سایر منابع:
سایر خبرها
ناگفته های خواندنی کارگردان کیف انگلیسی / من شاهد عینی تشییع پیکر آیت الله بروجردی بودم
ماه از دنیا رفت. نزدیک عید نوروز بود و زمانی که از دنیا رفت، دیدم که حیاط ما پر از آدم شد و لات ها آقابزرگ را بردند عمامه اش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه ده ساله ای بودم که می دویدم و به آن ها نمی رسیدم. به سرعت می رفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند قم. سال بعد فوت آیت الله بروجردی را من دیدم. زمان فوت آقای بروجردی ما قم بودیم خانه دایی پدرم و او ...
وقتی جوشش عشق به امام حسین ورق را برمی گرداند
فقط صدای بوق ماشین حاج مرید توانست آنها را از ذهنم بپراند. دیگر شب شده بود و وقت نماز مغرب و من و حاج مرید روبروی در گاراژی بزرگی که با دستان فرز و کاری پسرکی باز می شد تا ما با ماشین برویم توی حیاط. از در بزرگ گاراژی آمدیم توی حیاط پت و پهن حاج مرید و فرزندان دلیر و غیور. یک جا گله حاجی و یک گوشه اسب و گاو میش و گاو و غاز و مرغ و جوجه و کبک و کبوتر و زن و بچه ای که هر کدام توی حیاط ...
گوهرهای امید در بهشت سوخته
خواهیم ببینیم نزدیک هستند. سوال آخر را برای نگرانی از نرسیدن به پرواز شب هنگام برگشت از بندرعباس به تهران پرسیدم. پیش از سفر فکر می کردم این شهر کوچکی که شاید بشود به آن شهر گفت ، نباید چیز زیادی برای درگیری ما داشته باشد، اما حالا در این فکر بودم که فاصله دور روستاها، گرمی هوا و احتمالا خاکی بودن راه های روستایی می تواند ما را مجبور به شب ماندن در منوجان کند. از جاده اصلی بندرعباس به ...
از تقدیم غزلی زیبا تا قضاوت عادلانه از منظر امیرالمؤمنین(ع)
برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه ...
درخت ها بوی مرگ را پس می زنند
خاکِ تازه کنار زده. اگر نجنبد، همه چیز بیش از حد کسل کننده و سرد است. اگر کاری نکند، مرگ به راحتی زندگی را پس می زند، دستانش را روی شب و روز آدم می کشد و روح را تباه می کند. اگر کاری نکند، اگر نجنبد...... نامش رامین کُرد است؛ راننده ی قراردادی آمبولانس بهشت زهرا. چند سالی ست که در بهشت زهرا شاغل است. قبل از آن، جاهای دیگر کارگری کرده و سه- چهار سالی تا بازنشستگی راه دارد. حالا برای یک ...
بزرگ ترین موج مهاجرت محیط زیستی بعد از سواحل آفریقا، در ایران اتفاق افتاد
که این منطقه چه پتانسیل و ارزشی دارد، بعد شما همین اندک کوه های باقیمانده زاگرس را هم با جاده سازی از بین می برید. برای مثال، به دشت شیمبار اشاره می کنم. این مکان، یکی از زیبا ترین مناطقی بود که عشایر به آن کوچ می کردند. حال اکنون به این منطقه بروید و ببینید که چه بلایی سرش آمده است؟ تعداد زیادی خانه در آن جا زدند که به گردشگران اجاره بدهند و ... تالاب شیمبار، پر از زباله شده است و ببینید که ...
موهایش را هل می دهد داخل روسری و سعی می کرد خودش را بی گناه جلوه دهد، اما...
یک راست می رود لقمان و با تمام وجود فریاد می زند تا کسی به داد شوهرش برسد؛ شوهری که دیگر صدای آه و ناله اش در نمی آید. ساعت دو نیمه شب است. مرد روی برانکارد است و زن هراسان و مستاصل می گوید: مواد زده، دوغ آورده بود خونه، اصرار داشت بخوریم. براش دوغ ریختم، یه لیوان خورد و این طوری شد . نیم ساعت بعد مرد را روی همان برانکارد از اتاق احیا خارج می کنند. منتها روی او را با ملحفه سفید پوشانده اند. ...
امانتداری از پول مردم یک امتحان الهی است
. *چطور شد که دستمال پول را پیدا کردی؟ **اخر شب زمانی که ماشین را به پارکینگ بردم شیشه عقب باز بود امدم شیشه را ببندم دیدم دستمالی روی صندلی عقب افتاده است می خواستم بیندازم دور فکر می کردم لباس کهنه ای چیزی است که از مسافران جا مانده است ولی وقتی داخلش را نگاه کردم دیدم مقداری پول است که داخل دستمال ریخته شده است. *با کمک همسرم پولها را شمردم و دسته بندی کردم حدود ...
دعوای خونین بر سر یک دختر در پارتی شبانه!
شفقنا زندگی – کدوم گوری بودی تا حالا؟! این جمله را “فرهام” در حالی که عصبانیّت از سرو رویش می بارید گفت و سپس صدای برخورد دستش با صورتم سکوت خانه را شکست. مادرم هراسان از آشپزخانه بیرون آمد و میان من و فرهام ایستاده و خطاب به او چنین گفت :”رفته بود جشن تولد دوستش و از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سرو صدا راه نندازید و...” هنوز حرف مادر تمام نشده بود که فرهام انگشت اشاره اش را ...
زندگی ناآرام آرمیدگان دو قبر
که هیچ گاه اجازه آمدن به اندرون را نداشتند در حال رفت وآمد بودند. قالی ها را از آنجا بیرون می کشیدند و روی قالی های موجود پهن می کردند. محیط آشفته و درهم دل مرا لرزانید و ترس بر وجودم چیره شد. با چشم جستجو می کردم که چادر نماز مادرم را در میان آن عده بیابم. به سختی آن را پیدا کردم و به سوی آن دویدم... راوی، روزهای بعد را نیز همچنان هراس انگیز ترسیم می کند در حالی که از ترس سربازانی که بر بام ...