سایر منابع:
سایر خبرها
جیرانی:از برچسب و قضاوت نمی ترسیم
فیلمساز است حالا چه حرفه ای و چه غیرحرفه ای. ایده را می گیرد و خود را با آن تطبیق می دهد، اما این تطبیق دادن به منزله عدم اعتقاد نیست. تازه من داخل پرانتز بگویم که اگر یک فیلمساز حرفه ای آمد و حتی در کاری مخالف با اعتقادات خود، تخصصش را در خدمت شما قرار داد، شما نترسید و استفاده کنید. فیلمنامه ای مثل روز واقعه که تا قبل از اکران فیلم محمد رسول الله(ص) مجید مجیدی بهترین فیلم دینی تاریخ ...
ماجرای نبرد ایران و آمریکا در خلیج فارس
پایان جنگ بودند تا رژیم بعثی را حفظ کنند و با عنوان پیروزی آنها، کار را تمام کنند. شمشیر را از رو می بندند که بیایند تا توان ایران را بگیرند تا آنها به اهدافشان برسند اما موفق نشدند. *تسنیم: به مقطع حساس جنگ تحمیلی می رسیم به قول فرمایش شما صدام دیگر داشت برای بقای خودش دست و پا می زد و آمریکا می دانست که صدام حسین کارساز نیست در این باره بفرمایید. حماسه خرمشهر بر نقش نیروی ...
خاطره ی آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد از اسارت و سرنوشت 72 اسیر عملیات عاشورای 2
مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم [...] مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم خیلی به یاد اسرا بودند ،حال پدری را که فرزندانش با این شکل از او دور شده باشند راحت میشد فهمید خود آن بزرگوار در نامه ای که برای یکی از اسرا نوشته بودند این حالت را تشریح کرده اند نشان داده اند که ایشان واقعا داغدار فقدان این عزیزان هستند . حقیقتا جای امام این روزها خالی است البته روح بزرگوار و پر فتوح آن جلیل قدر متوجه به ماست شادی ملت ما موفقیت های ملت ما پیروزی های اسلام و مسلمین روح امام را مانند ارواح طبه ی همه ی اولیا ء، شادمان و مسرور می کند. خدارا شکر میکنیم که ثابت کردکه آن دست قدرتمندی که ار روز اول پشت سر این انقلاب و کشور بود همچنان پشت سر این انقلاب و کشور هست. آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد شب عملیات عاشورای 2 به تاریخ 64.5.23 در منطقه چنگوله و در میان دره و تپه ماهور هایی که چادرهای تیپ 72 زرهی محرم مستقر بود اعلام کردند که به چادر تعاون مراجعه کنید . دوستان وسایل غیر ضروری و وصیت نامه ها را بنویسند و تحویل دهند همه ما شروع به نوشتن نمودیم آنچه به ذهن می رسید سفارش به یاری امام و رزمندگان و هم امورات خانواده و روحیه آنها شد. در صورت شهادت ما ، وصیت را نوشتیم چند مرحله اراده کردم به نوشتن توصیه ای در خصوص اسارت و دلداری خانواده که اشاره ای به مصائب حضرت زینب (س) دوباره برگه های اسارت را جدا نموده و مجددا این کار را چندین مرتبه تکرار کردم و در نهایت با توجه به تاکید فرماندهان که وقت حرکت است با عجله گفتم که من اسیر نمیشوم چه لزومی دارد در این خصوص چیزی بنویسم .تقدیر که اسیر شویم روز اول اسارت : بعد از به محاصره در آمدن هر یک از همراهان چیزی می گفت . یکی پیشنهاد داد دو دسته بشویم .یک دسته بجنگند و بصورت تاکتیکی دسته دیگر عقب نشینی کنند . دسته دوم شلیک آتش کنند دسته اول عقب بنشینند. و به همین منوال از محاصره خود را برهانیم . دیگری می گفت بیایید همه با هم از داخل شیار بیرون آمده به دشمن شلیک کنیم و درهمان حین هم عقب نشینی کنیم هرکسی زنده ماند، سهراب کاو سوار گفت آقای شاهین آقای یازده و آقای... شما می دانید من چندین مرحله اسیر شدم و فرار کردم رفتم تو صف غذای عراقی ها و ... اما این صحبت هایی که شما گفتید همه مصداق خود کشی است. برادران، من الان میتوانم فرار کنم اما خودم را مدیون این همه بچه کم سن وسال میدانم . بگذارید هرچه بر سر اینها آمد به سر ما هم بیاید . بچه ها، برادران خودتان را برای اسارت آماده کنید اسارت دری دارد که احتمال دارد یک روزی باز بشود .فکر کنم عزیز قبادی بود پیراهن خود را درآورد و زیرپوش سفید را به عنوان تسلیم بالا گرفت دشمن هم دست از تیراندازی برداشت و به صورت اسلحه آماده شلیک به سمت ما حرکت کرد. اینجا بود که من که بیسیم چی بودم با مرکز که مسئول محور جناب مرتضی میریان بود تماس گرفتم و اعلام کمک مجدد کردم و گفتم این آخرین تماس من است داریم آماده اسارت میشویم بیسیم را خاموش قطعه ای را جدا و رموز را زیر خاک مخفی کردم که دست دشمن نیفتد، عراقی ها بالای سر ما رسیدند و ما را به خط پشت سر هم دستها روی سر به اسارت گرفتند. ( یا زینب کبری س) وسط راه در یک سر بالایی تپه ای برگشتم برای آخرین بار ایران را نگاه کردم که یک تانک مان نزدیکی میدان منهدم و در حال سوخت بود و آثار نیروی کمکی پیدا بود ” ولی آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ” دیگر دیر شده بود ما را پشت یک تپه که جاده ای بود و آخر خط ماشینی عراقی برای بردن یک نیروی عراقی آمد ما را به خط کرده اسلحه گرفت مسلح کرد و با نهایت خشم که ما را به دیوار تپه به تیر ببندد صدای ماشینی آمد برگشت دید یک جبپ آمد توقف کرد و یک جوان خوش تیپ پایین آمد و گفت ( های شینو ) چیه چکار میکنی؟، محمد حمیدی از بچه های عرب خوزستان ترجمه می کرد، او گفت اینها پسر خاله یا عمه من رو تو سنگر کمین کشته اند باید به انتقام او اینها رو بکشم . باهاش صحبت کرد این افسر قانع نشد در نهایت با تندی اسلحه را از او گرفت ما را حرکت دادند به سمت پشت خط خودشان که یکی دیگر از عراقی ها امد و یک اسیر کوتاه قد و ضعیف را بلند کرد که اسمت چیه : جمعه . تو عربی گفت : آره. چرا به جنگ ما عرب ها آمدی ؟ میخواهیم تو رو بکشیم که باز تعدای از ما با خواهش و تمنا نگذاشتیم و حرکت کردیم از داخل دره و راه باریکی که اطراف آن میدان مین و سیم های خاردار بود یک لحظه متوجه عبور مورچه ای از عرض معبر شدم با خودم گفتم خدایا به عظمتت شکر این مورچه الان از من آزادتر و قوی تر است و من از این مورچه هم ضعیفتر و اختیاری از خود ندارم . ما را به جلوی سنگرهای خودشان بردند اکثرا مجروح و تشنه بودیم که سربازان عراقی از آن آب تانکرها که داغ هم بود به ما دادند و از نان خشک ها به بچه ها میدادند. خودم دیدم لباس های تن خود را پاره میکردن و زخم بچه ها رو می بستن این یک شگفتی بود تا الان میخواستند ما رو بکشند. گذشت تا اینکه در این حین ایران یک آتش تهیه را ریخت و نزدیک بود که ما با توپخانه ایران با دستان بسته کشته شویم .انها هم ما را رها کرده به سنگرهاشان پناه بردند، ولی واقعیت این است وقتی اسیر میشوی با سن و سال کم ماه وسط تابستان گرمای عراق و خستگی و... فکری برای فرار برای ما نمانده بود در نهایت آتش فروکش کرد دیدیم یکی از پاسداران که لباس خاکی بر تن داشت و آرم سپاه بر سینه و نزدیکی آرم هم تیر خورده بود را عراقی ها زیر بغلش را گرفته و آوردند و روی زمین انداخته که دیدیم شهید مومنی از بچه های گراب بود که بعدش هم شهید شد. مجروحین سخت را سوار آمبولانس کرده و بقیه را که زنده و سر حال تر بودن را سوار ایفا یا ریو کردن (خاور مانندی ) ساعت 2 بعد از ظهر بود دو نفر مسلح همراه ما را به یک بیابان 20 کیلومتری برده حدودا 3 ساعت تو این گرما، خسته ، زخمی این ماشین از این طرف بیابان ما را می برد به قسمت دیگر وهمین کار را ادامه داد. خاک لوله می شد میامد داخل خفه می شدیم . جاده پر دست انداز، خلاصه ما را زجر کش کردن تا اینکه ماشین از حرکت افتاد و خراب شد .بیسیم زدند و ماشین دیگری امد. با ماشین جدید یک سرباز فارس زبان از منافقین آمده بود. خلاصه مقر سپاه دوم رسیدیم ، پشت گردن ما را میگرفتند از بالای ایفا پرت می کردند و مینداختند پایین ، با دست های از پشت بسته و با این کاری نداشتند تو سالمی ، زخمی ، پات شکسته، دستت تیر خورده یا قسمت دیگری از بدنت و روی اون محوطه و سربازان و فیلم برداران داخلی و خارجی اطراف ما را گرفتند تمسخر کردند و.... ما هم از تشنگی خاک و گرما و خرابی ماشین بی حال بودیم داد میزدیم بر سر خبرنگاران خارجی که به ما آب بدهید ، تشنه ایم کمی آب داغ دادند.( لایوم یومک یا ابا عبدالله) که اینجا یکی دو تا از بچه ها شهید شدند و پیکرهای مطهرشان بردند . بعد از این مرحله ما را سوار بر اتوبوس کرده و راهی بغداد شدیم داخل اتوبوس کولر داشت خواب رفتیم بعد از مدتی دیدم یکی جیب هایم را تفتیش میکند بیدار شدم آن منافق فارس همراه عراقی ها بود با فحش و ناسزا هرچه پول و مدارک و مهر نماز و... برد من مجدد خواب رفتم که روبروی من یک نفر اهوازی به نام جمشید عشایری بود (لحظات اسارت تلاش کرد خود را به سنگر کمین دشمن که بالای تپه ای بود و تیر باری و چند جنازه عراقی در آن بود برساند که با شلیک تک تیر انداز عراقی زخمی و غلطان غلطان پایین آمد و مرتب می گفت خدایا منو اسیر اینها نکن من اینها را میشناسم و....) . این منافق بالای سر جمشید رفت توی اتوبوس و پرسید کجایی هستی ؟ فهمید از خوزستان است شروع کرد به اهانت کردن که ناگهان با صدای سر جمشید به سر و صورت این منافق و افتادن او داخل راهروی اتوبوس ما بیدار شدیم و متوجه منافق توی راهرو شدیم. از هر طرف با لگد بهش زدیم داد و فریاد زد و الان دیگر شب بود و به استخبارات یا سواک بغداد رسیده بودیم آمدند به کمک فرد منافق و او جمشید را نشان داد ،جمشید را پایین بردند او رو ب پشت و رو به پایین انداختند روی آسفالت محوطه با پوتین و کفش به سر و کله و کمر او میزدند تا اینکه کمر و گردنش را شکستند او را برگرداندند سرش را بالا گرفتن داد میزد و آب می خواست لیوان آب را نزدیک لب های جمشید می آوردند سر را می کشید بخورد دست و لیوان را عقب می کشیدند این کار را زیاد تکرار کردند باور کنید کربلایی زنده بود برای ما خلاصه ما را از اتوبوس پیاده کردند یک تونل را سربازان درست کرده بودند همه باتوم و کابل به دست، اولی میزد به دومی و همینطور تا آخر و آنجا راهرویی بود و یک اطاق 3 3 که 36 نفر را ریختند انجا تا لحظاتی بعد ما را برای بازجویی بردند بیرون. یک نفر یک نفر باز تکرار همان تونل وحشت و کتک با کابل و باتوم و می رفتیم توی دستشویی. ما چیزی که نخورده بودیم فقط سر را زیر شیر آب برده خیس می کردیم که آرام بگیریم و از آب شیر توالت سیر میخوردیم .بیرون می آمدیم این بار بدن خیس بود و کابل می چسبید به بدن و ما را میزدند تا می رسیدیم به میز بازجویی که فرمانده شما کیست ؟ افراد اسیر کی هستند ؟ چه سمتی دارند ؟ شهر شما چه تاسیساتی دارد؟ و.... که ما به دروغ جواب میدادیم و اگر جواب خوب نبود و می فهمیدند دو سر سیم را به گوش هایت وصل می کردند و شوکی وارد می شد انگار انفجاری در مغز سرت رخ داده و نهایتا به همان اطاق میرفتیم جمشید هم در حال جان دادن استدعای آب داشت یکی از عراقی ها شیلنگ را داخل انداخت رفت آب رو باز کنه یک بعثی رسید و شیلنگ را کشید ، جمشید گفت باشد آب به من ندادید شکایت شما رو به آقام می کنم و انتقام مرا خواهد گرفت و همانجا جان را به جان آفرین تسلیم کرد روحش شاد و راهش پر رهرو باد . این هم مختصری از یک روز از اسارت و سرنوشت ما 72 اسیر عملیات عاشورای 2 درج شده توسط : بهزاد باقری / دبیر سرویس شهدا و منتظران " میرملاس نیوز "bagheri1348@yahoo. ...
این هم یک راه ساده برای بازیگر شدن!
.... مگه این همه پول خرج کردن و رفتن و اومدن تو این مطب و اون مطب، تو این باشگاه و اون باشگاه رفتن این دارو رو خوردن و اون معجون و سرکشیدن الکیه؟ خون دل خوردن تا این شکلیو این تیپی شدن. بهتره ما هم بجای نشستن و دست و روی دست گذاشتن، پاشنه همت و ور بکشیم و بریم دنبال علاقه هامون. همه چیز که پول نیست. نمونه اش همین داستانیه که گفتم. جواب می ده، امتحان کنید... ...
8 سال دفاع مقدس؛ از مدیریت جهادی شهید طهرانی مقدم تا شکل گیری شالوده صنعت مدرن دفاعی
به صورت محدود بود. شاید مثلا می توانستیم از ساخت گلوله استفاده کنیم اما مثلا در بخش هواپیما، یک سری قطعاتی وجود دارد که برای تعمیر و نگهداری همه چیز بایستی پای خط قرار بگیرد و شما از آن استفاده کنید. همواره یک هواپیما بین ایران و آمریکا در رفت و آمد بود که قطعاتی را که ما می خواستیم از آنجا می آوردند که حالا یا قطعات جدید بود یا قطعاتی که می بردند و تعمیر می کردند و بازمی گرداندند. پس وقتی که ...
فصل صبوری
مشکلات رفع شود. در غیر این صورت با برداشته شدن تحریم ها ممکن است سر بزنگاه که باید آستین ها را بالا زد و شروع به کار کرد با شوک منفی روبه رو شویم. مثلاً شما ملاحظه می فرمایید که شاخص بورس مرتب پایین می رود که نشان می دهد انتظارات در بازار سرمایه چندان امیدبخش نیست. بنگاه ها کماکان مشکلات تامین مالی زیادی دارند ولی هنوز کاری برای آنها انجام نشده و دولت حتی به وعده های خود درباره تامین مالی بنگاه ها ...
گلپا: پرویز یاحقی را مردم منزوی کردند
درباره علت منزوی شدن پرویز یاحقی گفت: همه ی ویلونیست ها خوب بودند، اما پرویز یاحقی هنرِ بی مانندی داشت. وی بسیار خوب ساز می زد و در بداهه نوازی نظیر نداشت، اما چون مردم پرویز یاحقی را نمی فهمیدند، با همین درک نکردنِ او، این هنرمند بی مانند را الکی منزوی کردند. امروز برخی هنرمندان را داریم که با افتخار و غرور می گویند، شاعر هستند یا آهنگسازند و یا حتی می گویند دکتر هستند، اما این ها همه اش برای گول ...
هر میدانی برای سپاه مثل کیسه بوکس بود/ من نخستین بار نام خودم را در رادیو عراق شنیدم
ندارد و جرات نمی کند به انقلابی مردمی حمله کند و از طرفی هم، معادلات امریکا و شوروی و پیروزی انقلاب را که می دیدند، احساس می کرد امکان ندارد که جنگ بشود. * از سپاه تهران هم برای کمک نمی آمدند شمخانی: به نظر من، آن روز، در تمام سطوح هیچ کس از جنگ ادراکی نداشت. البته، به یاد دارم دو سه ماه پس از جنگ، سپاه سمیناری گذاشت. من جایی نوشتم یا به صورت شفاهی گفتم که صدام با همه عراق و ...
صوت، متن و ترجمه دعای عرفه، اعمال روز عرفه و آدرس هیأت ها
نَجْوی وَ مَوْضِعَ کُلِّ شَکْوی وَ عالِمَ کُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهی کُلِّ حاجَةٍ که روایت شده هر کس آن را در شب عرفه یا در شب های جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد. 2- [به نقل کفعمی ] تسبیحات عشر را که در اعمال روز عرفه آمده است را هزار مرتبه خوانده شود . 3- دعاء اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ را که در روز عرفه و شب و روز جمعه نیز وارد است، خوانده شود. 4 ...
نظر مردم درباره رهبر معظم انقلاب
حکایت دارد. فکر نمی کردیم شما را در چنین وضعی ببینیم. اوّلین واکنش به این اتّفاق نذری است؛ گاه با دیکته نادرست: آقا خیلی دوستت دارم، وقتت را نمی گیرم، برای شفای تان هم سفره اباالفضل نظر کردم. برخی هم هم ذات پنداری می کردند: بابام ماه قبل دو تا عمل داشت... و اضافه می کردند: خودم و بابام و مامان و همسرم و بچه ام فدات. وقتی شما رو روی تخت بیمارستان دیدم، بیشتر از اون موقع دلم لرزید و اشکم جاری شد. و با ...
متن دعای عرفه +ترجمه فارسی
الْمُرْسَلینَ وَصَلَّی الله عَلی خِیَرَتِهِ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِیّینَ وَآلِهِ مرسلش باشد و درود خدا بر بهترین خلقش محمد خاتم پیمبران و آل الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ الْمُخلَصینَ وَسَلَّمَ پاک و پاکیزه و خالص او باد و سلام پس شروع فرمود آن حضرت در سؤ ال و اهتمام نمود در دُعا و آب از دیده های مبارَکَش جاری بود پس گفت : ...
بمباران قبرستان، اجساد شهدای دفن شده را بار دیگر تکه تکه می کرد/فقط روز اول و دوم 64 زن و کودک دفن کردند
.... بخشی از ساعدم رفته بود و پوست و گوشت نداشت و روی مغزم یک عمل کوچکی انجام داده بودند، وقتی ریکاوری رسیدم دیدم یک پسر 19 ساله سرباز مرده بود.. و 4 روز در بیمارستان طالقانی بستری بودم، وضعیت بدی داشتم و هذیون می گفتم و عراق دائم فرودگار را بمباران می کرد. خانواده از وضعیت شما خبر داشتند؟ قبل از من 9 مهر برادرم مجروح شد و در آن شرایط خواهر و برادر دیگرم بالای سرم بودند ...
از رنگ خون خدا عکاسی کردم
بود و خیلی شهید دادیم. با گروه تلویزیونی سپاه رفته بودم جبهه. موقع تهیه گزارش و عکس بچه ای را دیدیم که راننده لودر بود و جلب توجه می کرد. لودر هیولا بود و این بچه 17 ساله اعزامی از کرمان جثه کوچکی داشت. هی می خندید و بچه ها می خواستند فیلم بگیرند نمی شد. با یک تشری گفتم: اینقدر نخند! گفت: چشم! اما باز می زد زیر خنده. همان موقع هواپیما ها آمدند و من و آقای نظر بین از بچه های ...
الو بی قانون؟
سلام، بی قانون؟ سلام کوچولو، خوبی؟ نه. ئه، چرا؟ مد رسه ها د وباره باز شد ه. خب باید خوشحال باشی که! خوشحال چی باشم؟ کل وقتمو می گیره. شماها که نصف هفته رو تعطیلین! نصف بقیه شم همش پرورشی و ورزشه! زمان ما د رس میخوند ین چی می خواستی بگی؟! تازه مد رسه نری مثلا چی کار می کنی که وقتت گرفته میشه؟ من الان با همین د وازد ه سال سنم خرید و فروش ...
کادوهای عروسیش را به خانواده های شهدا داد
برگشت به من نگاه کرد و گفت از خدا می خوام که بهت صبر بده. شب عروسی پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول، درست سر خیابان. بغض کرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می کشیدند. داد می زد مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله. گریه می کرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش. انگار شب قبل ازعملیات ...
شهید همت در سپاه مظلوم بود
هم فرمانده ما بود و باید حرف هایمان را به او می زدیم. گفتم: آخه این چه مسخره بازی است، عراقی ها متوجه شدند که ما می خواهیم عملیات انجام دهیم و واقعاً هم همین گونه بود، آنقدر نیرو به منطقه آورده بودند که در آنجا صبحگاه برگزار می کردند. دقیقاً یادم هست که حاج همت خیلی خسته و کوفته بود. با همان چهره مظلومش رو به من کرد و گفت: محمد آخه من چکار کنم؟ مگه همه چیز دست من است؟ رفتیم قرارگاه تا کارهای ...
فرهنگ در رسانه
نمی تونستید چرا به عراق حمله کردید... من هم گفتم ما حمله نکردیم... آقا حرفش را قطع می کنند: می خواستید بگید می تونیم خوبم می تونیم! همه می خندند. جانباز ادامه می دهد: بعد یه ته خمپاره توی ران من بود. این رو که در آوردن دیدن روش نوشته آلمان! بهشون گفتم حالا ما جنگ طلبیم یا شما که به عراق سلاح دادید... جانباز که خوش سر و زبان هم هست به دامادش اشاره می کند و می گوید: ایشون یه چیزی خواسته نمی دونم بگم ...
جا هست، بچه نیست
من او را از خود جد ا کرد م و با اینکه سنم کم بود ، سعی کرد م کمی د لد اری اش بد هم و گفتم خب حالا شاید هم یک جا قبول شد م. (زمان ما مهم نبود چه رشته ای د وست د اری، هر چیزی قبول می شد ی باید سرت را مثل چی می اند اختی پایین و می رفتی سر کلاس می نشستی) این را که گفتم، د وباره و این بار سفت تر از قبل بغلم کرد و ضجه زد . خلاصه روز سختی بود . البته بیشتر برای آن مشاور. امروز ما د ر زمینه ظرفیت ...
روزنگار رئیس جمهور: چرا برجام دست حسین آقا را بسته است؟
30 شهریور 94 ساعت 10:14 صبح رفتم از سوپر مارکت بین بهارستان و پاستور خرید کنم. اصغر آقا گفت: به بهههه! آقای روحانی! خیلی وقت بود تشریف نمی آوردید. چه خبر از این طرفا؟ گفتم: بابا وقت سر خاروندن ندارم باور کن. فکر می کردم این هسته ای حل بشه دیگه یه نفس راحت می کشم. تازه دردسرها شروع شد! گفت: والا ما که اصلا از برجام راضی نیستیم. کاسبی ما رو به هم ریخته. گفتم: چطور مگه؟ چی شده؟ قاعدتا ...
چهار سال عزاداریم
...> سیارسریع: بعد من هم گفتم به این ترتیب باید ده پونزده سالی تو عزای عمومی باشیم. مردم: کی با شما حرف زد؟ خباز: من؟ مردم: نه ... این آقایی که سبیل داره. سیارسریع: عذر میخوام. مجید انصاری: آقای خباز این پسره که سبیل ناقص داره راست میگه. نمیشه که همه اش تو عزا باشیم. خباز: البته بنده واقعا منظورم این نبود. از صنعت ادبی مبالغه استفاده کردم. مردم: آقا یه سوال! نمیشه ...
دنیا نمی خواست عراق شکست بخورد
...، قدرت ترابری و سرعت جابه جایی بود. آنها به راحتی تانک های شان را سوار تانک بَر می کردند و به سرعت تا صد کیلومتر یا بیشتر جابه جا می کردند. نیروهای مسلح ما این قدر راحتی را در زمان شاه هم نداشتند. ازاین رو در بیت المقدس 7 موفق شدیم با تمام قدرت، مقابل ما حاضر شد و نیروهای ما را عقب زد. **این انتقاد مختص نظامیان نیست. یک سری سیاسی ها هم این انتقاد را مطرح می کنند. همان طور که گفتم این بحث ها در ...
ماموریت کری و ظریف در غیاب اوباما و روحانی / قاطعیت رهبری فتنه 88 را نقش برآب کرد
از جانب بیمارستان به بیمار تلقی شود ولی در روز تسویه حساب، مخارج آن کمر قشر عادی جامعه را خم می کند. بیماری که در گفت وگو با ما توضیح داد 17 پزشک بر بالینش حاضر شده اند. می گوید نزدیک به یک میلیون تومان از بابت این آمدن و رفتن های پزشکان در صورتحسابش نوشته شده که باری است بر دوش اقتصاد خانواده اش . این موضوع را که از سازمان نظام پزشکی پیگیر شدیم دو تن از اعضای آن تائیدش کردند، گرچه کمی ...
پدیده کشتی جهان و تیتری که ماند برای المپیک
جهان ارزشی ندارد و فقط طلا ارزشمند است. آنقدر این حرف را تکرار می کرد که وقتی که مدال برنز را گرفتم خوشحال نبودم. *همه از باخت رحیمی ناراحت شدیم حسن رحیمی واقعا مستحق رسیدن به مدال طلا بود اما بر اثر یک اتفاق آن را از دست داد. همه از باخت او ناراحت شدند و خیلی ها گریه می کرد ند. او از حریف خود جلو بود، اما وقتی گارد حریفش را باز دید وسوسه شد زیرگیری کند، اما گیر افتاد و ...
همدلی جانبازها با آقای جانباز/ میزبانی شانه های رهبر جانباز از اشک های فرزندانش/ آقا گفتند این را به ...
بگید می تونیم خوبم میتونیم! همه می خندند. جانباز ادامه می دهد: بعد یه ته خمپاره توی ران من بود. این رو که در آوردن دیدن روش نوشته آلمان! بهشون گفتم حالا ما جنگ طلبیم یا شما که به عراق سلاح دادید... جانباز که خوش سر و زبان هم هست به دامادش اشاره می کند و می گوید: ایشون یه چیزی خواسته نمی دونم بگم یا نه... خود آقا می گویند: انگشتر؟! -بله -خب میدم... ...