سایر خبرها
احترام به والدین درسی از مکتب شهدا
ندری و ناصرندری و شاهرضا یوسفوند در خط مقدم جبهه در سنگری واقع در تپه دوقلو مامور می شوند و به علت مشکلات زیاد جنگ در آن زمان مدت دو ماه بدون آذوقه می مانند و حوادث بسیاری بر آنها می گذرد البته ایشان هیچگاه در این مورد و در موارد دیگر جبهه برای ما نقلی نکردند. وی افزود: برادران همراه می گفتندکه روزها در زیر دید مستقیم دشمن بودیم و نمی تو انستیم از سنگر بیرون بیاییم و شب ها را عراقیها عقب ...
قرار بود بعد از شب هفت شوهرم به شهر دیگری برویم و با هم ازدواج کنیم ولی ماجرا لو رفت و ...
که به خود آمدم او غرق در خون جان داده بود. اگر او را نمی کشتم جان خودم و بچه هایم به خطر می افتاد. خیانت شوهر رنگ جنایت Crime گرفت با خوب و بد شوهرم ساخته بودم، با بداخلاقی ها و نداری هایش، اما دیگر نمی توانستم خیانت او را به خودم تحمل کنم. سال ها برای مردی عمرم را گذاشته بودم که نباید می گذاشتم. نباید با بدبختی و نداری اش می ساختم. زمانی که متوجه شدم او به من ...
بهارانه(1) / سهراب سپهری نویسنده مشهورترین نقد فوتبالی ایران
سفر کرد و به لندن و پاریس رفت. ضمناً در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام نویسی کرد. این شاعر و نقاش بزرگ در سال 1358 به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب 1 اردیبهشت سال 1359 در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. اما آنچه نام ...
به خاطر خودم ساز می زنم/ مدیون پدر و مادر هستم
باعث می شود که برخی مسائل را بپسندیم و از برخی مسائل خوشمان نیاد. من از اولی که فهمیدم ساز و موسیقی چیست به دست یک درامر نگاه می کردم. الگوی من هم از ابتدا یکسری درامر های خارجی معروف بودند. مثل اریک مور و لارس . پدرم زمانی که نوجوان بود به این ساز علاقه داشتند ولی خودش نتوانست دنبال آن برود. و چون این علاقه را در من دید مرا به این سمت تشویق کرد. مثلا زمانی که بچه بودم و هیات می رفتیم به دست پدرم ...
درباره علامه حاج ملا اسماعیل فدایی کزازی، از علمای قرن سیزدهم هجری علامه ای اهل شعر و عمل در قرن سیزدهم ...
شنیدنی و خواندنی بودن ایجاد وظیفه و مسئولیت می کند. از این گذشته به تقویت پایه های قومی و خانوادگی و تحکیم روابط می انجامد. یکی از این افراد که هم فاصله زمانی او با ما زیاد نیست و هم بسیار غریب و ناشناخته مانده است و هم فرزندانش با همه کثرت و یا احیاناً شهرت در حقش جفا کرده اند مرحوم حاج ملا اسماعیل فدایی کزازی استانی برجی است. در این مقدمه به شرح حال مختصری از زندگی وی می پردازم. ...
نام تو عشق است
دیگر هرچه می آورند، بقایاست . بعد از این همه سال، فقط مو و استخوانی مانده که آن هم نه کامل و تمام. شاید بقایای پیکر یک شهید، فقط یک دندان باشد یا تار مویی یا بند انگشتی از استخوان قوزک پا. فرمانده شون حتی کروکی هم کشید. اینکه بچه ام کجا بود، کدوم سنگر بود، بالای سرش درخت بود. گفت رفتیم برانکارد بیاریم، دیدیم همه رو دارن می زنن. گفت فکه ماسه های ریز داشت و نمی تونستیم راه بریم. گفت این ...
برای سلامتی پسرش قرآن خواند و شهید شد
تا من با شما باشم. هر دو پشت تلفن گریه می کردیم که من باز خودم ایشان را دلداری دادم گفتم توکل بر خدا راضی ام به رضای خدا. سید احسان یک ساعت بعد تماس گرفت گفت نگران نباش یک جز قرآن به نیت سلامتی بچه خواندم و مطمئن هستم که بچه سالم است. دقیقا همان شب از روی فیلمی که برایم فرستاده بودند متوجه شدم روحانی آن جمع گفته بوده یک جز قرآن برای سلامتی خودتان بخوانید... همسرم آن قران را به سلامتی بچه ...
روایتی تلخ از وداع پدر با فرزند شهیدش
خواب دیدم در کنار یک خیابان نشسته ام و حسین با یک لباس عربی خون آلود به سمت من آمد و به من گفت: پدر جان از من راضی هستی، گفتم: اگر از تو راضی نبودم اجازه نمی دادم به منطقه بروی، گفت: در هر صورت حلالم کن و رفت. از خواب بیدار شدم ساعت حدود 2.5 بامداد بود وضو گرفتم و نماز خواندم، کاملاً به من الهام شد که حسین شهید شده است اما درباره این خواب به کسی چیزی نگفتم، دو روز گذشت و روحانی مسجد محل ...
روایت خانواده ای که تمامی آنها رزمنده هستند
همش از این ها بود ناراحت بود، از این لحاظی که هی می رفت و می آمد می گفت باز آمدم باز دیدی مامان باز آمدم وقتی که می رفت و آمد هیئت با این موتور که می رفت من خیلی دلم شور می زد همش دم در می نشستم تا او بیاید می گفتم این همه بچه ام شب و روز آن جا در جبهه است نکند بیاید این جا تصادف کند یکی دو تا هم در این فاصله در آن زمان تصادف کرده بودند از جبهه آمده بودند، همش می نشستم او بیاید و بخوابد. ...
عملیات والفجر4 و جانفشانی نیروهای بهداری در دره شیلر
دید خوبی نداشتند. آن روز در همان حال که جستجو را ادامه می دادیم، صدای تانک به گوشمان رسید، یک آن فکر کردم محاصره شده ایم، سریع سنگر گرفتیم .بیشتر که دقیق شدیم متوجّه شدیم که یک دستگاه تانک ایرانی اشتباهی وارد منطقه شده است، وقتی متوجه شد مسیر را اشتباهی آمده است، سریع دور زد و برگشت. در حال عبور از کنار رودخانه بودیم که ناگهان صدای ناله یک نفر به گوشمان رسید، یکی از نیروها که ...
نمی دانم شما بسیجی ها چگونه 8 سال در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید؟
.... سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد. دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر می شد. از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است. وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.ب یش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد. گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فکر می کنم ...
شهیدی که پای رفاقت جان داد +تصاویر
دانم چرا حس و حال دیگری دارم . روزی که قرار بود از پادگان کرخه به منطقه اعزام شوند مادرم و خواهرم به همراه همسرش برای خداحافظی رفته بودند ولی مرا به دلیل این که فرزند کوچک داشتم اطلاع ندادند، شوهرم که معطلع شد به خانه آمد و گفت: امروز قرار است نیروها را به منطقه اعزام کنند ، سوار موتور شدیم و با سرعت بسیار زیادی راه افتادیم و خودمان را به پادگان کرخه رساندیم. یک سیم خاردار بین ...
داغ فرزند چقدر تلخ است؟
آرزوی دیدن پدر را روی بالش هایشان می گذارند تا شاید فردا صبح که چشمان پر امیدشان باز می شود، دستان محکم پدر باشد که با لبخند همیشگی اش از روی تخت بلندشان می کند. مادر اما آشفته تر از بچه هاست. حساب او حساب پدر و فرزند نیست. او معشوق دیرینش را به سمت کشتارگاه نامردان فرستاده. او حالا دلش را روی ماشه ای گذاشته که در دستان شوهرش می غرد و نفیر گلوله اش یک به یک بدن کثیف حرامیان را پاره می ...
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
در چهره اش موج می زد. برای رسیدن به این افتخار اجازه نمی داد که دنیا و فرزندان و همسر مانعی باشند و با سپردن همه آنها به خدا راهی جبهه شد. حکمت الله هیچ گاه بزرگ شدن بچه ها را ندید و مظلومانه پرکشید و رفت. او را تا لحظه شهادت سیر ندیدم. با سقوط خرمشهر دیگر تاب و توان ماندن نداشت و به جبهه رفت. لحظه رفتن، بچه ها را در آغوش کشید و همه آنها را به خدا و من سپرد. گفتم ما بچه کوچک داریم و اگر شهید بشوی ...
تداوم راه شهدا در زیارت با بصیرت
...، نابود شدن دارد، مجروح شدن دارد، معلوم است؛ این یک مقوله است. یک مقوله دیگر این است که یک ملتی که مورد تهاجم قرار می گیرد از جهات مختلف، اگر چنانچه قوت خود را، نیروی خود را به میدان نیاورد و در مقابل دشمن نَایستد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این مقوله را با آن مقوله مخلوط می کنند. دفاع مقدس یک حرکت حیاتی بود، یک نفس کشیدن بود برای این ملت؛ نفس نمی کشیدیم، می مردیم؛ این را باید زنده نگه داشت. ...
ریزعلی این روزها غصه دار است
... در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است. پیرمرد اینطور سر رشته صحبت هایش ادامه می دهد: با خودم گفتم هر چه بادا باد ؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش ...