سایر منابع:
سایر خبرها
"کوکب خانم" داستان ها در دنیای واقعی
...، به خانه تک تک اهالی می رفتم و با همه آنها ارتباط برقرار می کردم و هنوز هم بعد از چهار سال، مدام در حال دید و بازدید هستیم و اهالی با من احساس صمیمت می کنند. حضور در این روستا و کار در این فضا به من فرصت صبور بودن را داد. اگرچه در ابتدای کار مشکلاتی هم بود، اما گذشت زمان همه چیز را حل کرد و خوشبختانه الان مشکل خاصی ندارم. روستای قلعه بالا تقدسی ادامه می دهد: جالب است بدانید ...
خاطره همسر یک اعدامی از آیت الله محمدی گیلانی!
نمایان شد که به شهر قم رسیده بودیم. خانه آیت الله گیلانی عمارت کهنه ای در یک کوچه قدیمی بود (آبشار). راننده در اتومبیل منتظر ماند و من با دلهره چکش در را به ضربه درآوردم. اندکی بعد صدای قدم هایی شنیده شد و زن جوانی سر پوشیده خود را از لای در بیرون آورد و پرسید: با کی کار دارید؟ خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف آیت الله گیلانی احضار شدم. زن از جلوی در کنار رفت تا وارد بشوم. به ...
گفتگو با هوتن قلعه نویی درباره تصادف مشهور و...
دیگران هم بفهمند که امیر قلعه نویی باجی به کسی نمی دهد. خانوادگی شهرستان می رفتید؟ بله؛ در این سال ها مدتی در اهواز زندگی کردیم. بعد از آن دو سال اصفهان بودیم و یک سال هم تبریز رفتیم. یعنی کلا خانه تان را جمع می کردید و در شهر جدید مستقر می شدید؟ بله؛ کاملا چون پدر و مادر من هیچ وقت از هم دور نمی شوند و خود من هم وابستگی زیادی به پدرم دارم. چند سال پیش که تنهایی ...
یک تزریق اشتباه و فراری که منجر به ثبت رکوردی عجیب شد
تان بگویید؟ جیم : هر روز از مدرسه فرار می کردم تا فوتبال بازی کنم چون به درس خواندن هیچ علاقه ای نداشتم. سین : علاقه شما به فوتبال از کجا نشأت می گیرد؟ جیم : من دایی دارم که او فوتبالیست بود از کودکی همراه او به زمین فوتبال می رفتم و مسابقات را نگاه می کردم از آن موقع بود که عاشق فوتبال شدم. سین : چند ساله فوتبال بازی می کنید؟ جیم : 26 ساله ...
فکر و ذکر بازیگران امروزی ژست گرفتن در اینستاگرام است!
نمی دانم جریانهای پشت پرده چیست. سالها قبل طرح فیلمنامه ای در باره دوران دفاع مقدس داشتم و طرحش را دادم به دوست فیلمنامه نویسی نوشت. فیلمنامه را به تلویزیون ارایه کردم و خیلی با ادب و تواضع گفتند، استاد! امسال پول نداریم سال بعد بیایید! 6 سال با این کلمه نداریم روبه رو شدم و رفتیم و آمدیم و بعد متوجه شدم برای ما فقط کلمه نداریم موجود است. در آن دوران دفتر فیلمسازی داشتم که آن هم به علت بدهی که به ...
عباس کیارستمی، افتخار جهانی ایران
ایران درست کرد . طراحی پوستر و ساخت تیتراژ فیلم های قیصر و رضا موتوری ساخته مسعود کیمیایی را او انجام داد . مدتی بعد به دعوت فیروز شیروانلو ، که مسئولیت امور سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را داشت به کانون رفت و در سال 1349 فیلم کوتاه نان و کوچه را ساخت . در سال 1351 فیلم زنگ تفریح را ساخت و با ساخت فیلم مسافر در سال 1353 مطرح شد . در سال 1349 با پروین ...
از داستان یک نسیم تا مردی که مرگ از او فرار می کند
؟ اما چمران فقط مهربان نبود، او دانش آموز خوبی هم بود: دکتر چند سئوال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله را حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: پسر جان! تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی. اما چمران فقط دانش آموز خوبی نبود، دانش جوی خوبی هم بود: سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد ...
از خلبان زن نترسید
آنجا چه کار می کند؟ انتظار ندارند من را داخل کابین خلبانی بینند. این برخورد خوبشان برای من قوت قلب است که مصمم تر به کارم ادامه دهم. مسافران متعجب شما، تا به حال داخل کابین هم آمده اند؟ چنین اتفاقی خیلی کمی می افتد. مسافران با اجازه گارد امنیت پرواز و خلبان، می توانند بعد از نشستن هواپیما یا در طول پرواز بیایند و کار ما را ببینند. در مواقع دیگر درهای کابین خلبان بسته است ...
گزارش مفصل دومین نشست بررسی عملکرد خانه موسیقی
تعارف وجود دارد ما باید واقعیت را ببینیم . الان هم فقط دارد حرف زده می شود. برای من جالب است که نتیجه چیست؟ من یک قطعه درست می کنم و به نوازنده می دهم، نوازنده تفسیرش می کند و به سمع شنونده ها می رساند و آن هم تفسیر می کند، بعد چه می شود؟ به خانه برویم؟ من چهل سال کار کردم برای اینکه این اتفاق بیفتد و مردم سرگرم بشوند؟ من نمی خواهم که مردم سرگرم بشوند، اصلا برایم جالب نیست که مردم سرگرم بشوند، برای من ...
کاریکاتور شهید را کشیده اند و برخوردی نشده/ نمی شود انسان هم سر سفره ی امام حسین علیه السلام باشد و هم ...
السلام باشد و هم سر سفره یزید لعن الله علیه بعضی ها هم چون آلوده شده اند تا یک مطلبی را می گویی، می گوید فلانی مجتهد شده است؟ من کلام مجتهد را خوانده ام، میرزای شیرازی حرام بودن تنباکو را اعلام کرد چون می دانست دست دشمن در کار است. الان هم هر کسی در این قهوه خانه ها برود انگار در وادی گناه رفته، چون فقط آسیب و ضرر دارد . از حدود شصت سال پیش که من یادم می آید همیشه در مقابل مسجد این قهوه ...
ستایش نامادری
به نام پروردگار عالم که چوپان من است ستایش نامادری نویسنده:سیروس قزلباش تقدیم به بانو (میم) ستایش برای جشن تولد 7سالگی اش لحظه شماری می کرد مادرستایش پیشنهاد داده بود تا جشن را در ویلای شخصی خودشان در ده بالای یزد برقرارکنند ومقداری وسایل جشن تولد وبادکنک وتزئینات آماده کرده بودند وچون ستایش گیتار زدن را دوست داشت مادر کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود . ستایش دختری باموهای فر وجثه ای کوچک که دماغی گرد وچشمانی درشت داشت و دماغش با صورت گردش تناسب داشت وبشتر شباهت به مادر میداد. پدرستایش یک بازاری سرشناس بود که دارای چند کارگاه تولید ترمه بود که حتی به کشورهای حوزه خلیج فارس صادر میکرد ترمه بافی از چند نسل به او رسیده بود وی علم ترمه بافی را به روز کرده بود ودستگاهای جدید ونقش های کامپیوتری باعث شده بود که نه تنها در یزد بلکه درکشور هم به عنوان یک کارآفرین خوب وتولید کننده عالی شناخته شود. شهرتش اول ترمه باف بود که فامیلی خود را به دانافر تبدیل کرده بود.اقای دانافر مردنسبتا خوبی بود قدی تقریبا بلند با موهای صاف ولاغراندام وکمی سبزه با دماغی کشیده والبته انقدر ابروی پرپشتی داشت که ستایش گاهی به شوخی می گفت: – بابایی می خواهی ابروهاتو ببافم هاها – توکه بلد نیستی بگومامانت بیا ببافه هاهاها – شما پدرودختر چی میگن پشت سرمن. – هیچی بابا دخترت هوس کرده ابروهای بابایی را ببافه – راستی خوب گفت یادت باشه این ابروهای پرپیچ وخمو واسه جشن کوتاه کنی – باشه بابا باشه خانوم جون – البته بابایی یک روز قبل از جشن کوتاه کن چون زود دوباره در میان هاهاها – هاهاهاهاها دخترکم یکی ی دونه بابا ان خانواده خوشبخت بودند اما کسی که از فردای خودش خبر ندارد. آخرهفته بود آنها وسایل جشن تولد را در صندوق عقب ماشین شاسی بلند وسفیدخود جا دادند وبه همراه همسایه خود تصمیم گرفتند به ویلا بروند همسایه آنها اصالتا اهل شهرستان بافق بودکه سالیان سال به یزد مهاجرت کرده بودند دختر بزرگ همسایه سمیه نام داشت وهنوز ازدواج نکرده بود اما خواهرهای دیگرش ازدواج کرده وخانواده تشکیل داده بودند . قرار بود صبح زود ستایش وپدر ومادرش زودتربروند وهمسایه انها چند ساعت بعد حرکت کنند وبه ویلا بروند تا در چیدمان جشن تولد ستایش به انها کمک کنند. صبح اقای دانافر باهمسروستایش حرکت کردند وشهرستان تفت را پشت سر گذاشتند ودرحال بالا رفتن ازگردنه ده بالا بودند.ستایش عقب نشسته بود وکمربند را بسته بود پدر هم ازترس جریمه کمربندرا بسته بود اما مادر ستایش که زنی گوشت الود وچاق بود بابستن کمربند احساس خفگی میکرد بنابرین عادت نداشت کمربند را ببند. انها درحال رفتن به سمت ده بالا بودند باد نسبتا سردی در حال وزیدن بود پاییز نزدیک بود اخرهفته همیشه جاده تفت بخصوص ده بالا شلوغ واتومبیل های زیادی به ان سو در حرکت هستند وبه ندرت اتومبیلی از ده بالا می اید پلیس راهنماورانندگی هم قبل ازصبحگاه تا ساعت 9 صبح در جاده مستقر نمی شود جاده باریک وهر خودرویی سعی می کند از دیگری گوی سبقت را برهاند وپدر ستایش هم مرتب سبقت بیجا میگرفت وخوشحال می شد که با هر گاز دادنش ده ها ماشین را جا میگزارد مجری رادیو یزدگرچه لعن جدی به خود نمیگرفت اما گاهی رانندگان را به صبوری واحتیاط دعوت میکرد. اقای دانا فرباز درحال سبقت بود که کامیون خاورنارنجی رنگی که شاید متعلق به 40 سال پیش بوداز سمت ده بالا دود کنان باسرعت به سوی اتومبیل هایی که روبرویش بودند می تازاند.صدای اهنگ قدیمی راننده خاور را تا ده اتومبیل میشنید راننده درحالی که زیرشلورراهرایی برپا وزیرپوش رکابی برتن داشت یک پا روی گاز وپای دیگر جمع شده روی صندلی ودستها را در فرمان براق وبزرگ فروبرده بود وبا بازوهایش فرمان را مهار می کردهمانطور میگازاند وبالا خره بی احتیاطی وغرور راننده کامیون که دوست نداشت کسی در لاین او حرکت کند قرعه بدشانسی را برای خانواده ستایش ورق زد.در حرکتی ثانیه ای در حالی که پدر ستایش باز درحال سبقت بود وفکرمیکرد یک ماشین دیگر را هم می تواند رد کندهدف خاور تندروشد صدای برخورد دواتومبیل خرد شدن شیشه ها جاری شدن خون فریاد وجیغ وبا حسین ویا ابوالفضل در جاده میپیچید وچون کلید اربگ اتومبیل اقای دانافر در حال آف بود اربگ ها هم عمل نکرده بودندوکمربند خانم دانافرهم که بسته نبود جان ان زن مهربان گرفته شد هنوز صدای ترانه دلخراش خاور که معلوم نبود چی میخواند درحالی که اب از جلوبندیش می ریخت وبخار بالا گرفته بود در حال پخش بودوراننده خاور هم براثر دیررسیدن آمبولانس ووقانونهای دست وپاگیر که تا ساعتی طول کشید همسفر مادر ستایش شد... ستایش شوکه شد واز ترس بیهوش شده بود وپدرش حتی حس بازکردن کمربند را نداشت . بیمارستان ،سردخانه ؛بازداشت اقای دانافر،ازهمه بدتر مشکلات روحی روانی ستایش را رها میکنیم وبه یک سال بعد میرویم تا خواننده هم مثل من زیاد غم ها را مرور نکند... یکسال بعد ستایش با وجود عمه ها وفامیل وبخصوص سمیه دختر همسایه قبول کرده بود مادرش فرشته شده وبه اسمان رفته .سمیه خود را به انها خیلی نزدیک کرده بود ستایش را به پارک وسینما وبازارمیبرد وعمه ستایش هم به خانه انها امده بود واز ستایش نگهداری میکرد پدر ستایش افسرده شده بود ساعت ها در اتاق به عکس زن مرحومش خیره می شد خواهر ش تا می توانست با کمک سمیه همسایه انها از ستایش وپدرش مراقبت میکردند .خانه اقای دانا فر دریکی از جاهای خوب صفائیه بود . سمیه خود را در دل ستایش جا کرده بود وعمه ستایش هم مناسب میدید که برادش با سمیه ازدواج کند پدر ستایش میلی به ازدواج دوباره نداشت اما صحبت های دوست وفامیل وخواهروبرادر واشتیاق ستایش،بالاخره پذیرفت. وازدواج ارام وبی سروصدایی انجام شد ورسما سمیه همسر اقای دانافر شد ... چند روز گذشت که پدر ستایش در خواب کابوس میدید درخواب سمیه را میدید که با چشمان خونی باچاقو ستایش رادنبال میکند وقتی از خواب میپرید زود به اتاق دخترش میرفت دختر را که سالم میدید اهسته کنار تختش مینشست و انگشت هایش را در موهای خودش فرو میبرد واهسته اشک میریخت زنش هم وقتی قصد همدردی داشت اورا دور میکرد امازن چیزی در اب میریخت وبه پدر ستایش میداد خیلی در کارش وارد بود معلوم نبود چه دارویی به اومیدهد که تا صبح اورا خواب میکند .گاهی هم ستایش نیمه شب بیدار میشد ونامادری را میدید که به حیاط خانه میرود ووقتی برمیگردد چشمانش سرخ است... درهرتقدیربا وجود خوابهای وحشتناک که پدرمیدید بیشترموقع که سرکاربود به بهانه مختلف سراغ ستایش را میگرفت گاهی که بیرون میرفتند انها را تعقیب میکرد وبیشتروقتها ازخواهرش میخواست انجا بیاید اما خواهرش که عمه ستایش باشد به پدرستایش میگفت چون تصادف ومرگ همسر وفوت راننده کامیون برایش سخت بوده باعث کابوس وتوهم می شود ومیگفت که فشارروحی روانی باعث خواب بد دیدن ومشکوک شدن است ... به هرحال سال مادر تمام شده بود وستایش به نامادری عادت کرده بود .جشن تولد ستایش همان روزها بود اما به دلیل سال مادر ومراسم دیگرتولد اورا کمی عقب انداختند یک هفته نشده بود که ناگهان ستایش براثردل درد شدید راهی بیمارستان شد وبستری گردید ستایش را به اتاق عمل بردند تا دکتر معالج ستایش که یکی از نزدیکان انها بود اورا عمل کند .نامادری فرصت رامناسب دید با اتومبیل مشکی رنگ هاچ بک درحالی که عینک دودی زده بود وارد حیاط بیمارستان شد قبل از پیاده شدن در ایینه ماشین نگاهی به خودش انداخت تصمیم عجببی گرفته بود باید کار ستایش را تمام میکرد اهسته از ماشین خارج شد از دری که پرستاران ودکتران وارد میشوند وارد بیمارستان شد خیلی زود به اتاق دکتری رفت روپوش پزشکی برتن کرد دستکشی پوشید تا اثری ازخون روی دستش نماند ماسکی بر صورت زد به طوری که اصلا معلوم نبود او همان نامادری است کمی استرس داشت اما درنگ نکرد وقتی متوجه شد ستایش بیهوش است کنارتختش رفت استرس عجیبی داشت پیشانیش عرق کرده بود بوی اتر والکل ومواد ضد عفونی مرتب به مشامش می رسید صدای بوق بوق دستگاه پزشکی به گوشش می رسید نفس عمیقی کشید چاقویی برداشت واصالت بافقی بودنش را نشان داد باچاقو شکم دخترک بی مادر را پاره کرد دستکش هایش به خون اغشته شد روده دختر را بیرون کشید وتکه کرد وسوی انداخت نفس درسینه حبس شده بود چهره همسرش را پشت پنجره حس می کرد گاهی به چهره دخترک نگاه میکرد اما وقتی کارش تمام شد سراسیمه از اتاق بیرون رفت دراتاق کناری دستکش را درسطل زباله انداخت روپوش را اویزان کرد سراسیمه انجا را ترک کرد وبا ماشینش به بیابان رفت کنار بیابان ایستاد بیرون امد داشت گریه میکرد ازته دل فریاد می زد وعقده های دلش را خالی میکرد گاهی چهره مادرستایش را میان ابرهای سپید حس میکرد که به اولبخند میزند معلوم نبود چرا اینقدر اسم پروردگارعالم را می اورد معلوم نبود چه چیز ازخدای مهربانش می خواهد معلوم نبود چرا چهره مادر ستایش را با خنده حس میکرد ... از سوی دیگر تیم پزشکی بیمارستان که متوجه وضعیت بیمارشده بودند اقدام لازم را بعد از ان کار انجام دادند تکنسین بیهوشی با دستگاه کار میکرد پرستاران خون شکم را پاک کردند وکارهای لازم انجام شد وشکم دختر بخیه زده شد وتیم هرکاری ازدستشان برمی امد انجام دادند وستایش با مراقبت های ویژه بهبود یافت .نامادری وقتی فهمید خطر رفع شده دیوانه وار خنده میکرد مثل ادم های روانی رقص وشادی عجیبی میکرد وخود را به بیمارستان رساند ستایش هنوز بیهوش بود اما دیگر خطری تهدیدش نمی کرد ... چند روز بعد ستایش را به خانه اوردند عمه وبچه های عمه تا چند روز کنار ستایش بودند تا اینکه ستایش کاملا خوب شد ونامادری تصمیم گرفت با اینکه یک ماه از تولدش گذشته جشن مفصلی برایش بگیرد نامادری به پدر ستایش میگفت با جشن تولد روح مادرش شاد می شود بنابراین با کمک اقوام وسایلی تهیه وچون ستایش به گیتار علاقه داشت وکلاس گیتار میرفت نامادری هم مثل مادرستایش کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود... جشن تولد در ویلای شخصی در ده بالا گرفته شد زیرا مادر ستایش خیلی انجا را دوست داشت . نامادری لباس زیبایی مثل پرنسس ها با کلایی مخروطی گرفته بود که ستایش خیلی در ان برازنده شده بود .مهمان زیادی حتی فامیل های نامادری هم از بافق برای تولد ستایش امده بودند. هشت تا شمع روی کیک گیتار را ستایش چند بارفوت کرد تا خاموش شدند این بار همه تولدت مبارک را خواندند نامادری گل های زرد فصلی را در گلدانی قرار داده بود که درعکس بسیار زیبا معلوم می شدند . هدیه ها یکی پس از دیگری باز میشد وستایش با هرهدیه لبخندی میزد بعد ازاینکه اخرین هدیه بازشد ستایش وپدر کمی درگوشی صحبت کردند وبعد ستایش جلو امد وبه نامادری گفت : – مادریک هدیه میخوام بهت بدم – عزیزم الان موقع گرفتن هدیه است نه دادن. – این فرق میکنه ی نامه هم نوشتم اگر بد خط نوشتم ببخشید – عزیزم دخترگلم مگه نمیدونی من هم خطم بده. همه خنده ای کردند وستایش پاکت را به نامادری داد وازش خواست بازش کند نامادری نگاهی به پدرستایش انداخت که با سرعلامت دادیعنی بخوان وچشمکی هم زد که ابروی شلوغش پایین بالا شدن .نامادری که ناخن بلندی داشت ولاک زرد خوش رنگی هم روی ناخن هایش برق میزد پاکت را باز کرد وگردنبندی زیبا از طلا در پاکت بود گردنبتد را در دست گرفت وشروع به خواندن نامه کرد بعد خواندن اشک سردی رد سپیدی که از ارایش صورتش تشکیل شده بود برگونه ها افتاد ارایش چشم با اشکها پاک شد نامه را کنارگذاشت دست را دراز کرد سوی ستایش واوهم خود را به بغل نامادری انداخت . مهمانان واقوام کنجکاوشدند وازپدر ستایش خواستند اگر اشکال نداره متن نامه ستایش را بخواند پدرهم جلورفت درحالی که با یک دست شانه همسرش را ماساژ میداد شروع به خواندن با صدای بلندکرد. به نام خدا مامان عزیزم .فرشته خوبم توجای خالی مادرم را که در اسمان فرشته شده را پرکردی این گردنبند مادرم است که باید به گردن تو اویزان شود راستشو بخواهی اول ازت خوشم نمی امد اما وقتی منوبا خودت همه جا میبردی وقتی در درس کمکم میکردی وقتی به مدرسه میبردیم وتا تعطیل میشدم تو حاضربودی موهاموهرروزصبح به ارامی مادرم شانه میکردی ومیبافتی .وقتی شب تو اتاقم می امدی فکرمیکردی خوابم وبوسم میکردی وهرموقع شب حیاط میرفتی ازپنجره نگاه میکردم که دستاتو بالا میگرفتی ودعا میکردی واشک می ریختی ...جای مامانمو پرکردی وازهمه مهمتر تو با مهارتی که داشتی اپاندیس مرا عمل کردی وروده عفونی مرا بریدی ومرا نجات دادی .تا ابد ازت ممنونم. توقابل ستایش هستی توهم بهترین مامان هم بهترین دکتر دنیایی .مامان دکتر.مامان خوبم... وقتی نامه تمام شد احساس مهمانان جریحه دارشد واشک ریختند .نامادری بهتربگویم خانم دکتر که چشم هایش ازاشک قرمز شده بود ستایش را به اغوش گرفت وپدرستایش هم هردو را بغل کرد واول بزرگترها بعد بچه ها شروع به دست زدن کردند .قاب عکس مادر اصلی ستایش درحال لبخند رضایت کننده روی دیوار بود . پایان ...
شهیدی که در 20سالگی مفقودالاثر شد
جریان را می دانست به او گفت جلوی مادرم از این حرف ها نزن، آن لحظه بود که متوجه شدم پسرم دیگر نمی آید. آرزو دارم پسرم را ببینم و بعد بمیرم او از حس و حالش در زمان ورود پیکر شهدا به کشور می گوید: در دلم به پدر و مادرهایشان می گویم خوش به حالتان فرزندتان برگشت. مادر که هنوز امید به زنده بودن پسرش دارد، می گوید: گاهی اوقات خودم را دلداری می دهم که شاید زنده باشد، آرزو دارم پسرم را ببینم ...
اخلال در نظم عمومی از طریق بلوا و آشوب و ایجاد ترس و وحشت در جامعه(پاورقی)
مهران دست طلا گفتم که کذب است نوشته ام حتی، گفتم حتی از روی ترس بوده. یک آقایی بود، حقیقت، مسافر من بود به ما گفت بیا این کار را بکن، آن کار را بکن، قضیه اصلاً چیز دیگری بود. من یک جوری از ذهن خودم ساختم و این را گفتم. اصلاً مهران دست طلا من نیستم، هیچ سابقه کیفری ندارم. هیچ شهرتی هم ندارم. اسم و فامیل خودم است، این اتهاماتی که به من زدند می شود گفت. من یک اشتباهی کردم که در ستاد اقای موسوی، یک شنبه ...
داستان کوتاه زندگی مردی که عاشق چمران بود/ ممدسیاه، یک لاتِ بامرام+ تصاویر
دینی و فلسفی را در بر می گرفت. چمران، از 15 سالگی به مسجد هدایت می رفت. کلاس تفسیر مرحوم آیت ا...طالقانی و بعد از آن، جلسات درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری، برای او فرصت آشنایی بیشتر با معارف اسلامی را فراهم کرد. شهید چمران، از فعالیت های اجتماعی هم غافل نبود. دوران تحصیل او در دانشگاه، با کودتای 28 مرداد همزمان شد. شهید چمران به نهضت مقاومت ملی پیوست و به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت. سال ...
مدرسه ای با هزاران جمال
... نخستین اقدام دکتر چمران بعد از آغاز کار چه بود؟ روز اول دکتر چمران همه معلم ها، عوامل و حتی کارگرها را جمع کرد، گفت تبعیضی نباشد. چه من که مدیرم و چه ابویاسر که ناظم است و چه شما که کارگر هستید فقط به ایمان و پایداری تان پایبند باشید و پشت سر کسی غیبت نکنید، به همدیگر احترام بگذارید، کسی بر دیگری برتری ندارد مگر به ایمان و کردار و رفتار. ما اینجا باید یک گروه باشیم تا بتوانیم به ...
ما که خسته نشدیم، شما چطور؟
از پارکینگ سواری ها به ایستگاه اتوبوس تبدیل کنند! تا مسافران مجبور نباشند در حاشیه خطرناک خیابان پیاده و سوار شوند! چه کسی موظف است به خادمان مساجد ابلاغ کند همه نمی توانند نماز را به جماعت بخوانند. آن مسافر یا راننده تاکسی یا اتوبوس یا کارگری که اختیارش دست خودش نیست. بعد از وقت نماز جماعت فرادای خود را کجا بخواند؟ این قدر به جوانان زحمت ندهید که در بدر دنبال قلیان و تنباکوی میوه ای سرگردان مغازه ...
از ماجرای ترک تحصیل تا پاسخ به رسول صدرعاملی در برنامه هفت /سمت های من هیچکدام نون و آب نمی آورد
تالار علامه امینی دانشگاه تهران ماند. زمانی که از دانشگاه بیرون آمدم به جرم اینکه خانواده شاهد بودم همه به خودشان اجازه دادند که هر کاری را در حق من انجام دهند. همان موقع بود که یک نامه به رئیس جمهور وقت نوشتم و در آن ذکر کردم که ما هیچ نیازی به کمک نداریم و فقط از شما درخواست داریم فرزندان شهدا را که هنوز در دوران مظلومیت به سر می برند دریابید. در آن نامه من از اساتید ...