سایر منابع:
سایر خبرها
سوال عجیب در خواستگاری شهید مدافع حرم!
از تو ما را آشتی می دهد و حریف پدر و مادرهایمان می شود و نقشه دوم هم برای تضمین عدم صدور رای دادگاه به طلاق ادعای بارداری ام بود. خلاصه رفتیم دادگاه و من از علی شکایتم را تحویل دادگاه دادم. نقشه مان گرفت و ما برگشتیم دوباره خانه خودمان. *قرعه ای که به نام عرفان خورد چند ماه بعد روز عید قربان خدا دومین پسرمان را هم به ما هدیه کرد هم شادی مان دو چندان شد هم علی بی نهایت خوب شد ...
علی آقا؛ مگر مهتاب هم گم می شود؟!
بعضی وقت ها که به دیدن او می روم، نیت زیارت می کنم. ما همه مدیون او هستیم . حاج حسین این حرف های برآمده از دل پاک و دریایی اش را گفت و آمد پایین و دوباره، تو را در آغوش گرفت. چهل و سه روز بعد از آن مراسم رونمایی بود که حاج حسین همدانی در جبهه حلب، قاف نشین اوج شهادت شد. و عجب روزی بود، روز خاک سپاری پیکر سردار شهید حسین همدانی و آن لحظه ای که دیدمت چه یتیمانه در ماتم آن در یتیم ...
به پدر گفتم: حمزه را ماهی ها خوردند!
...، دست تو چیزی نشده است و خیلی زود خوب خواهد شد. و بعد هم فقط چند کپسول به من داده و گفت: اینها را بخوری خوب می شوی و نیاز به عمل و قطع دست تو هم نیست و هر کجا هم که می خواهی بروی، برو. ما هم که از خدا فقط همین را می خواستیم، از مطب دکتر که درآمدم به قصد حضور در عملیات خیبر، آماده شده و به جبهه ها رفتم. فکر می کنم یک ماهی از این ماجرا گذشت و رفتم دکتر محل مان و عکسی از دستم گرفته شد و ...
پیکر مهران را با صوت اذان خودش بدرقه کردیم
... مهران چطور به شهادت رسید؟ تقریباً هفت هشت ماهی می شد که به سیستان و بلوچستان رفته بود. از آنجا خیلی برایم تعریف می کرد. می گفت همه چیز آرام است و جای نگرانی نیست. می گفت مادر در اینجا آدم به خدا نزدیک تر می شود. با این تفاسیر مطمئن می شدم که آنجا آرام است و نباید نگران شوم. هر بار که با من تماس می گرفت، می گفت مادر برایم دعا کنید. همیشه همین را می خواست. می گفتم ان شاءالله خدا درست می ...
مجموعه شعر عاشقانه طنز
فهمند دین ندارد که مرد خاطرخواه چای دارم می آورم آنور خواهران عزیز! یا الله! سینی چای داشت می لرزید می رسیدم کنار تو ... ناگاه پا شدی و نسیم چادر تو برد با خود دل مرا چون کاه وای وقتی که شد زلیخایم با یکی از برادران همراه یوسفی در خیال خود بودم ناگهان سرنگون شدم در چاه زاغکی قالب پنیری دید و چه ...
خاطره ای از نحوه اطلاع از شهادت آیت الله دستعیب
.... ما فعلا حدود 40 – 30 کیلومتر آن طرف سوسنگرد و در خط مقدم هستیم و وضع جبهه ها خیلی خوب است. ان شاءالله که برادران رزمنده بتوانند با اتکاء به الله امسال به زیارت قبر امام حسین (ع) بروند. برادرم! در جبهه، یادگاری از یک شهید دارم، دوست دارم این خاطره را برایت بنویسم. روزی در حالی که در سنگر بودم و استراحت می کردم، ناگهان صدایی کوچک همراه با ناله ای ضعیف از بیرون سنگر شنیدم، بلند شدم و روی 2 پا نشستم تا صدا را بهتر متوجه شوم؛ این صدا پیام تسلیت و تبریکی بود که از شهادت عالم بزرگ، آیت الله دستغیب خبر می داد. 60/9/20 جلال نوبهار ...
رضایت مادر شرط دفاع از حرم
شکر که من سبب ولادت این بچه شدم، افتخار کن به خودت، بچه ای که اذان صبح به دنیا بیاید یا سرباز امام زمان می شود یا شهید. چون سنم کم بود، معنای شهادت را نمی دانستم، فقط می دانستم مرگ با عظمت است. علی اصغر تا یک هفته بعد از دنیا آمدن نمی خوابید و به شدت گریه می کرد. دکتر هم بردیم ولی بهتر نشد. یک شب به امام زمان متوسل شدم، همان شب در خواب دیدم یک صدایی به من می گوید چرا برای بچه قرآن نمی خوانی ...
ملاقات در زیر تانک!
کرخه کور به سازماندهی نیروهای پاشیده خودمون برسیم، برای جنگی سخت. اون لحظه گذر جوونای پیرو خط امام که همشون از نخبه های دانشگاه بودند تو مدارج علمی به یکباره به ندای اماممان راهی نبرد با ظلم ظالمان شدن. روحشون با شهدای عاشورا محشور باد. خدایا رهایم کن از این نفس های سنگین بی تحرکم تا من آموزش دیده سرد و گرم جنگ چشیده باشم. چرا باید جوانان خاک کشورم به جنگ کفر روند چهارسال با ...
دل هایی که جا ماند
من حسابی حرف زد اما مادرش می گفت: هر شب تو خواب با ترس بلند میشه و جیغ می زنه و کلی گریه می کنه تا خوابش ببره ولی الان شادِ، تا اون اسراء کوچولویی که پیش ما نمی آمد و گریه می کرد اما تا لباس غنچه های هلال را بر تنش کردیم، آرام و در کنار سایر کودکان مشغول به نقاشی شد. یادش بخیر، روستاهایی که بچه ها بعد از کلی بازی موقع رفتن دست ما را می گرفتند و می گفتند: تورو خدا نرو، بمون با هم بازی کنیم و ...
اگر شخص شما را ترور کنند بهتر از این وضع تشریفات است!
و گفت بیا داخل. گفت سؤال هایی داشتم که می خواستم از امام زمان(عج) بپرسم. آقای روی تخت نشسته بود و من روی تخت مقابل. هرچه به مغزم فشار آوردم یکی از آن سؤال ها خاطرم نیامد. مدتی نگاه کردم، دیدم فایده ای ندارد و همین طور بلند شدم، عذرخواهی کردم و بیرون آمدم. به محض آن که بیرون آمدم دوباره کلیه ی آن سؤالات به ذهنم آمد. دوباره برگشتم در زدم؛ همان خادم بیرون آمد و گفت چه کار داری؟ گفتم با همین آقا کار ...
پسرم وقت دلتنگی، قاب عکس پدر را بغل می کند
خاطر دارید؟ برایتان سخت نبود؟ شویکلو: اول ازدواج به یک دوره شش ماهه در کرج رفت. سه ماهش را در تابستان رفته بود و 10 روز بعد از عروسی به ادامه دوره رفت و فقط پنجشنبه و جمعه ها می آمد. مدتی هم به ماموریت سردشت رفت، در همان ماموریت خیلی از شهادت صحبت می کرد و می گفت دعا کنید شهید شوم، همیشه در دعاهای نمازش از خدا می خواست مرگش را شهادت قرار دهد. تا زمانی که در خانه کنار هم بودیم متوجه نبود ...
پرسیدم در جبهه چه می کنی؟ گفت جارو می زنم
همیشه می خواهد در جبهه باشد، چطور شرایط او را پذیرفتی؟ گفتم کار سختی نبود، روحانی خطبه را خواند و من هم گفتم بله. گفت احسنت و بعد در حالی که می خندید رو به حاج علی گفت راستش را بگو چه کردی که این زن نصیب تو شد؟ گفت خواست خدا بوده و بس. تازه داماد می داند در انتخابش اشتباه نکرده و یار و همراهش تا انتهای مسیر پشتیبان او است با اینکه مرخصی های او یک هفته ای بود؛ اما پس از عروسی می خواست روحیه مرا ...