سایر منابع:
سایر خبرها
به گزارش سرویس اجتماعی شیرازه ، در تاکسی نشسته بودم و داشتم از یک آفیش خبری برمی گشتم که مرتبط با توزیع چند صد بسته معیشتی بین مردم نیازمند حاشیه شهر بود. راننده تاکسی با مسافری که جلو نشسته بود و مرتب هم سیگار می کشید بگو مگوی لفظی کوتاهی داشت. راننده می گفت: برادر من تو زمان ه ای که کرونا داره همه را از پا در میاره و این همه خانواده داغدار می شوند سیگار کشیدن تون، اون هم ...
: کشته بشم! من جدی نمی گرفتم، چون متوجه نمی شدم. جبهه که آنجا نبود ببینیم. فقط درباره اش می شنیدیم. سنم هم کم بود. عروسی ام را گرفتند و بعد از چند ماه باردار شدم. یک روز دیدم یکی از دوستان پدرشوهرم دارد به پدرشوهرم می گوید: آقای ابراهیمی! علی اکبر می خواد بره جبهه پدرشوهرم باهاش صحبت کرد که بابا جان... خانمت بارداره، مادرت پیر شده، همین یه پسرو داره، گناه داره، غصه می خوره . می گفت: پدرجان اگه من ...
قندپهلو می آورد، مُشت مُشت نقل و کشمش و انجیر توی جیبم می ریخت و دست روی شانه ام می گذاشت و آرام –جوری که فقط خودش و خودم بشنویم-، می گفت: چیزهایی را که امروز برایت گفتم، تا حالا به کسی نگفته بودم... و همان موقع که می شدم محرم اسرار مادر شهید، من درست وسط بهشت بودم... برای گفتن از آن روزها، روز مادر، بهانه مبارکی است. برای مرور خاطرات همنشینی با مادران شهدا که دنیا به بهشت فخر می کند که ...
گردش برد تا سکوت را بشکنم و به حال عادی خودم برگردم. تا موتور گرم شود، رادیو را روشن کرد و پیچ را می چرخاند تا صوت دلنشین عبدالباسط عبدالصمد بلند شد. خوشحال شدم، چون همه می دانند که آدم باید ساکت شود و با تواضع به صوت تلاوت قرآن گوش دهد. درست پیش از آن که به خیابان قرقریش، خیابان ساحلی، بپیچیم، بهلول گدا معلوم نیست از کجا یکهو سر و کله اش پیدا شد. مامان محکم پا روی ترمز ...
. خانه شلوغ بود. همسایه ها گوش تاگوش خانه نشسته بودند. مادری جوان جان می داد و در روستا ماشینی نبود که او را به دکتر برساند. همان شب صدای شیون خانه را پر کرد. هنوز توی باغ نبودم. نمی دانستم بی مادری چه مفهومی دارد. با دختر های میهمان ها بازی می کردم. فقط گاهی بین جمعیت، یکی از اقوام بغلم می کرد و می زد زیر گریه. گاهی هم برادرم من را توی بغلش می فشرد. نمی دانم چند روز بعد از مرگ مادر ...
ناچار شدم ونوس را رها کنم و بروم. ونوس 32ساله است به دیدنم آمد و یک دختر کوچک دارد. آن موقع می خواستم فریاد بکشم و از او معذرت خواهی کنم. او بدون مادر بزرگ شد اما با همه مشکلاتی که در زندگی تحمل کرده بود، این در دلش نمانده است که مادرم چرا من را رها کرده و رفته است. او از من گذشت و من اشتباه کرده بودم و او من را بخشید. پوشیدن لباس عروسی اش را ندیدم و بچه دارشدنش را ندیدم و فقط از او خواستم من را ...
تومان خوبه؟ فکر کنم زیاد باشه، برجعلی می گوید: 500 تومان ارزشی ندارد همه زندگی من دست خودشه، من چیزی ندارم هرچه دارم برای خودش هست، صبیه به آرامی می گوید: من فقط می خواهم نامم در شناسنامه اش ثبت شود و من را به کربلا ببرد. اما برجعلی زیربار نمی رود و می گوید: دیگر شناسنامه را تغییر نمی دهند، همه روستاهای این اطراف بردمش و گشته، یک بار هم مشهد رفتیم اما الان دیگر ازپاافتاده شدم نمی توانم مثل ...