر پادشاه رفت و گفت: قبله ی عالم! فردا ناهار تشریف بیاورید خانه ی ...