سایر منابع:
سایر خبرها
دیدار مولاوردی با قربانی اسیدپاشی اصفهان / تمام حرف های او در دو کلمه خلاصه می شود؛ امید و ترس
، صورت اسید پاش را ندیدم این تنها خاطره مرضیه از کسی است که به گفته او از حیوان هم بدتر است؛ از داروخانه دکتر قدسی می گوید که در میانه برهوت جهنمی اشک و آه و سوزش به دادش رسیده است و دختری به نام الهام که در دقایق نخستین حادثه اسید پاشی صورت و چشم هایش را شست و شو داده است، می گوید: اگر می دانستم شهر از حضور یک جانی رنج می برد به هیچ عنوان تنها از خانه خارج نمی شدم یا حداقل شیشه ماشین را پایین نمی ...
زنده به گور
نبود مدرسه هم نرفتم و سواد ندارم. بعد از مرگ پدرم بیشتر با فامیل مادرم رفت وآمد می کردیم. مشکلاتم در این سال ها کم نشده بود و کم کم به سمت مواد کشیده شدم. از نوجوانی حشیش می کشیدم، تنها خلافم همین بود. حالم که خیلی بد می شد حشیش مصرف می کردم. روزها سر کار می رفتم و وقتی برمی گشتم شب بود و می خوابیدم. هیچ تفریحی نداشتم. وقتی تصادف کردم و قرار شد مدتی را در خانه بمانم منزل خواهرم را ترک ...
مرد متاهل، متهم به تعرض به دختر بیمار
دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. روز گذشته بعد از اینکه نماینده دادستان خواستار صدور حکم مناسب در این خصوص شد، مادر مقتول به عنوان ولی دم دخترش اتهام تجاوز به عنف را یک بار دیگر مطرح کرد و سپس نوبت به متهم رسید. او اتهام را رد کرد و گفت: چهارسال قبل با شبنم در خیابان با هم آشنا شدم. او به من گفت بیماری صعب العلاج دارد و این بیماری مشکلات زیادی برایش ایجاد کرده است. من هم تصمیم ...
گفتگوی خاص و خانوادگی با امین زندگانی و الیکا عبدالرزاقی + تصاویر
هم دعوا می کردند به هم می گفتند: - قهری؟ - بله! - حرف که می زنی؟ این موضوع در خانواده ما خیلی مرسوم است که در واقع به خاطر کمبود حافظه است (خنده). مثلا با هم قهر می کردیم اما چند دقیقه بعدش بلافاصله با هم حرف می زدیم. یادم است زمانی که نوجوان بودم همیشه عصبانی می شدم که چرا یادم رفته با مادرم یا برادرم قهر بوده ام؟ اما الان فهمیدم که تکنیک خیلی خوبی است. - امین زندگانی ...
به خاطر پسرم
فهمیدم چه می کنم. ما حتی گاهی صبح ها و روزهای تعطیل با پزشکان قرار داشتیم. واقعا اگر مادرم نبود نمی دانم چه می شد. همان زمان صبح محسن را شیر می دادم و بچه را تحویل مادرم می دادم. در طول روز هم که من نبودم خواهرم که او هم بچه کوچک داشت به محسن شیر می داد. این بیماری از پدر و مادر به ارث رسیده؟ به ما گفته اند این بیماری از طریق ما به محمدرضا منتقل نشده اما یک بیماری ژنتیک است ...
بولتن سینما ؛ مجلۀ خبری روزانۀ سینما (7 اسفند)
شهاب حسینی نیز به روی صحنه دعوت شد، حسینی که در فیلم خانهٔ پدری با کیانوش عیاری همکاری داشته در مورد این کارگردان سینما گفت: کیانوش عیاری کارگردانی است که بدون شک هر بازیگری آرزو دارد که نام او زینت بخش کارنامهٔ کاری اش باشد که خوشبختانه این اتفاق برای من افتاد. این بازیگر که اوایل بهمن ماه گذشته پدر خود را از دست داد، دربارهٔ حال این روزهای خود نیز گفت: چند وقتی است که حال و روز درستی ...
نقشه تازه عروس برای قتل شوهر
شده بود. ستاره گفت: دانشجوی رشته طراحی روی چوب بودم و درسم را خیلی دوست داشتم. وقتی هومن به خواستگاری ام آمد و صحبت کردیم قبول کردم. من فقط چهارروز شوهرم را دوست داشتم. دو روز بعد از عقد او به خانه ما آمد، تولدم بود، بدون مقدمه گفت یک متکا بده دراز بکشم. بعد هم به مادرم گفت، غذا آماده نیست؟ رفتارش خیلی زننده بود، به مادرم گفتم چرا این طوری رفتار می کند، گفت جوان است هنوز بلد نیست. تحمل کن، درست می ...
راز نامه ی خصوصی شهید به پدرش چه بود؟
لذّت واقعی زندگی را ببری، همیشه بعد از غذا و قبل از نمازها مسواک بزن. دو روز در میان حمام برو. هرچند روز یکبار، به دیدن اقوام و دوستان برو. همیشه باوضو باش. صدقه بده. جاهایی که معنویت بیشتری دارد مثل حرم، برو. خودت را معطّر کن. با حضور قلب نماز بخوان. کم حرف بزن. نظم و نظافت را رعایت کن. دوستانت را به منزل دعوت کن. نمازها را سر وقت بخوان. میان غذا چیزی نخور. قرآن زیاد بخوان. و ........ ...
شهیدی که "کادوی عروسی اش" را به خانواده شهدا داد+عکس
، رخت می شست. مرتضی آمد تو. گفت یا الله، مادر چند تا نقاش آوردم، خونه رو ببینند. یه چادر بنداز سرت. با لباس شخصی بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن. دیده بان گلوله ی توپ خانه ی خودی ...
عبدالرضا علیزاده با شاخه گل کجا می رود؟!
داشتیم که ثمره آن وقتی من 20 ساله شدم به بار نشست و با هم ازدواج کردیم. بعد از 9 سال زندگی مشترک فرزند هم دارید؟ - بله، دو دختر به نام های آتنا 8 ساله و الینا 5 ساله. وضعیت زندگی مشترکان جطور است؟ از آن راضی هستید؟ از اینکه زمان های زیادی از شما دور است مشکلی ندارید؟دختران تان بهانه نبود پدرشان را نمی گیرند؟ - شاید اگر این حرف ها را بزنم در این دوره و ...
گفتگو با پروانه کاظمی، هیمالیانورد ایرانی
بسیار نامساعدی داشتم. صدای مداوم هلیکوپترهای امداد و نجات و خبرهایی که لحظه به لحظه به ما می رسید حالم را دگرگون می کردم. چهار روز اصلا نخوابیدم. با اینحال بعد از چهار روز صعود را شروع کردم و مستقیما از کمپ 2 به کمپ 4 رفتم و روز بعد قله را صعود کردم. موفق شدم. جالب اینجا بود که تماس هایی که از ایران داشتم همه از جنس یأس و ناامیدی بود: تو نمی توانی. کشته می شوی. فقط می خواهی خودنمایی کنی ...
هنوز هم هوای همه را دارد
و می بردش مسجد و باز برمی گرداند حتی برای نماز صبح و بعد از آن هم می رفت مدرسه. مؤدب بود و بسیار درس خوان، با همه مهربان بود، خانواده دوست و ... پدرش همین طور می گوید ولی محاسن حسین تمام نمی شود. اعتقاد عمیقی به ساده زیستی داشت. وقتی ازدواج کرد، گفتم می خواهیم برایت قالی دستی بخریم، گفت: خودم می خرم. بعد از خریدش فهمیدیم موکت خریده است، از این ها مهم تر شرط ازدواجش بود که علاوه بر تأکید بر ساده ...
زنی که مدرس شیطان است+عکس
ورودی مجتمع خانه شان را تهیه کرد و در اختیار من قرار داد. ساعت 4 صبح جنایت در انباری داخل پارکینگ پنهان شدم. پیش از آن مریم گفته بود که شوهرش هر روز ساعت 5 صبح و برای بردن سرویس مدرسه از خانه خارج می شود. زمانی که مجید به پارکینگ آمد تا سوار تاکسی اش شود از پشت سر به او حمله کردم و با میلگردی که برای قتل آماده کرده بودم، چند ضربه به سر و گردنش زدم. پس از چند دقیقه مریم به پارکینگ آمد و با ...
کارتن خوابی یک سرمایه دار!
هیچ کس و هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی پیش دوستم رفتم تا کمکم کند مرا از خانه اش بیرون پرت کرد. کلی چک در بازی ها کشیده بودم و خانه و ماشین زندگی ام را هم از دست داده بودم. مادرم از شرم رفتارهای نادرست من سکته کرد و به رحمت خدا رفت. پدرم که اصلاً دوست نداشت مرا ببیند. همسرم هم که آنقدر به او سخت گرفته بودم که طلاق گرفت و بچه ها را با خودش برد و من تنها ماندم. خوب می دانم چرا این ...
الیکا عبدالرزاقی و امین زندگانی و رابطه عاشقانه شان
زندگانی را دیده بودید؟ - الیکا: بله، بازیش را دیده بودم. من اولین کاری که از امین زندگانی دیدم، سریال وکلای جوان بود. پیش از آن او را نمی شناختید؟ - الیکا: نه، نمی شناختم. امین: من عکسی در رامسر دارم که مربوط به دو سالگی من است. آن زمان سال 53 بود و درست 40 سال بعد یعنی سال 93 هم دوباره به آنجا رفتم و در همان مکان عکس انداختم... - الیکا: من ...
وقتی ویشکا آسایش از همسرش خواستگاری کرد!
که چشمم به او افتاد، فهمیدم او مرد رویاهایم است و همان ویژگی هایی را دارد که من همیشه مدنظرم بود، یک مرد قدبلند، جدی و جنتلمن. وقت زیادی را صرف شناخت او از راه دور کردم و هر لحظه که او را می شناختم به او بیشتر علاقه مند می شدم، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم من دارم همین طور وقتم را هدر می دهم بدون این که حس واقعی ام را به رضا بگویم به همین خاطر، بی خیال قضاوت ها شدم و با او در مورد حس ...
درخواست سه خواهر داغدار برای اشد مجازات برادرشان!
تا این که به فکر انتقام افتادم. پس از تهیه یک اسلحه، نیمه شب به سراغ پدر و مادرم رفتم و آنها را که خواب بودند به گلوله بستم. همان موقع خواهرانم از خواب پریدند و فریاد زدند که به آنها هم شلیک کرده و بلافاصله با ماشین پدرم فرار کردم. من دو نفر دیگر را هم که کینه شان را به دل داشتم با گلوله زخمی کردم و دستگیر شدم. وی پس از اعتراف های تکان دهنده اش، صحنه جرم را بازسازی کرد و روانه زندان شد. به دنبال تکمیل تحقیق در دادسرا، 3 خواهر داغدار برای برادرشان اشد مجازات خواستند و پرونده با صدور کیفرخواست، روی میز شعبه پنجم دادگاه کیفری استان فارس قرار گرفت. ...
قتل دایی در رقابت عشقی
قرار گرفت. در ابتدای جلسه محاکمه صالحی نماینده دادستان تهران در جایگاه حاضر شد و درخواست صدور حکم قانونی کرد. در ادامه با توجه به رضایت اولیای دم و عدم حضور آنها در دادگاه متهم در جایگاه حاضر شد. او این بار برخلاف دفعه قبل بدون هیچ انکاری اتهامش را قبول کرد و گفت: روز حادثه من با دوستم حمید درگیر شده بودم. اختلافی که داشتیم مالی بود. وقتی دعوا کردیم مهدی دایی ام وارد این درگیری شد. اول من را با میله ...
حبس کردن 3روزه کودک خردسال در چاله آسانسور
، حوالی خیابان آذر بایجان است. او هر روز بعد از تعطیلی مدرسه به خانه می آید اما امروز دیر کرد. نگرانش شدم و به مدرسه اش رفتم. مدیر مدرسه گفت آناهیتا مثل هر روز به مدرسه آمد و بعد از تعطیلی از مدرسه خارج شد. راز یک دستنوشته با طرح شکایت، پرونده دختر گمشده به دستور قاضی سپیدنامه، بازپرس شعبه دهم دادسرای امور جنایی در اختیار تیمی از کارآگاهان مبارزه با آدم ربایی قرار گرفت. ...
قسمت پنجم: زیبا
. بالاخره با حمایت پدرم توانستم به مدرسه بروم. زیبا خاطرات غم انگیز بسیاری دارد؛ یک روز مادرم می خواست به عروسی برود، ولی مرا با خود نمی برد. پدرم از راه رسید و مجابش کرد. از ترس پدرم پذیرفت. در بین راه به من گفت همین جا بنشین تا من برگردم. اما هرچه منتظر ماندم نیامد. فکر نمی کردم مادرم به من دروغ گفته باشد. من هم بچه حرف گوش کنی بودم و از جایم تکان نخوردم. تا اینکه چندتا پسربچه از راه ...
مهریه ام را به شوهر میلیاردرم بخشیدم
دوستش بدون هیچ صبر و بررسی جواب مثبت داد و من هم چاره ای جز ازدواج اجباری نداشتم! سرانجام مقدمات جشن عروسی خیلی زود فراهم شد و من با مهریه 100سکه طلا سر سفره عقد نشسته و با محمدرضا ازدواج کردم. اما یک سال بعد وقتی متوجه شدم همسرم نمی تواند بچه دار شود بداخلاقی و بهانه گیری های او شروع شد. در این میان فقط به خاطر حفظ زندگی والدینم و بدهی پدرم مجبور به سکوت شدم و همه سختی ها و رنج مادر شدن ...
اعتراف به قتل دوست صمیمی بر سر مزار مادر +عکس
، ابتدا به زیارت قبر مادرم رفتم و در حالیکه از قبل تصمیم به خودکشی گرفته بودم در همانجا وصیت نامه ای تنظیم و خود را قاتل بهترین دوستم معرفی کردم. سرهنگ کارآگاه آریا حاجی زاده، معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی تهران بزرگ با اعلام این خبر گفت: با توجه به اعتراف صریح متهم به ارتکاب جنایت، قرار بازداشت موقت از سوی مقام قضایی صادر شد و متهم جهت انجام تحقیقات تکمیلی در اختیار اداره دهم ویژه قتل پلیس ...
قتل هولناک مادر و خواهر
. مادرم می گفت باید ادامه تحصیل داده و خدمت سربازی ام را به پایان برسانم و بعد از آن کاری برای خود پیدا کنم. اما من بدون توجه به این حرف ها، مدام با مادرم درگیر می شدم. متهم درباره روز جنایت گفت: آن روز مثل همیشه با مادر و خواهرم درگیر شدم. مادرم خواست آرام شوم، اما من در اوج عصبانیت ابتدا ضربه ای به سر مادرم زدم که بد حال شد و زمین افتاد. خواهرم به شدت ترسیده بود و جیغ می زد. به سمت مادرم آمد تا او ...
زندگی و مرگ شاعر زبان بسته ها در 7 پرده
شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمی خریدم. از روزنامه ای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانی اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، نامه ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هرچه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از ...
گفتگو با کوتاه قدترین دانشجوی ایران
دوست داشتم. مادرم همیشه به من دیکته می گفت و فکر می کرد با املا نوشتن، دست خطم خوب می شود. کلی هم نوشتم، اما آخرش هم خطم خوب نشد. چند ماهی طول کشید تا بچه های مدرسه به دیدن همکلاسی جدیدشان عادت کردند، اما بعد از اینکه نسیبه در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد، وارد مدرسه جدیدی شد که دوباره خیلی ها چشم از او بر نمی داشتند. برگشت به عقب در کلاس اول راهنمایی بیش از حد منزوی شده بودم ...
این دختر یک بمب روحیه است+عکس
منتظر بودند می داد.مادرم زمانی که ما را باردار بود زمین خورد. همین باعث شد که من گوشه شکم مادر بچسبم و نتوانم حرکت کنم و رشد خوبی نداشته باشم. حتی وقتی مادرم دکتر می رفت آنها فکر می کردند که فقط یک بچه در رحمش وجود دارد؛ غافل از آنکه ما دو قلو بودیم.اولین روز مدرسه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. با آنکه با مادرمان رفته بودیم ولی من از نظر روحی خیلی اذیت شدم. چون مدرسه یک اجتماع کوچک بود و بقیه بچه ها ...
دشواری های زن بودن در ترکیه
ای را که در آن زندگی می کرد خوب می شناخت. هفده ساله بودم که دبیرستان را تمام کردم. در یکی از دانشگاه های استانبول قبول شدم. باید در بزرگ ترین شهر ترکیه زندگی می کردم – آن هم تنها. مادرم مدام گریه می کرد، اما اشک شوق نبود. مدام می گفت "اگر بلایی سرش بیاید چه؟ هفده سالش بیشتر نیست. نمی تواند از خودش مواظبت کند." چندین شبانه روز وضع مان همین بود. من به نگرانی اش توجهی نمی کردم ...
چرا دنیای مدرن برای مغزهای ما، بد است؟!
که ناگهان، مادر با خونسردی نظر من را تأیید کرد و آنگاه از حفظ و تنها متکی به حافظه خود، پنج شش صفحه ای از یک کتاب را با دقت قرائت کرد که تأییدکننده نتیجه گیری من بودند. راستش بسیار شگفت زده شدم و اصلا انتظار نداشتم که مادرم بعد چند دهه، هنوز هم به صورت کاملا دقیق، کتابی را که در جوانی خوانده بود، به یاد بیاورد، آنگاه به خودم فکر کردم که دنیای مدرن چه بر سر مغزهای ما آورده است و منی که ...
از شیعه شناس صهیونیست تا اهمیت زبان آموزی در دفاع از حق
صادر کردن ویزای یک روزه، وی باید به بخش مهاجرت فرودگاه می رفتیم که تا آن جا نیز او را همراهی کردم تا کارهای اداری اش به پایان برسد. همه کارها که تمام شد بسیار تشکر کرد و گفت: "در این شرایط که درمانده بودم و واقعا نمی دانستم چه کار باید بکنم؛ شما را خدا فرستاد تا مشکل مرا حل کنید". من هم وی را تصدیق کردم که آمدنم خدایی بود و در مورد کمکی که به او کرده بودم هم گفتم کار مهمی انجام ندادم. آرامش و ...
بیش از30 تا 40 درصد طلاق ها، طلاق توافقی است
که این همه دست بزن دارد و سال اول زندگی که همه در حال عشق و عاشقی اند تو را می زند حداقل حق طلاق بگیر و برگرد. بعد از بازگشت به زندگی متأسفانه بچه دار شدم و کار بدتر شد. رفتارهایش بدتر شد که بهتر نشد. این شد که بچه را برداشتم و به خانه مادرم رفتم. یک سال منزل را ترک کردم در حالی که هیچ کدام خانواده اش به دنبالم نیامدند و برای سر و سامان دادن این زندگی کاری نکردند. خودش هم که حالی نمی پرسید. ...