سایر منابع:
سایر خبرها
موعظه کند، اما بعد از سال ها دوباره در صحنه سوریه توفیق پیدا کردم در رکاب ایشان باشیم. چه شد شما وارد صحنه سوریه شدید؟ سوریه اوضاع ناجوری داشت که جلوتر به آن می رسیم. مساله سوریه اعتقادی و جهاد علیه دشمنان خدا بود؛ یعنی جنگ حق و باطل بود. زمانی که وارد سوریه شدم، حاج قاسم از من پرسید می خواهی بمانی؟ گفتم بحول الله. گفت در این مسیر انگیزه، اراده و صبر نیاز است. گفتم ان شاءالله ...
در کتاب روایت رهبری: مناسبات جمهوریت و اسلامیت نوشته سید یاسر جبرائیلی که سال گذشته از سوی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی منتشر شد، برای نخستین بار خاطراتی از رهبر انقلاب مربوط به مقاطعی حساس از دهه 1360 شمسی آمده است که این گزارش به مرور این خاطرات می پردازد. کتاب روایت رهبری به هدف تبیین الگوی تعیین رهبر در نظام جمهوری اسلامی نگاشته شده و سه رویداد تعیین حضرت امام خمینی(ره ...
غمگین است. تعجب کردم چه اتفاقی افتاده که عقیل اینگونه ناراحت است. پرسیدم: عقیل چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ دیدم با صدایی گرفته و ناراحت می گوید: نماز امروزم قضا شد. با خنده گفتم: عقیل جان! من خودم برای نماز صبح بیدارت کردم و نمازت را اول وقت، روبه روی من خواندی. در جوابم گفت: من نماز صبح را خواندم، اما نماز شب و نافله صبح را نخواندم و برای همین ناراحتم. او در مناطق عملیاتی جنوب و غرب با ...
رسند بساط را پهن می کنند؛ درست مثل خیلی های دیگر که در تعطیلات دو روزه عید فطر بالاخره دلشان رضا داده قرنطینه را بشکنند و حال و هوایی عوض کنند. تعدادشان هم کم نیست. بالاخره ماه رمضان تمام شده و ماهم که نه نوروزی داشتیم و نه سیزده بدری. گفتیم امروز بالاخره بزنیم بیرون. راستش خیلی هم با خودم کلنجار رفتم چون پدرم سنش بالاست و در تمام این مدت یک نوک پا می رفتم و با ماسک و دستکش به او سر می ...
فوتبال شوید جان مادرتان. آمده ایم اینجا استراحت کنیم. شما خبرنگاران چرا ول مان نمی کنید؟ (خنده) بیایید بنشینید چای بخوریم و بخندیم. حسن آقا چه خبرا؟ آقای پروین شما شناسنامه و اسطوره این فوتبال هستید و اگر شما حرف نزنید چه کسی بگوید. پروین در واکنش به این موضوع صحبت عجیبی مطرح کرد: بیخیال بابا. کدام شناسنامه؟ اگر من شناسنامه این فوتبال هستم که آن را پاره کنید! گفتم که بیخیال فوتبال! ...
حلقه زدند و اسلحه ها را بالا بردند. احمد کاظمی خواست اسلحه اش را آماده کند. آهسته دستم را به پایش که در ترکم سوار بود، زدم و گفتم کاری نداشته باش. دیدم همه شان به پشت سرما خیره شده اند. نگاه کردم. سی چهل نفر هم پشت سر ما بودند. ما با دو موتور و چهار نفر بودیم. احمد کاظمی گفت: اگر میخواستند ما را بزنند، خیلی راحت می زدند. نگاه کن، همه شان تسلیم شدند. آن ها را جمع کردیم. اسلحه ...