سایر منابع:
سایر خبرها
شهید مدافع حرمی که در سوریه هم مشاوره خانواده راه انداخت +تصاویر
. چون مادرم سواد نداشت می گفت: دوست دارم صدای عبادت حسین را بشنوم. بعضی وقت ها میخواستیم به مسافرت برویم، حسین به من می گفت: مثلا ساعت سه و چهار به خانه می آیم! شاید این سه و چهار می شد پنج و شش، شاید هم دیرتر، گاهی دسته جمعی می خواستیم برویم، همه منتظر تا حسین بیاید! همه به من غر میزدند که شوهرت دوباره بد قولی کرد! حسین وقتی می آمد تا من می آمدم غر بزنم میگفت: حق داری.. حق با شماست ...
پرونده ویژه درباره درگذشت مرحوم "آیت الله هاشمی"
، وقتی که او مُرد، یک سری مسائل رو شد، یک سری رو بود، روتر شد. کارهایی که کرده بود، جنایاتی که کرده بود، رو شد و ظاهراً بعد از این مسائل بود که این مطلب مطرح شد: اذکروا موتاکم بالخیر من این را از کلک های بنی امیه می دانم. حالا که مرده است خوبی هایش را بگو، بدی هایش را نگو. می خواهم بگویم چه طور اینها برنامه ریزی شده در جامعه پیش می رفتند. (درس اخلاق آیت الله مجتبی تهرانی 6 بهمن 90 ) و علامه شهید ...
ماجرای عطر خوشایندی که بعد از گذشت چهارشبانه روز از پیکر شهید به مشام می رسید/ همسر شهید: پرچم ایران را ...
شنیدم از خوشحالی گریه کردم. حاجی خیلی اظهار دلتنگی برای من و بچه ها کرد. گفتم: إن شاءالله کی میایی؟ گفت: اینجا خیلی کار داریم، شهرها باید پاکسازی شود، بعد می آیم. به حاجی گفتم: من پدر و مادر ندارم و تو برای من همه کس هستی، من اول خدا و بعد تو را دارم. حاجی گفت: همه کس شما خداست، من عاشق تو و بچه ها هستم، ولی خدا و اهل بیت را بیشتر از شما دوست دارم. بعد شروع کرد به توصیه که اگر برنگشتم چه کارهایی ...
بن بست
قهرمان مقوا را گوشه ی حیاط انداختم و رفتم به طرف اتاق. پدر و مادرم بیدار شده بودند. مادرم داشت برای پدر چای می آورد. صبح های جمعه تا دلم می خواست می خوابیدم و بعد که بیدار می شدم، نان و پنیر و چایی می خوردم و اگر مادرم نمی گفت مشق هایت را نوشتی یا نه، باز می زدم به کوچه تا با بچه ها در میدان گاه هفت سنگ بازی کنم. ولی امروز چهره ی مادرم کمی عصبانی بود و پیش از این که بخواهد دعوایم کند ...
خاطرات ابطحی از هاشمی رفسنجانی | +پیشنهاد قالیباف به کروبی در 84
این هایش بیشتر یادمان مانده! آن وقت روی این میز اتاق منشی دراز کشیده بود! یعنی دستش رو این طوری گذاشته بود روی میز همین طور شروع کرد با آقای هاشمی نژاد به حرف زدن! گفتش که ما با قطب زاده قرار داریم، شاید هم کمی روی لج و لجبازی بود آن اوایل، گفت بنشینید این جا. حالا به چه مناسبت دراز کشیده بود؟ استراحت می کرد؟ نمی دانم شاید هم مثلاً همین جینگول بازی که مثلاً این دوتا آخوندها ...
شوهر این زن بویی از آدمیزاد ندارد!
شش سال این رفتار شاهین را تحمل کرده، اما حالا به دادگاه خانواده آمده تا راه حلی برای مشکلش پیدا کند. به همه چیز فکر می کند، جز جدایی. دلش برای دختر کوچکش می سوزد و می داند اگر طلاق بگیرد، دخترش آسیب می بیند. زن جوان می گوید: سنتی با هم ازدواج کردیم. شناخت زیادی از شوهرم و خانواده اش نداشتم. فقط در همان مدتی که با هم دوست بودیم، ناشیانه فکر می کردیم که برای هم ساخته شده ایم. همه می گفتند این پسر ...
کلاش آخ کلنگ
سعید آنقدر از بازی تعریف کرده بود که دلم می خواست زودتر شب بشود و من بتوانم هر چی زودتر بازی را نصب کنم. مامان گفت: ما داریم آماده میشیم مگه تو نمیایی؟ گفتم: نه مامان درس دارم نمیام اگر بیام مهمونی همش باید مثل مجسمه یکجا بشینم گوش بکنم ببینم بزرگترا چی میگن. بابا گفت: آره جون خودت، میخوای درس بخونی. تو گفتی منم باور کردم. پاشو ادای بچه درسخونا را درنیار. بیا ببین چارتا ...
گپی باآقا مهدی گلِ گلاب
ای تازه و نو در دیدگاه ما ایجاد کند کار اصلی انجام شده است. بعضی فیلمنامه ها و نقش ها این گونه نیستند، اما با این حال، بازیگرها از جمله خود شما قبول می کنید بازی کنید. علت چیست؟ این نقش ها را می پذیرم که بگویم هستم و هم این که بازیگری یادم نرود. جدای از این ها مگر در سال چند فیلم خوب ساخته می شود که یکی دوتایش به من برسد؟ چه بسا همان فیلم عامه پسند باعث ادامه کار بازیگر شود ...
خروش کاوه ضدانقلاب را زمین گیر کرد
.... بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت. *علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و ...
جایزه برای سری که بر بدن نبود
نباشد هم کمک می کند.نگاه معنی داری کرد و گفت: نه، باید همه چیز با هم هماهنگ باشد ظاهر و باطن. سرهنگ پاسدار سیدکاظم حسینی فر *هر وقت از جبهه می آمد چند روزی را که در مشهد بود روزه می گرفت. می گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتی اینجا هستید با شما ناهار بخورند، می آمد می نشست پای سفره با دهان روزه به بچه ها غذا می داد و برایشان لقمه می گرفت. *یک روز به ...