سایر منابع:
سایر خبرها
...، دست از کار کشیدند و به من زل زدند. با چشمان نافذشان به من خیره شده بودند و من مانده بودم چه بگویم. به کسی که داخل سطل زباله بود گفتم بیا بیرون نگاهی به دوروبرش کرد و با اکراه از سطل زباله آمد بیرون؛ گفتم: آخه پسر جون مریض میشید. بدون توجه به حرف من شروع کرد با برادر کوچکتر خود زباله ها را در کیسه ریختن. سعی کردم فضا را عوض کنم و با آن ها رفیق شوم. گفتم: الان که مریضی اومده خیلی ...