سایر منابع:
سایر خبرها
بازیکنان و کادر فنی تیم فوتبال هف سمنان خواستار حمایت مردم و مسئولین شهر و استان برای صعود هستند
میگیرم امین غلامی پور *پست: هافبک نفوذی *شماره پیراهن: 7 *باشگاه قبلی: هف سمنان در سن 17 سالگی تونستم در لیگ یک بازی کنم شب قبل از بازی تا صبح بیدار بودم و استرس داشتم امسال تیم خوب و یکدست و همدلی داریم با توکل به خدا و تلاش بچه ها توان صعود به لیگ یک را داریم چون حق بازیکنان مراحل بالاتر است سمنان مردمان بسیار خوب و با صفایی دارد امیدوارم با دعای خیرشان و حضور در ...
بخاطر انتقاد از کابینه جدایم کردند
اقتصادیِ سال های دفاع مقدس به دست بیاورند: نکته ای وجود دارد که می گویند در سال 66-67 به دلیل مشکلات مالی قطع نامه پذیرفته شد. آیا واقعا شرایط اقتصادی به گونه ای بود که بشود جنگ را ادامه داد؟ *نبوی: اواخر جنگ که هم زمان هست با دوره دوم دولت مهندس موسوی. من در آن دوره نبودم و 60 تا 64 در دولت بودم. میرحسین در دوره دوم ما را معرفی نکرد. آن چیزی که از دوره اول به طور کلی در ...
اهدای سلول های چشم همسرم هم افاقه نکرد
رزمندگان هم می توانند به عملیاتی در غرب کشور اعزام شوند آنجا بود که تصمیم گرفتم به غرب کشور اعزام شوم و اینجا بود که دیگر تا آخر جنگ تسویه نکردم و اعزام اولی ماندم. یوسفی خاطرنشان می کند: حتی زمانی که مسئول تخریب بودم همه می گفتند شما بار اولی هستید و مسئول تخریب شدید، من تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتم و تا سال 70 اهواز بودم و در آنجا مانند دوران جنگ تحمیلی خط داشتیم. این ...
مصاحبه با پرانرژی ترین عضو گروه پالت
اید؟ - متاسفانه یک بار به ایمیل یک نفر دسترسی داشتم و چندتا از ایمیل هایش را خواندم و باعث شد خیلی از خودم بدم بیاید چون چیزهایی را متوجه شدم که خیلی برای آن شخص خصوصی بود اما خب آن موقع من خیلی کم سن و سال تر بودم. شاید توجیه به نظر برسد اما بعد از آن اتفاق، پیش آمد دسترسی داشته باشم اما دیگ راین کار را نکردم چون همان یک بار باعث شد دیدم نسبت به آن آدم تغییر و رابطه مان دچار ...
شبنم مقدمی و برادرش و یک دنیا خاطره
بازی در فیلمش را قبول کنم یا نه؟ بهترین هدیه ای که از برادرم گرفته ام شبنم مقدمی: حدود 15 سال پیش من تازه خانه خریده بودم و به شدت از نظر مالی در تنگنا قرارداشتم چون همه پول و پس اندازم پای خرید خانه رفته بود. یادم هست که در همان ایام و روز زن برادرم به پشت صحنه اجرای تئاترم آمد و برایم ساعتی زیبا به عنوان هدیه آورد و گفت تو مهم ترین زن ِزندگی من هستی . هرگز آن روز را فراموش نمی ...
اغلب اش خاطرات سانسور و اعتراض است، تا ویژگی های دنیایی که باید ساخته شود/ گفتگوی داریوش مهرجویی و مسعود ...
...> کیمیایی: قیصر هم یک سال توقیف بود. بعد یک روز آقای پهلبد (وزیر فرهنگ و هنر بین سال های 1343 تا 1357 و همسر شمس پهلوی) ما را صدا زد و گفت اگر تا حالا می بینید دستگیرتان نکرده اند چون من نگذاشته ام و جلوی ثابتی (رییس وقت ساواک) را گرفته ام. یادت هست داریوش؟ همان روزی که علی حاتمی روی میز ضرب گرفت... مهرجویی: نه، درست یادم نیست... کیمیایی: پهلبد داشت با ما دعوا می کرد که شما ...
8 ساعت زیر تیغ آفتاب، بدون محدودیت سنی
که کارگری کرده ام ولی بیمه ندارم، اگر بیمه داشتم حالا 10 سال بود که باید بازنشسته شده بودم. بیشتر از 30 سال است که اینجا کار می کنم. وقتی از افغانستان آمدیم، آنجا جنگ بود، حالا هم جنگ است. دیگر تمام خانواده و زندگی ما اینجاست. دخترانم را ایجا شوهر داده ام و پسرهایم اینجا زن گرفته اند؛ الان دیگر نه کسی را در افغانستان دارم و نه جایی را می شناسم. خدا را شکر اینجا امن است، خودمان و بچه ...
زنی که دیر به خانه بیاید، باید او را کشت!
خودم دارم که همگی ازدواج کرده اند و تنها من بودم که با مادرم زندگی می کردم و در کارگاه صنعتی پدرم که به خانواده ارث رسیده بود مشغول کار بودم و شکر خدا از نظر مالی مشکل خاصی نداشتیم و به قول معروف دستمان به دهانمان می رسید. خانواده ات با ازدواج تو و پریسا موافق نبودند؟ ابتدا موافق بودند، ولی بعد از گذشت مدتی دیگر رفتارهای پریسا برایشان قابل تحمل نبود، هرچند از ابتدا هم چون فهمیده ...
ناصری: زبان شب به خیر فرمانده جهانی است/ اکبرپور: بچه ها پنگوئن های یک شکل نیستند؛ سلایق متنوعی دارند
متفاوتی دارند احمد اکبرپور، نویسنده این کتاب نیز در این مراسم گفت: در سال 1381 درشرایطی کتاب شب بخیر فرمانده را نوشتم که مشغول نوشتن یک رمان بلند بودم. در آن زمان قرار بود از سوی شورای کتاب کودک با همکاری یونیسف مسابقه ای برای حمایت از کودکان معلول برگزار شود، درنتیجه شورای کتاب کودک به من سفارشی برای نوشتن این کتاب داد. این نویسنده ادامه داد: این کتاب در آن مسابقه جزء یکی از سه اثر ...
از حکمت طواف پسر به بهانه خانه کعبه تا بوسه مادر بر گلوی سرباز ولایت
...، نه من . وقتی قضیه را به من گفتند در جواب شان گفتم: حق با محمد است او که نمی تواند هر لحظه جبهه را ترک کند و به مرخصی بیاید . * آخرین طواف رجبعلی سرپرست پدر شهید یحیی سرپرست ، می گوید: پسرم یحیی در شب 21 ماه مبارک رمضان شب احیا به دنیا آمد، برای همین نام او را یحیی گذاشتیم، من همیشه دو روز قبل از این که او مرخصی اش تمام شود می رفتم برایش بلیط اتوبوس می گرفتم ...
گفتگوی خواندنی بادندانپزشک بهایی که شیعه شد
حالت بسیار عجیبی در من به وجود آمد. به کمک یکی از دوستانم اشهد خودم را خواندم، وضو گرفته و به مسجد رفتم و نماز خواندم و احساس سبکی می کردم و خلاص شده بودم، حالت بسیار عجیبی داشتم و حس نزدیکی به خدا تازه در وجودم زنده شده بود آن شب برایم بسیار خوب و ماندگار بود که هیچ وقت از یادم نمی رود. قبل از تشرف به اسلام، آیا خلائی هم در زندگی خود احساس می کردید؟ بله، زندگی ام پر از خلاء ...
هواداران استقلال عطش قهرمانی دارند/ امید ابراهیمی:به شهباززاده این قدر پاس می دهیم تا آقای گل شود
...> نفت در این چند سال واقعاً خوب بازی کرده و ما هم که پارسال دو مسابقه را به آنها باختیم. این کمی روی بچه ها فشار ایجاد کرده بود. به طور کلی تیم پارسال نتیجه نگرفت و دنبال این هستیم که امسال جبران کنیم. می دانستیم نفت با وجود شرایطی که در جدول دارد، چقدر تیم خوبی است ولی به هر حال حذف از آسیا از نظر روحی روی شان تأثیر گذاشته بود. ما محکم بازی کردیم و فقط خواستیم برنده باشیم. نفت هم انصافاً خوب بازی ...
خواب راحت کنار جسد عراقی!
دفاع مقدس برای ایرانیان جنگ نبود بلکه دفاع بود. دفاعی عاشقانه از ناموس و میهن. دفاعی که نوجوان 15 ساله را به مرد 30 ساله و پیرمرد 90 ساله را به نوجوان 15 ساله تبدیل می کرد. از قدیم گفته اند که دوستت را در دوران سختی بشناس. ما شناختیم. در سختی ها، در نداری ها، در از دست دادن های دست فرزندانمان. سخت بود ولی با هم بودن همه لحظه ها را خاطره انگیز می کرد. حتی زمان شنیدن صد ...
انصاریان: من بلال فروش بودم
، میناوند، رهبری فرد و مهدوی کیا بازی کردند. در دوره ای در تیم ملی با علی دایی، کریم باقری، خداداد و حمید استیلی بودم. این ها اسم هایی هستند که یک جورایی ما با آنها به سراغ فوتبال می آمدیم. من در آن دوره فوتبال بازی می کردم و دوست داشتم. در دوره ای من و علی کریمی و حامد کاویانپور سه تفنگدار بودیم. اول از همه حامد خداحافظی کرد و بعد من و بعد علی کریمی. شاید جو و آدم هایی که آن موقع تازه وارد فوتبال شده ...
روایت زنانه رانندگی در تهران
راهنما باشد. * * * چهار زن راننده در تهران از تجربه رانندگی در این شهر می گویند؛ از سختی هایش و از لحظه های سخت و آسان آن: سارا 32 ساله است. او کارشناس آی .تی است و سال هاست که تقریباً هر روز رانندگی می کند. او درباره تجربه اش از رانندگی به عنوان یک زن می گوید: رانندگی برای زنان، اعصاب فولادین می خواهد و آن ها را تحت فشار قرار می دهد، چون مردان این پذیرش را ندارند ...
بانوی امدادگر و پرستار دفاع مقدس
و نماز شب خوان شده بودند و یک شبه ره صد ساله را پیمودند و حر شدند. تمام این اتفاقات خوب زیر سایه ی این سید بزرگوار رخ داد. سال اول جنگ با وجود بنی صدر خائن چهار عملیات با شکست مواجه شد و دیدن آن همه اسیر و مجروح خیلی تلخ و ناامید کننده بود. اما بعد از عزل او و حضور شهید رجایی بزرگوار، خون ها در رگ ها جاری شد و همه چیز تغییر کرد. با این حال امیدمان به خدا بود و از پا نمی نشستیم. از ...
معروف را بی دلیل دلشکسته نکنید
قوام همبازی بودم و از این نظر هم جای خوشحالی است که هنوز هم با هم دوست هستیم. بعد از چند سال هم به عضویت تیم هما در آمدم ناگفته نماند که در همان سال جز تیم ملی جوانان ایران انتخاب شدم که چند بازی با کشورهای شوروی، ژاپن و چین در تهران داشتیم و نامزد تیم ملی ایران شدیم که متاسفانه به دلایلی و مسائلی من از آن سال والیبال را نه به صورت خداحافظی ترک کردم و به کویت رفتم. آنجا چهارسال در باشگاه نادی العربی ...
با علی مسعودی بیشتر آشنا شوید / عکسهای جدید
. فکرمی کنم پدرم می خواست قبیله درست کند. اما متاسفانه بچه ها با کوچک ترین اتفاق از بین می رفتند و تعدادمان کمتر شد. مثلا یک روز بعد از ظهر خواب بودیم؛ یکی از برادرهایم توی حوض افتاد و خفه شد. یک برادر داشتم 40 روزه بود که فوت شد. البته از 13 تا 6 تا به ثمر رسیدیم. البته خواهر بزرگم چندسال پیش فوت کرد و 5 تاشدیم. آن موقع ها این مرگ و میرها برای بچه ها عادی بود. الان خیلی غیر عادی به نظر می رسد. من هم در ...
7 خاطره خواندنی رهبری ازدوران دفاع مقدس
عقیق : به مناسبت هفته دفاع مقدس، پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای هفت خاطره رهبر انقلاب اسلامی از دوران دفاع مقدس را بازنشر داده است. *زنی که تمام هستی اش را به جبهه فرستاده بود من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه هایی از این نامه را گفتم برای شما ...
همه چیز درباره فیلم محمد رسول الله (ص)
کرده در فیلمی که ساخته وجود مهربانی پیامبر اسلام را به تصویر بکشد. نزدیک به 10 سال پیش جشنواره فیلم دانمارک تصمیم می گیرد برای مجید مجیدی، سازنده فیلم بچه های آسمان ، رنگ خدا ، بید مجنون و آواز گنجشک ها مراسم بزرگداشتی برگزار کند. این تصمیم همزمان می شود با کشیدن کاریکاتور توهین آمیز پیامبر اسلام در روزنامه دانمارکی بولاند بوستون و مجیدی هم به دلیل توهین به مقدساتش در این کشور، حضور در ...
واکنش جنتی به یک نمایش
قبل از اینکه به صورت کامل وارد جنگ های لبنان شود، بیش از 9 سال در آنجا حضور داشت. او همراه با امام موسی صدر تمام تلاش خود برای حمایت از بچه های شیعه لبنان انجام داد و خوب یادم می آید که در آن دوران هنرستانی را در منطقه سور راه اندازی کرد که همین بچه ها در آن مشغول به کار شدند. مرحوم چمران به این بچه ها همواره عشق می ورزید و ما امروز بخشی از این عشق و علاقه را در نمایشنامه تکه های سنگین سرب دیدیم ...
از رد شدن سجاد افشاریان از دیوار تا عکس سلفی مهران غفوریان با برد پیت و آنجلینا جولی
به نام 021 معرفی کرد و علت آن را اینطور عنوان کرد: ما چهار تا بچه ایم، جمال، کمال، من و آبتین عمو، که هر کدوم از ما به شهری رفتیم و مادرم برای تماس با ما از آن روستای دور افتاده مجبور بود تماس های متعددی با اپراتور، مرکز شهر و ... داشته باشد، تا اینکه به خاطر کهولت سن بعد از مدتی جمال راباکد 071شیراز، کمال با کد 054 سیستان و من که با زحمت به تهران آمده بودم را 021 صدا می کرد. این ...
اینجا دارو ندار ابراهیم به مسلخ عشق می رود
.... شبی خواب دیدم که بیابان های جنوب را آب بسته اند و دور آب در محاصره بعثی هاست و صیاد تنها ایستاده بود و دشمن در صدد دستگیری ایشان. با وحشت از خواب بیدار شدم. خدمت حضرت آیت الله بهاءالدینی رفتم و خوابم را گفتم و اظهار داشتم: ناراحتم. ایشان فرمود: برو یک گوسفند برای سلامتی صیاد قربانی کن. رفتم و این کار را کردم. بعد از چند روز آقای صیاد خدمت آقا آمد. آقا به ...
جیرانی:از برچسب و قضاوت نمی ترسیم
هیچ کدام نیستی. ما از روز اول در برنامه هفت گفتیم که ما سیاسی نیستیم و قرار است که در وسط قرار بگیریم و تریبون همه سینمای ایران هستیم.اما دقت کنید به اینکه کارمان را کی شروع کردیم. در سال 89 در اوج درگیرها، اختلافات و دعواهای بعد از ماجرای سال 88 برنامه را شروع کردیم. اوج همه دعواها و درگیریهای و جدا شدن ها فضا مثل الان نبود که همه با هم دیگر دوست شدند و نزدیک شدند و دیگر آن مسایل وجود ...
جشن شکوفه های افغان در مدارس ایران
سراغ مادرهای کودکان بروم تا آن ها از حال و هوای اول مهری خانواده های افغان بگویند. بچه های بزرگ تر من نتوانستند درس بخوانند مادرها گوشه ای دور هم گعده گرفته اند و درباره ثبت نام فرزندان خود صحبت می کنند. از وضعیت ثبت نام می پرسم که اول می گویند همه چی خوب است و وقتی می گویم خبرنگار هستم، سر دردلشان باز می شود. یکی از آن ها می گوید: امسال از سال های گذشته بهتر است؛ اما باز هم کلی ...
10 تکنیک داستان سرایی برای کارشناسان تحقیقات بازار
توانایی فکری درک پیچیدگی یک فیلم دو ساعته را دارد. تکنیک داستان سرایی و فیلمسازی باید در یک بسته (پکیج) غنی و تحقیقات بازار ارائه شود. پس اصول و قوانین اولیه فیلمسازی چه هستند؟ فیلمنامه نویسان، کارگردانان و سردبیران از چه تکنیک های داستان سرایی استفاده می کنند که می توانند مردم را مدت ها پای سریال های تلویزیونی خود بنشانند؟ من 8 سال از کار حرفه ای ام را در برنامه نویسی ...
ماجرای نبرد ایران و آمریکا در خلیج فارس
عمومی روی آن کار می کنند و با جوی که انقلاب به وجود آورده بودند همه به دنبال این بودند. در حقیقت شورای امنیت در سازمان ملل در حقیقت خودش یک پشتیبان اصلی جنگ شده بود. در هشت سال جنگ ما؛ شورای سازمان ملل 9 قطعنامه داده است و مقایسه کنید که عراق هشت ماه با کویت جنگ داشت، 23 قطعنامه داشت. در این جملاتی که به کار بردم دقت کنید، مثلاً اولین اطلاعیه ای که سازمان ملل داد، روز دوم و سوم جنگ ما ...
جنگ باید قبل از رحلت امام تمام می شد
اتاق خبر 24 : گزیده سخنان منتشر نشده هاشمی رفسنجانی در 13 تیرماه 1368 که در سمینار ائمه جمعه سراسر کشور ایراد شده ، در ادامه می آید: متأسفانه ما در اولین سمینار ائمه جمعه در غیاب حضرت امام امت صحبت می کنیم که انسان نمی تواند اندوه و احساسات خودش را کنترل کند. ما با فقدان حضرت امام امت وضعی را در درون خودمان و روحیه خودمان احساس می کنیم که مثل کسی است ...
استقبال بی نظیر علاقه مندان به کتابخوانی از کتاب خوان 131 در همدان
کردن و فکر کردن ندارد آنچه را که در لحظه می بیند بدون هیچ گونه آرایه ادبی یا قید و بندی روایت می کند و ما را در مواجه با یک جنگ تمام عیار قرار می دهد. وی ادامه داد: جنگ شروع می شود بعد از آن ابتدایی ترین چیزی که اتفاق می افتد کشته شدن و زخمی شدن و ویران شدن خانه هاست که این نوجوان 17 ساله با چشمان خودش می بیند و بعد آنها را مقابل چشمان ما قرار می دهد و ما قدم به قدم با آدمهایی که آنجا شهید ...
خاطره ی آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد از اسارت و سرنوشت 72 اسیر عملیات عاشورای 2
مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم [...] مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم خیلی به یاد اسرا بودند ،حال پدری را که فرزندانش با این شکل از او دور شده باشند راحت میشد فهمید خود آن بزرگوار در نامه ای که برای یکی از اسرا نوشته بودند این حالت را تشریح کرده اند نشان داده اند که ایشان واقعا داغدار فقدان این عزیزان هستند . حقیقتا جای امام این روزها خالی است البته روح بزرگوار و پر فتوح آن جلیل قدر متوجه به ماست شادی ملت ما موفقیت های ملت ما پیروزی های اسلام و مسلمین روح امام را مانند ارواح طبه ی همه ی اولیا ء، شادمان و مسرور می کند. خدارا شکر میکنیم که ثابت کردکه آن دست قدرتمندی که ار روز اول پشت سر این انقلاب و کشور بود همچنان پشت سر این انقلاب و کشور هست. آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد شب عملیات عاشورای 2 به تاریخ 64.5.23 در منطقه چنگوله و در میان دره و تپه ماهور هایی که چادرهای تیپ 72 زرهی محرم مستقر بود اعلام کردند که به چادر تعاون مراجعه کنید . دوستان وسایل غیر ضروری و وصیت نامه ها را بنویسند و تحویل دهند همه ما شروع به نوشتن نمودیم آنچه به ذهن می رسید سفارش به یاری امام و رزمندگان و هم امورات خانواده و روحیه آنها شد. در صورت شهادت ما ، وصیت را نوشتیم چند مرحله اراده کردم به نوشتن توصیه ای در خصوص اسارت و دلداری خانواده که اشاره ای به مصائب حضرت زینب (س) دوباره برگه های اسارت را جدا نموده و مجددا این کار را چندین مرتبه تکرار کردم و در نهایت با توجه به تاکید فرماندهان که وقت حرکت است با عجله گفتم که من اسیر نمیشوم چه لزومی دارد در این خصوص چیزی بنویسم .تقدیر که اسیر شویم روز اول اسارت : بعد از به محاصره در آمدن هر یک از همراهان چیزی می گفت . یکی پیشنهاد داد دو دسته بشویم .یک دسته بجنگند و بصورت تاکتیکی دسته دیگر عقب نشینی کنند . دسته دوم شلیک آتش کنند دسته اول عقب بنشینند. و به همین منوال از محاصره خود را برهانیم . دیگری می گفت بیایید همه با هم از داخل شیار بیرون آمده به دشمن شلیک کنیم و درهمان حین هم عقب نشینی کنیم هرکسی زنده ماند، سهراب کاو سوار گفت آقای شاهین آقای یازده و آقای... شما می دانید من چندین مرحله اسیر شدم و فرار کردم رفتم تو صف غذای عراقی ها و ... اما این صحبت هایی که شما گفتید همه مصداق خود کشی است. برادران، من الان میتوانم فرار کنم اما خودم را مدیون این همه بچه کم سن وسال میدانم . بگذارید هرچه بر سر اینها آمد به سر ما هم بیاید . بچه ها، برادران خودتان را برای اسارت آماده کنید اسارت دری دارد که احتمال دارد یک روزی باز بشود .فکر کنم عزیز قبادی بود پیراهن خود را درآورد و زیرپوش سفید را به عنوان تسلیم بالا گرفت دشمن هم دست از تیراندازی برداشت و به صورت اسلحه آماده شلیک به سمت ما حرکت کرد. اینجا بود که من که بیسیم چی بودم با مرکز که مسئول محور جناب مرتضی میریان بود تماس گرفتم و اعلام کمک مجدد کردم و گفتم این آخرین تماس من است داریم آماده اسارت میشویم بیسیم را خاموش قطعه ای را جدا و رموز را زیر خاک مخفی کردم که دست دشمن نیفتد، عراقی ها بالای سر ما رسیدند و ما را به خط پشت سر هم دستها روی سر به اسارت گرفتند. ( یا زینب کبری س) وسط راه در یک سر بالایی تپه ای برگشتم برای آخرین بار ایران را نگاه کردم که یک تانک مان نزدیکی میدان منهدم و در حال سوخت بود و آثار نیروی کمکی پیدا بود ” ولی آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ” دیگر دیر شده بود ما را پشت یک تپه که جاده ای بود و آخر خط ماشینی عراقی برای بردن یک نیروی عراقی آمد ما را به خط کرده اسلحه گرفت مسلح کرد و با نهایت خشم که ما را به دیوار تپه به تیر ببندد صدای ماشینی آمد برگشت دید یک جبپ آمد توقف کرد و یک جوان خوش تیپ پایین آمد و گفت ( های شینو ) چیه چکار میکنی؟، محمد حمیدی از بچه های عرب خوزستان ترجمه می کرد، او گفت اینها پسر خاله یا عمه من رو تو سنگر کمین کشته اند باید به انتقام او اینها رو بکشم . باهاش صحبت کرد این افسر قانع نشد در نهایت با تندی اسلحه را از او گرفت ما را حرکت دادند به سمت پشت خط خودشان که یکی دیگر از عراقی ها امد و یک اسیر کوتاه قد و ضعیف را بلند کرد که اسمت چیه : جمعه . تو عربی گفت : آره. چرا به جنگ ما عرب ها آمدی ؟ میخواهیم تو رو بکشیم که باز تعدای از ما با خواهش و تمنا نگذاشتیم و حرکت کردیم از داخل دره و راه باریکی که اطراف آن میدان مین و سیم های خاردار بود یک لحظه متوجه عبور مورچه ای از عرض معبر شدم با خودم گفتم خدایا به عظمتت شکر این مورچه الان از من آزادتر و قوی تر است و من از این مورچه هم ضعیفتر و اختیاری از خود ندارم . ما را به جلوی سنگرهای خودشان بردند اکثرا مجروح و تشنه بودیم که سربازان عراقی از آن آب تانکرها که داغ هم بود به ما دادند و از نان خشک ها به بچه ها میدادند. خودم دیدم لباس های تن خود را پاره میکردن و زخم بچه ها رو می بستن این یک شگفتی بود تا الان میخواستند ما رو بکشند. گذشت تا اینکه در این حین ایران یک آتش تهیه را ریخت و نزدیک بود که ما با توپخانه ایران با دستان بسته کشته شویم .انها هم ما را رها کرده به سنگرهاشان پناه بردند، ولی واقعیت این است وقتی اسیر میشوی با سن و سال کم ماه وسط تابستان گرمای عراق و خستگی و... فکری برای فرار برای ما نمانده بود در نهایت آتش فروکش کرد دیدیم یکی از پاسداران که لباس خاکی بر تن داشت و آرم سپاه بر سینه و نزدیکی آرم هم تیر خورده بود را عراقی ها زیر بغلش را گرفته و آوردند و روی زمین انداخته که دیدیم شهید مومنی از بچه های گراب بود که بعدش هم شهید شد. مجروحین سخت را سوار آمبولانس کرده و بقیه را که زنده و سر حال تر بودن را سوار ایفا یا ریو کردن (خاور مانندی ) ساعت 2 بعد از ظهر بود دو نفر مسلح همراه ما را به یک بیابان 20 کیلومتری برده حدودا 3 ساعت تو این گرما، خسته ، زخمی این ماشین از این طرف بیابان ما را می برد به قسمت دیگر وهمین کار را ادامه داد. خاک لوله می شد میامد داخل خفه می شدیم . جاده پر دست انداز، خلاصه ما را زجر کش کردن تا اینکه ماشین از حرکت افتاد و خراب شد .بیسیم زدند و ماشین دیگری امد. با ماشین جدید یک سرباز فارس زبان از منافقین آمده بود. خلاصه مقر سپاه دوم رسیدیم ، پشت گردن ما را میگرفتند از بالای ایفا پرت می کردند و مینداختند پایین ، با دست های از پشت بسته و با این کاری نداشتند تو سالمی ، زخمی ، پات شکسته، دستت تیر خورده یا قسمت دیگری از بدنت و روی اون محوطه و سربازان و فیلم برداران داخلی و خارجی اطراف ما را گرفتند تمسخر کردند و.... ما هم از تشنگی خاک و گرما و خرابی ماشین بی حال بودیم داد میزدیم بر سر خبرنگاران خارجی که به ما آب بدهید ، تشنه ایم کمی آب داغ دادند.( لایوم یومک یا ابا عبدالله) که اینجا یکی دو تا از بچه ها شهید شدند و پیکرهای مطهرشان بردند . بعد از این مرحله ما را سوار بر اتوبوس کرده و راهی بغداد شدیم داخل اتوبوس کولر داشت خواب رفتیم بعد از مدتی دیدم یکی جیب هایم را تفتیش میکند بیدار شدم آن منافق فارس همراه عراقی ها بود با فحش و ناسزا هرچه پول و مدارک و مهر نماز و... برد من مجدد خواب رفتم که روبروی من یک نفر اهوازی به نام جمشید عشایری بود (لحظات اسارت تلاش کرد خود را به سنگر کمین دشمن که بالای تپه ای بود و تیر باری و چند جنازه عراقی در آن بود برساند که با شلیک تک تیر انداز عراقی زخمی و غلطان غلطان پایین آمد و مرتب می گفت خدایا منو اسیر اینها نکن من اینها را میشناسم و....) . این منافق بالای سر جمشید رفت توی اتوبوس و پرسید کجایی هستی ؟ فهمید از خوزستان است شروع کرد به اهانت کردن که ناگهان با صدای سر جمشید به سر و صورت این منافق و افتادن او داخل راهروی اتوبوس ما بیدار شدیم و متوجه منافق توی راهرو شدیم. از هر طرف با لگد بهش زدیم داد و فریاد زد و الان دیگر شب بود و به استخبارات یا سواک بغداد رسیده بودیم آمدند به کمک فرد منافق و او جمشید را نشان داد ،جمشید را پایین بردند او رو ب پشت و رو به پایین انداختند روی آسفالت محوطه با پوتین و کفش به سر و کله و کمر او میزدند تا اینکه کمر و گردنش را شکستند او را برگرداندند سرش را بالا گرفتن داد میزد و آب می خواست لیوان آب را نزدیک لب های جمشید می آوردند سر را می کشید بخورد دست و لیوان را عقب می کشیدند این کار را زیاد تکرار کردند باور کنید کربلایی زنده بود برای ما خلاصه ما را از اتوبوس پیاده کردند یک تونل را سربازان درست کرده بودند همه باتوم و کابل به دست، اولی میزد به دومی و همینطور تا آخر و آنجا راهرویی بود و یک اطاق 3 3 که 36 نفر را ریختند انجا تا لحظاتی بعد ما را برای بازجویی بردند بیرون. یک نفر یک نفر باز تکرار همان تونل وحشت و کتک با کابل و باتوم و می رفتیم توی دستشویی. ما چیزی که نخورده بودیم فقط سر را زیر شیر آب برده خیس می کردیم که آرام بگیریم و از آب شیر توالت سیر میخوردیم .بیرون می آمدیم این بار بدن خیس بود و کابل می چسبید به بدن و ما را میزدند تا می رسیدیم به میز بازجویی که فرمانده شما کیست ؟ افراد اسیر کی هستند ؟ چه سمتی دارند ؟ شهر شما چه تاسیساتی دارد؟ و.... که ما به دروغ جواب میدادیم و اگر جواب خوب نبود و می فهمیدند دو سر سیم را به گوش هایت وصل می کردند و شوکی وارد می شد انگار انفجاری در مغز سرت رخ داده و نهایتا به همان اطاق میرفتیم جمشید هم در حال جان دادن استدعای آب داشت یکی از عراقی ها شیلنگ را داخل انداخت رفت آب رو باز کنه یک بعثی رسید و شیلنگ را کشید ، جمشید گفت باشد آب به من ندادید شکایت شما رو به آقام می کنم و انتقام مرا خواهد گرفت و همانجا جان را به جان آفرین تسلیم کرد روحش شاد و راهش پر رهرو باد . این هم مختصری از یک روز از اسارت و سرنوشت ما 72 اسیر عملیات عاشورای 2 درج شده توسط : بهزاد باقری / دبیر سرویس شهدا و منتظران " میرملاس نیوز "bagheri1348@yahoo. ...