سایر منابع:
سایر خبرها
خودش می گرفت. بعد از گذشت 3 هفته سرباز عراقی برای تعویض پانسمان زخمی ها با یک ظرف چهار لیتری بتادین آمد به من که رسید طوری پانسمان کتفم را کند که خون با شدت تمام به لباس هایش پاشید و هرچه با باند خواست جلوی خونریزی را بگیرد نتوانست به همین منظور من را جهت مداوا به بیمارستان بغداد بردند. یک خاطره شیرین از دوران اسارت برایمان بگویید: صحنه اسارت برای بچه ها چون مقاوم بودند تلخی ...
کردن و......همه را مثل مادری که یک نوزاد تذ وخشک کند، بچه ها انجام می دادند. به چشم می دیدیم که سید به سوی یک مرگ تدریجی پیش می رود واین روبه شهادت رفتن یک سال طول کشید ویک روز من رفتم از یک سرباز عراقی که حکم مدیر داخلی اردوگاه را داشت خواستم که یک فکری کند واجازه بدهند سید را ببرند بیمارستان که قبول نکردند، فرماندهان عراقی کینه داشتند درد سید بیشتر شد ویک سردرد دائم که بصورت ...
...> عبدالمطلب در مورد اولین روز ورودش به ایران بعد از مدت دوسال اسارت می گوید: در جنگ و قبل از اسارت، قطع نخاع شده بودم و حال و روز خوبی نداشتم. به دلیل شرایط بد بهداشتی زندان های عراق، وضعیت جسمانی ام به شدت بد بود. به محض ورودمان بلافاصله من و چند نفر دیگر را به بیمارستان منتقل کردند (به این قسمت از حرف هایش که می رسد حرفش را قطع می کند، لبخند تلخی می زند و می گوید): دلم از بعضی جاها و بعضی رفتارها بعد از ...
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از خبرگزاری بین المللی قرآن (ایکنا) از همدان، در سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی به گفت وگو با محمد ابراهیم یاری، آزاده دوران دفاع مقدس پرداختیم. یاری از خاطرات تلخ و شیرین، ترس و امید و رفاقت های 4 سال دوران اسارت خود در اردوگاه های رژیم بعث می گوید؛ قبل از اسارات دچار مجروحیت شده بودید؟ بله، از سیم خاردارها که عبور کردیم شهید محمد عسگری جزو ...
از طرف ادارات و رسانه ها چند باری اینجا آمدند و بحث های نخبگی، نابغه بودن و شخصیت ماندگار شهر کردکوی و... را پیش کشیدند و به من گفتند حرفت چیه؟ من هم مشکل بیمه و شغل و... را گفتم و دقیقا شرح دادم. بهزیستی و مسئولین هم هیچ کاری برای من نکردند و اگر در این مدت دستم پیش کسی دراز نشد به دلیل توانایی شخصی خودم در برگزاری کلاس های خصوصی بوده است . البته در سال 2014 شش ماهی هم برای ترجمه در یک ...
اگه نرسیدیم، حکمتش رو بعدها بهمون نشون دادین... برای همینه که سعی می کنیم تا پا به حرم می ذاریم، جز دردِ دل های دوستانة دو رفیق، چیز دیگه ای نگیم و نخوایم... چی بگیم که شما ندونین و با گفتن ما بفهمین؟!...حالا که حال و روز دل مون، روز به روز داره بدتر می شه... حالا که بهترین و محکم ترین آدم ها دارن به داشته های اعتقادی قبلی شون شک می کنن... حالا که شمایل اعتقادها دارن می شینن سر جای خود اعتقادها ...