سایر منابع:
سایر خبرها
بررسی ظرفیت های صنعت گردشگری در استان کردستان
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از کرددانش ،دکتر سوران احمدی زاد دارای لیسانس مدیریت بازرگانی، فوق لیسانس مدیریت بازاریابی و دکتری رشته ی مدیریت گردشگری از دانشگاه علامه طباطبایی تهران و جزو اولین ورودی های این رشته است. دکتر سوران احمدی زاد در ارتباط با حوزه گردشگری استان کردستان گفت: امروز گردشگری جزء صنایع اول دنیا است و از آن به عنوان دومین صنعت دنیا نام می برند, بیشتر ...
جنایت های وهابیت تکفیری در کربلا و نجف با تأکید بر دوره اول
تربت را شکستند و همه طلاها، نقره ها و اشیای گران قیمت را تاراج کردند. (30) هتک حرمت ها فراتر از این هم رفت، به طوری که ساکنان عراق که از این ماجرا آگاه ترند، می گویند: وهابیان با اسب های خود وارد صحن شریف شدند (31) و صندوق قبر حبیب بن مظاهر را که از چوب بود، شکستند و سوزاندند و با آن در ایوان طرف قبله حرم، قهوه درست کردند... (32) و بعد از کشتار مردم، حرم مطهر را پر از اقذار و خون ها ...
کربلا درس هدایتگری بود نه مذاکره/ مراجع با افرادی که به امام حسین دروغ می بندند، مقابله کنند
کوفه آمده چون عبیدالله صورتش را پوشانده بود و لباس مردم حجاز را هم پوشیده بود. مردم برای او ابراز احساسات می کردند که فکر می کردند امام حسین است. مسلم ابن عمر نزدیک قصر کوفه فریاد زد که این امیر عبیدالله زیاد است که آمده است و اینجا مردم پراکنده شدند. عبیدالله کسی را با خودش نداشت. سران خائن کوفه یعنی اشراف قبایل که این ها عموماً هم با مسلم ابن عقیل بیعت کرده بودند، این ها بودند که خیانت کردند ...
اربعین در فرهنگ شیعه
مضی اذا اتت علی الرجل اربعون سنة حاسب نفسه؛ هر گاه شخصی به سن 40 سالگی برسد فرشته ای از سوی خداوند در آسمان ندا می دهد که هنگام سفر نزدیک است، زاد و توشه سفر را مهیا کن و در گذشته هنگامی که فردی به 40 سالگی می رسید، با نفس خود محاسبه می کرد.' از رسول گرامی اسلام نقل است که 'خداوند فرشته ای را مامور کرده است تا در هر شب صدا بزند: (یا ابناء الاربعین ماذا اعددتم للقاء ربکم؛ ای کسانی که چهلمین ...
بررسی جایگاه اساطیر در ادبیات عامیانه ی فارسی
باران آوری است- به شکل اسب نمودار می شود و اپم نپات که تیزاسب نام گرفته، پیوندی خاص با اسب و آب دارد . در قصه ی دختر نارنج و ترنج ارتباطی ویژه بین این دختر و آب وجود دارد. دختر پس از سر برآوردن از دل میوه ها، طلب آب و نان می کند و اگر تمایلاتش برآورده نشود دوباره می میرد؛ و شاهزاده آخرین میوه را به کنار چشمه ای می برد تا با آب دادن به دختر، مانع مرگ او شود . علاوه بر آب و اسب ...
پریچهر و کوتوله ها
تمام روز را راه رفته بود. هوا تاریک شده بود که ناچار نشست رو زمین تا خستگی در کند. چند لحظه گذشت که از دور روشنایی به چشمش خورد. پا شد و دوید به طرف روشنائی. آخر سر رسید به کلبه ای که چراغی توش روشن بود. هرچه در زد، جوابی نشنید. از پله ها رفت بالا و در را باز کرد و رفت تو کلبه. دید دو تا اتاق تو کلبه است. رفت تو یکی از اتاق ها، دید میز بزرگی وسط اتاق گذاشته و غذاهای خوب روش چیده اند و هفت قاشق و ...
پریدخت گمشده
اسب شدند و تاختند. اما پریدخت با اسبش به دره ای افتاد و دخترهای دیگر هم جدا افتادند. پادشاه که از نیامدن پریدخت نگران شده بود، به غلام هایش دستور داد که بروند بگردند و پریدخت را پیدا کنند. از آن طرف، تو دره پسر جوانی با مادر پیرش تو کلبه ای زندگی می کرد. صبح زود پیرزن پسرش را برای خواندن نماز بیدار کرد. پسره رفت وضو بگیرد که دید یک نفر غرقه به خون رو زمین افتاده. مادرش را صدا زد و به کمک او ...
پسر کاکل زری
خداحافظی کرد و رفت و رفت تا رسید به چشمه و همان طور که پسر پیرزنه گفته بود، عمل کرد و سوار مادیان شد و به تاخت رفت به قصر پادشاه. زن پادشاه چند دور سوار مادیان شد و وانمود کرد که بدتر شده و گفت که باید تو گهواره ی خودبره، خودبیاد بخوابد، تا حالش جا بیاید. باز پادشاه فرستاد دنبال پسر تون تاب. پسره این دفعه هم بار سفر بست و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به پیرزن. پیرزن پرسید: دیگر دنبال چی آمده ای؟ ...
پسر و غول بیابان
گردو افتاد. گردو را شکست. یکهو چند هزار گاو و گوسفند و چند دیگ پر از پلو ماهی و قلیه از توش زد بیرون. پسره اول غذاش را خورد و بعد رفت تو فکر و با خودش گفت کی می تواند این دو نصفه گردو را دوباره به هم چسباند؟ هنوز حرف پسره تمام نشده بود که یکهو غولی ظاهر شد و رو به روی پسره ایستاد و گفت: من می توانم تمام این گاوها و گوسفندها را تو این گردو بکنم و دوباره ببندمش. اما یک شرط دارد؟ پسر خوشحال ...
پسر و گرگ
.... پسره رفت و رفت تا رسید به جوی آبی که چند تا زن آنجا داشتند لباس می شستند. پسره به آنها گفت: دستمال مرا بشویید. زن ها زیر بار نرفتند و پسره هم همه ی آب ها را کشید تو ماتحتش و راه افتاد و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند، پسری آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو قفس حیوان های وحشی. پسره هم اژدها را ول کرد وسط حیوان ها. اژدها همه ی حیوان های ...
پیر برزنگی و کوزه ی شیره
تا فهمید که زن پادشاه آمده به خواستگاری کوزه ی شیره، زد تو سر خودش و گفت خاک عالم به سرم، چه کار کنم؟ زود رفت کوزه را گذاشت پشت پرده و برگشت به اتاق پیش زن پادشاه و گفت: دخترهای ما رسمشان نیست بیایند پیش خواستگارها. اگر دلتان می خواهد دختره را ببینید، الآن پشت پرده نشسته. من پرده را کنار می زنم، شما یک نظر نگاهش کنید. بیشتر از این نمی شود. زن پادشاه قبول کرد. رفتند و پیرزن پرده را کنار زد و ...
پیه سوز طلا
کرد و گفت: برو به خانه ات. زنت با خواهرهاش ناهار می خورد. این را گفت و قفل زبان مرد را هم باز کرد. مرد تا وارد خانه شد، زنش را صدا زد. دختره تا صدای شوهرش را شنید، پا شد و خودش را انداخت تو بغل او. هر دو از آن روز به خیر و خوشی با هم زندگی کردند. بازنوشته ی افسانه ی پیه سوز طلا. نگاه کنید به کتاب فرهنگ مردم کرمان، گردآوری د.ل. لویمر. صص 163-168. منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول. ...
روباه و پیرزن خمره سوار
...! پا شوید برویم پیشواز آقا. پسره داشت می آمد، که دید روباه جک و جانورها را راه انداخته و خودش هم شنگول و منگول دارد خیز برمی دارد و می آید. آمد و دید که دختره تو غار نشسته. پرسید: دختر! تو کجا بودی؟ دختر گفت: پیرزن گولم زد و بردم. ده پانزده روزی که گذشت، پادشاه لشکرش را فرستاد که پسره را بگیرند. لشکر آمد و آمد و سر راه پسره را گرفت. دختره رفت بالای غار و نگاه کرد و دید که بله ...
گل قهقهه
بنداز پشتش و محکم یالش را بگیر، ولی خوب مواظب باش که خطا نکنی. تا یالش را گرفتی و اسب سرش را بلند کرد، تو گوشش بگو دختر شاه پریان سلام رساند و گفت با من بیا به باغ پادشاه. چوپان بی چاره دوباره از این جنگل به آن جنگل رفت تا آخر سر چشمه و درخت را پیدا کرد. رفت بالای درخت و خودش را میان شاخ و برگ درخت قایم کرد. خیلی نگذشته بود که دید صدای گُرپ گُرپ گله ی اسب بلند شد. اسب چل کره از جلو و کره ...
آسوکه ی مرد تاجر
که بهتر است سری به دختره بزند. دختره اول عمو را به خانه راه نداد، اما وقتی سماجت عمو را دید، ناچار راهش داد. عمو ناهارش را که خورد، رفت تو نخ دختره و خوشگلی اش را که دید، ته دلش جنبید و عاشقش شد. دختره تا دید عمو چیزیش می شود، در خانه را نشان داد و گفت که برود بیرون اما عمو سر به سرش گذاشت و گفت که چه خیالی دارد. دختره تهدیدش کرد که جیغ می زند و مردم را جمع می کند. ناچار عمو فلنگ را بست و ...
آقا حسنک
آب را گرفت و رفت تا سر چشمه اش را پیدا کند. بین راه چند بار ایستاد تا نانش را آب بزند. باز چشمش می افتاد به گل سرخ که آب می بردش. آقاحسنک رفت و رفت تا رسید به باغی. از درختی رفت بالا و همان جا نشست. یکهو دید ابری تو آسمان پیدا شد و از دل ابر، دیوی زد بیرون که گوسفندی گرفته بود زیر بغلش. دیو آمد پائین و کنار سبزه ها نشست. آقاحسنک خوب نگاه کرد و دید دختر خوشگلی خوابیده رو سبزه و خنجری رو سینه و ...
خورشید بانو
...، که او مهلت نداد و کشیده ی محکمی زد به صورت سردسته ی قاطرچی ها. آنها که این طور دیدند، ساکت شدند. پسره هم قاطرها را جلو انداخت و زود راه افتاد به طرف شهر خورشیدبانو. مدتی که رفتند، پسره خواست ببیند که تو صندوق ها چی هست. در یکی را که شکست، مات و حیرت زده ماند، چون دید خالی است. سیلی دیگری زد تو گوش چاروادار باشی و همان جا گذاشتشان و رو به بیابان راه افتاد و تنها رفت و با خودش گفت اگر خدا ...
تسبیح گرانبها
خواب بدهد. من که تنبل و تن پرور بودم، زود راه افتادم تا هم شکم گرسنه را سیر کنم و هم چهل روز از کار معاف شوم. چند روز تو آن شهر بودم تا عاقبت جارچیِ حاجی جار زد ایها الناس! فردا صبح تو میدان شهر جمع شوید تا حاجی آقا را ببینید. فردا صبح با عجله خودم را رساندم به میدان. مردی که از ظاهرش پیدا بود خرپول است، رو بلندی ایستاده بود و شرایط قرارداد را می گفت. از ترس این که کسی پیش دستی نکند، هنوز حرف های ...
اندرزهای حکیمانه
نمی توانست اسم درخت را بگوید، چون میوه های درخت عوض می شد. احمد هم ثروت زیادی از راه شرط بندی به جیب زد. تو ده مرد زیرک و حریصی بود. این بابا عجوزه ای را اجیر کرد تا راز درخت و اسمش را بفهمد. عجوزه با سیران ریخت رو هم و نشست زیر پاش، تا از زبان شوهره راز درخت را بفهمد. پیرزن هم مرد حریص را کرد تو صندقی و برد تو خانه ی احمد و گذاشت تو اتاق خوابش. شب که احمد و سیران صحبت می کردند. مرد حریص هم ...
نی و مروارید
و خوش بویی از آب گرفت. بی اختیار عاشق صاحب مو شد. رد چشمه را گرفت و رفت. رفت و رفت، تا رسید بالای کوه بلندی. سرش را که بلند کرد، دید دختر خیلی خوشگلی تو خانه ای کاهی نشسته و موهاش را شانه می زند. سالار خودش را نشان نداد و برگشت به قصرش، اما تو راه لحظه ای از فکر دختره بیرون نمی رفت. سالار به پیرزن دایه اش گفت: دختری پیدا کرده ام که رو کوه زندگی می کند، می توانی باهاش حرف بزنی؟ پیرزن گفت: من ...
اربعین حسینی از نگاه شاعران البرزی
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ در آستانه ی اربعین حسینی گلچینی از اشعار شاعران البرزی در مورد این روز که سروده شده است را برای علاقمندان منتشر نمودیم که به شرح ذیل می باشد: مهندس حسینی کاشانی هر کسی آمده از عشق نصیبی ببرد سبد آورده که از باغ تو سیبی ببرد اربعین آمده با پای پیاده در راه با خودش معرفت از یار نجیبی ببرد کوله ...
دختر پادشاه و پسر فقیر
که دو بچه اش تو دو تخت خواب قشنگ ابریشمی خوابیده اند، خانه ی کوچکشان شده قصر خوشگلی. از خانه بیرون زد و دید که اسبش زنده است و با طنابی ابریشمی به درخت گل بسته است و دو غلام خوشگل کنار اسب ایستاده اند. غلام ها آمدند و بچه ها را در تخت خوابشان باد زدند. گل مهره طوری خوشحال شده بود که نمی دانست چه کار کند. با شتاب بیرون دوید و اسبش را بوسید. گل مهره: به دخترش گفت: برو به اسب من بگو که ...
شمشیر زنگ زده
گشایش کارت می شود. حسن حرف مادرش را که شنید، شمشیر زنگ زده را به کمر بست. ناگهان نیروی عجیب و غریبی تو بدنش احساس کرد. با لشکر به راه افتاد و رفت و رفت. مدت ها در راه بود تا رسید به همان قلعه. دور و برش گشت و لباس های دو برادرش را دید. فهمید هر بلایی به سرشان آمده، تو همین قلعه یا اطرافش بوده. که یکهو رعد ترکید و صاعقه زد و ابر سیاهی از رو جنگل بلند شد و آسمان قلعه را زود تاریک کرد. حسن گوش ...
سگ زرد
سفره انداخت، از شادی تو پوست خودش نمی گنجید. شام می خورد و برای شوهره زبان می ریخت. از آن شب هم دست به سیاه و سفید نمی زد. برای خودش خانمی می کرد و سفره شده بود آشپزخانه شان. چند ماه به این صورت گذشت. زندگی آنها آسوده و آرام بود. یک روز مرد رو به زن کرد و گفت: باید یک روز پادشاه را به خانه مان دعوت کنیم. زن قبول کرد و مرد به قصر پادشاه رفت و گفت: قبله ی عالم! فردا ناهار تشریف بیاورید خانه ی ...
سلما و سلیم
شوهر من تو سوزاندن پوست سیر و گردوست. وقتی اینها را با هم بسوزانند، سلیم می میرد. خواهرها کمی با سلما حرف زدند و رفتند. تا رسیدند به خانه، بی معطلی مقداری پوست سیر و گردو آوردند و هر دو را با هم سوزاندند. سلیم یکهو از نظر غایب شد. سلما فهمید که نادانی کرده و خواهرهای بدجنسش سلیم را از او گرفته اند. سلما یک کفش آهنی به پا کرد و عصای آهنی به دست گرفت و از خانه زد بیرون تا سلیم را پیدا کند. رفت و ...
ماهی طلسم شده
پا گذاشت به باغ، شیرها غریدند و حمله کردند تا پسره را بخورند. پسره زود انگشتر را جلو چشم شیرها گرفت. شیرها آرام و رام شدند. پسره شیرش را دوشید و ریخت تو مشک و یک خروار کفش هم جمع کرد و گذاشت رو شیرها و از باغ زد بیرون و رفت به طرف قصر پادشاه. مردم تا او را دیدند، در گوشی گفتند که پسر شرط دوم را هم برد. وقتی پدر دختر قبول کرد که او شرط دوم را برده، دستور داد که شیر خام را تو جام بریزند و به او ...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
هرچه سعی کردند، نتوانستند قفس را بردارند. همه حیرت می کردند که پسره چه طور می تواند قفسی به این بزرگی را ببرد. پسر پادشاه جلو رفت و با یک دست قفس را برداشت و گذاشت پشت اسب و رفت. همه با دیدن این کار حیرت زده و مات ایستادند. پسر پادشاه رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. تو ساحل با لشکر همراهش خداحافظی کرد و زد به دریا. لشکر پسره اسبش را گرفتند و با چشم گریان برگشتند پیش پادشاه. پسر پادشاه تا ...
روزگار مرضیه؛ زنی که چریک شد
وقتی دختر کوچکش تنها چهار سال داشت به طور جدی فعالیت های سیاسی خود را آغاز کرد. با شهناز دختر شاه در یک شب به دنیا آمدم این همه جدیت در راه مبارزه علیه رژیم شاه اما بی دلیل نبود، تبعیض میان خاندان سلطنتی و مردم عادی آن قدر در روح و روانش رسوخ کرده بود که در یکی از مصاحبه هایش به صراحت آن را به زبان آورد: من و دختر شاه - شهناز - هر دو در یک شب به دنیا آمدیم و این مسئله ای بود ...