سایر منابع:
سایر خبرها
در دفاع از دخترم او را کشتم
قرار نگرفته اما آثار این حادثه روی لباسش وجود داشته است. مرد قاتل در دادگاه ادامه داد: بعد از صحبت های همسرم خواب و خوراک نداشتم و اعصابم خورد بود. تولد دنیا دو روز بعد از این ماجرا بود. همان روز به برادرم رضا که جلوی خانه مان مغازه مکانیکی دارد گفتم که با این مرد اسباب بازی و بادبادک فروش تماس بگیرد و برای تولد سفارش بادکنک و وسایل دیگر بدهد و بگوید که به مکانیکی بیاید؛ به این بهانه او ...
مقتول به دخترم تجاوز کرده بود خفه اش کردم
کرده دختر هفت ساله مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. خیلی عصبانی بودم و از برادرم خواستم اصغر را به مغازه اش بکشاند تا با او حرف بزنم. به بهانه ای مرد جوان را به زیرزمین برده و درباره جنایت سیاه پرسیدم که او نه تنها عذرخواهی نکرد؛ بلکه در چشمان من نگاه کرد و گفت این کار را کرده است. به طرفش رفتم و او را با دستانم خفه کردم. در همین حین آب معدنی مسموم را به او دادم . بعد از قتل به برادرم ...
مرگ اکبر به دست پدر و برادرانش - دختر اکبر راز جنایت را فاش کرد
. جهان بین و امیر نیز در بازجویی ها اعتراف های اصغر را تأیید کردند. صبح دیروز، اصغر به خاطر قتل عمد برادرش در شعبه دوم دادگاه کیفری یک تحت محاکمه قرار گرفت. در ابتدای جلسه دختر قربانی برای عمویش تقاضای قصاص کرد و مادر و پدر قربانی اعلام رضایت کردند. اصغر نیز در آخرین دفاع گفت: قتل را قبول دارم. روز حادثه برادرم سر و صدا کرد، من هم از او خواستم که آرام باشد اما بی فایده بود ...
قتل آزاردهنده دختر خردسال
ماجرا شوکه شده بودم. دو شبانه روز نخوابیدم و فقط درباره این موضوع فکر کردم. سپس از برادرم که صاحب یک تعمیرگاه است و با مجتبی دوست بود خواستم او را به بهانه آوردن بادکنک و وسایل تزئینی برای برگزاری جشن تولد دخترم به تعمیرگاهش دعوت کند. وقتی مجتبی به تعمیرگاه آمد برادرم را از مغازه به بیرون فرستادم و مجتبی را به زیرزمین تعمیرگاه بردم. از ماجرای قتل بگو. من از مجتبی پرسیدم چرا دست به ...
اشرف پهلوی؛ شاهدختی که برادرش را می پرستید
. فرزندانی به دنیا آوردم. کارهایی برای کشورم انجام دادم که هیچ کدام از زنان هم نسل من انجام نداده بودند. اما همهٔ وجود من برادرم محمدرضا پهلوی بوده و هست. برخی خدا را می پرستند، من برادرم را می پرستم. او در 26 اکتبر 1919 چند ساعت پس از برادرش متولد شد. پدر او، رضا پهلوی، یک فرمانده نظامی بود و مادرش زنی ریزاندام ولی سرسخت که تاج الملوک نام داشت و چهارمین همسر از شش همسر رضا پهلوی بود. در سال ...
درخواست اشد مجازات برای پدربزرگ و عموها
. بنابراین برایشان درخواست صدور مجازات قانونی دارم. در ادامه دختر 14 ساله مقتول در جایگاه حاضر شد و گفت من برای پدر بزرگ و دو عمویم درخواست اشد مجازات دارم. روز حادثه پدر بزرگ و دو عمویم پدرم را به شدت کتک زدند. هر چند پدرم به مصرف مواد اعتیاد داشت، اما آنها او را آنقدر کتک زدند که حالش بد شد. بعد هم او را از خانه بیرون بردند تا اینکه فهمیدم کشته شده است. سپس نیما در جایگاه حاضر شد و اتهام قتل ...
کودک 2 ساله قربانی ارتباط خیابانی مادرش شد
دوباره مشغول استعمال مواد شدیم. مدتی بعد او از من خواست سری به دخترم بزنم! وقتی کنار فرزندم قرار گرفتم دیدم چهره اش کبود شده است. آب به سر و صورتش ریختیم اما او تکان نخورد و فه مید م که دخترم جان خود را از دست داده است. ترسیدم او را به مرکز درمانی ببرم به همین دلیل هم 3 روز جسد او را در خانه نگه داشتم. روز سوم به پسر همسایه گفتم که باید او را دفن کنیم او هم با در دست داشتن ...
با سماجت، فرماندهانش را راضی کرد تا به سوریه برود
.... چرا سراغش را از من می گیرید؟" گفت "بچه های هیات سراغش را می گرفتند به همین خاطر با شما تماس گرفتم." نگرانی من از همسر و مادرش کمتر نبود ولی اگر روحیه ام را از دست می دادم، تحمل شرایط برای آن ها سخت می شد. فردای آن روز با برادرم راهی تهران شدیم. در بین راه برادرم به بهانه تلفن ضروری از من فاصله گرفت. وقتی به ماشین برگشت حال بدی داشت. چشمانش پر از اشک بود. گفتم "چیزی شده؟" گفت "نه فکر ...
پدری که دوباره دستش به خون آلوده شد
که چراغ را روشن کردم، ناگهان پدرم را روی سینه برادرم مشاهده کردم. از مادربزرگ درخواست کمک کردم اما زمانی که وی قصد داشت پدرم را از روی سینه برادرم کنار بکشد ناگهان از ناحیه دست چپ مورد اصابت جسم تیزی قرار گرفت و بشدت مجروح شد. وی عنوان کرد: بی درنگ با 110 تماس گرفته و از پلیس کمک گرفتم؛ دقایقی بعد و در حالی که همچنان پدرم در حال خفه کردن برادرم بود، مأموران وارد خانه شده و پدرم را دستگیر کردند اما ...
خاطرات پر احساس یک آزاده
...، زمانی بود که ما با اتوبوس به طرف بیت رهبری می رفتیم. اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت و ابراز احساسات مردم تقریباً متوقف شده بود. من هم از پنجره داشتم به جمعیت نگاه می کردم و به ابراز احساسات مردم پاسخ می دادم که دختر کوچکی که بر دوش مردی نشسته بود، توجهم را جلب کرد. شاید باورتان نشود ولی از بین آن جمعیت زیاد، تنها نگاهم روی آن دختر کوچک ماند. نرسیده به سه راه جمهوری آن مرد را دوباره دیدم که به ...
دستبرد به خانه دختران مورد علاقه با چادر زنانه!
ادامه و پیشنهاد ازدواج دادم. در این مدت چند بار شاکی را به رستوران دعوت کردم و یک بار هم او مرا به خانه شان دعوت کرد تا به مادرش معرفی کند. روزی که به خانه شان رفتم مخفیانه کلید خانه آنها را که جلوی در آویزان بود، سرقت کردم. با چادر زنانه به سرقت رفتم تا شناسایی نشوم روز حادثه دختر مورد علاقه ام به من گفت که مادر و برادرش به مسافرت رفته اند و خودش شام خانه دوستش دعوت است. این بهترین ...
جمله تاثیرگذار مشروب فروش به مرحوم کافی
شُل و وِل هستم. در این کارها و نهی ازمنکر قرص هستم. در ادامه برادرم با افسوس گفت: مرد ارمنی یک کلمه گفت که مرا آتش زد. گفت: من 28سال در این محله هستم. مسلمانان به من نان می دهند. او نگفت از من عرق می خرند. گفت مسلمانان نانم می دهند. گفتم: از نظر دین ما خرید و فروش و خوردن عرق و درست کردن آن حرام است. کار در کارخانه عرق فروشی و جنس فروختن به آن همه حرام است. به گفته طیبه کافی عاقبت، شیخ ...
زندگی نامه شهید نوبخت
.... در بهمن همان سال برای سرکوبی اشرار به غرب کشوراعزام شد وهمراه عده ای ازرزمندگان درچند عملیات ایذایی شرکت کرد. بعد ازبازگشت ازجبهه ی غرب ، هشت ماه مسئولیت گروه گشت سپاه را برعهده گرفت ودر آذرماه همان سال به منطقه ی عملیاتی ایلام و میمک رفت. توی درگیری ها ازناحیه ریه مجروح شد. بعد ازچند روز بستری شدن ازبیمارستان مرخص شد وبرای ملاقات برادرش به مقر فرماندهی سپاه بابلسررفت. علی رضا با ...
دو شهید با یک وصیت نامه/ پدرم وقتی خبر مفقودی محمدرضا را شنید خدا را شکر کرد
خداحافظی گفتم "غلامرضا باز هم به مرخصی می آیی؟" پاسخ داد "هیچ کس از فردای خود خبر ندارد. شاید آخرین مرخصی ام باشد شاید هم نه." آن شب از من خواست تا در نبودش بدهی هایش را پرداخت کنم تا بدهکار شخصی نباشد. هنگام خداحافظی هم پدر و مادر را به من سپرد تا مراقب شان باشم. برای اینکه مادرم نگرانش نشود، رو به مادرم کرد و گفت: "من که پشت جبهه ام. اتفاقی نمی افتد". چند روز بعد با تیپ زرهی ...
رویای صادقه فرمانده شهید
...، موافقت او را گرفت. زهرا خانم دختر یکی از دوستان پدر بود. آقای بخشی سال ها بود که حاج آقا علی فاضل الحسینی را می شناخت و با او دوست بود و وقتی قرار شد این دو جوان به هم برسند مقدمات ازدواج زود جور شد. درست سه ماه پس از آزادی خرمشهر، سید حسین با زهرا خانم به عقد هم در آمدند . تصدی مسئولیت فرمانده گردانی در سومار او مرد خانه ماندن نبود. چند روز پس از عقد دوباره به جبهه رفت ...
ناگفته های دایی درباره درس، فوتبال و تیپ خود
: سرماخودگی داشتم و می خواستم با خودروی شخصی به تهران بیاییم. برادرم به من گفت اجازه بده من رانندگی کنم اما گفتم پنج دقیقه بعد تو رانندگی کن. در همان دقایق دچاره سانحه شدم. همه این ها به خدا بستگی دارد. در آن زمان تفکر دیگری نسبت به زندگی داشتم. فکر می کردم مرگ مرا راحت می کند. اما در بیمارستان که دختر کوچکم بالای سرم آمد از خدا خواستم مرا برای خانواده ام نگه دارد. همیشه هرچه دخترم بگوید، می گویم چشم ...
مرد جوان؛ زندان را از دوران شیرخوارگی تجربه کردم
عنوان سرکرده باندهای سرقت قبول داشتند. در 22 سالگی با دختر همسایه مان ازدواج کردم. با آن که سرباز فراری و خلافکار بودم اما وضعیت آن دختر هم بهتر از من نبود پدرش اعدام شده بود و برادرانش نیز خلافکار بودند زمانی که همسرم باردار بود بار دیگر روانه زندان شدم و تولد دخترم را ندیدم. آنجا بود که تصمیم گرفتم دیگر دزدی نکنم. رها 6 ماهه بود که من آزاد شدم و با یک موتورسیکلت دست دوم به ...
شهیدمدافع حرم: با شنیدن نام سوریه ازحال رفتم
مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می دادم و می گفتم کی می رسی؟ آخرین پیام ها گفتم امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمی توانم تحمل کنم. آن شب با خودم گفتم همه چیز تمام شد. آنقدر بی تاب و بی قرار بودم که فکر می کردم وقتی او را ...
دایی:هیچ وقت با علی کریمی اختلاف نداشتم و شاید او از من خوشش نمی آید/ ناصرخان در بین مربیانم چیز دیگری ...
چیز دیگری است. پس از بازی در رختکن بیهوش شدم و به بیمارستان رفتم. به یک مدیر که تلفن همراه داشت گفتم اگر می شود تلفن همراه تان را بدهید تا به خانواده ام در ایران بگویم زنده ام . او دو بار با تلفنش تماس گرفت و گفت تلفن خانه تان اِشغال است و رفت. پس از آن امیر عابدینی آمد و یک تلفن در اختیارم قرار داد که با خانه تماس گرفتم و خیالم راحت شد. برای این اتفاق مادرم یک هفته برایم روزه گرفت. باید بگویم که ...
قتل فجیع مرد جوان برای تصاحب همسرش!
شدند جسدی که پیدا کرده اند، متعلق به سیروس است و هویت جسد نیز توسط پدر وی مورد تأیید قرار گرفت. وقتی پلیس سراغ همسر سیروس رفت، او گفت قبلا هم پیش آمده بود که شوهرش چند روزی به خانه نرود به همین دلیل هم گم شدن او را گزارش نکرده است اما تحقیق درباره زندگی خصوصی آنها نشان داد همسر سیروس با مردی به نام محسن، رابطه دارد. با بازداشت محسن وی به قتل اعتراف کرد و گفت: من با همسر سیروس رابطه داشتم ...
رقص پای "راکی" با مرگ/ مُشت های ناتوان یک بوکسور در خانه استیجاری
شرایط خوبی ندارید؟ همه در آمدم را صرف کمک به دیگران کردم و الان برای گذران زندگی پولی ندارم. به خاطر کارهایی که در آن مقطع انجام می دادم، یک روز همسرم به خواهرم گلایه ای کرده بود که کیومرث هیچ پولی به خانه نمی آورد. خواهرم نیز پس از پیگیری توسط یکی از اعضای کارمندان باشگاهم متوجه شد که پول هایم را به دیگران می بخشم. یکی از کارمندان باشگاه به خواهرم اطلاع داده بود که برای اینکه از کارهای ...
ناگفته های دایی برابر دوربین نود!
بیمارستان بردند. مدیری بود که بالای سر من آمد و در شرایطی که هیچ کس در خانه ما از من خبر نداشت. به ایشان گفتم لطفا شما با خانه تماس بگیرید که خودم به آنها بگویم. آن آقا گفت اشغال است و رفت تا این که آقای عابدینی بالای سرم آمد و تلقن را به من داد. برخی چیزهای کوچک را تا صد سال نمی شود فراموش کرد. یک خوبی کوچک هم می تواند باعث شود که آدم تا آخر عمر مدیون شود. من با لباس کیمونو از بیمارستان مرخص شدم! باید ...
ماجرای دردسرساز عشق پسر 25 ساله به دختر 40 ساله
در دام کلاهبرداری گرفتار شدم که تنها یک شماره تلفن از او دارم و از سوی دیگر هم آبرویم در معرض خطر قرار دارد به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: 17 ساله بودم که پدرم را از دست دادم. آن روزها در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم که متوجه شدم ارثیه زیادی به من رسیده است. پدرم ملک و املاک زیادی در شهرستان داشت و سهم مرا نیز برابر با برادرانم تعیین کرده بود. مادرم زنی متین و خوش اخلاق ...
منافقین، خود فروخته دشمنان اسلام هستند
. باهم از خانه خارج شدیم اما او به همراه دوستش رفت و دیگر نیامد. عرفان متولد 12فروردین 1382بود و در چابهار به دنیا آمد. او فرزند اول من بود و در مقطع دوم ابتدایی در دبستان ذوالنورین مشغول به تحصیل بود. عرفان بسیار آرام؛ مودب و صبور بود و با بزرگترها با احترام رفتار می کرد؛ رفتار او هنوز هم زبانزد فامیل است. پدر شهید عرفان 8 ساله در ادامه خاطراتش می گوید: عرفان از همان کودکی روحیه ...
در برنامه 90 چه گذشت؛ از جاری شدن اشک های دایی تا همه رازهایی که فاش شد
احساسی این گفتگو زمانی بود که دایی درباره پدر و مادرش صحبت می کرد. دایی که با احترام زیادی از پدرش یاد می کرد، لحظه ای بغض کرد و اشک ریخت. دایی همچنین گفت که تصادفی که چند سال قبل داشت باعث شد دید او به زندگی عوض شود. او در حال صحبت کردن از این خاطره بود که گفت: 5 دقیقه قبل از اینکه این اتفاق بیفتد برادرم محمد به من گفت که بگذارم او رانندگی کند. گفتم بگذار 5 دقیقه دیگر. در همین مدت من ...
پشت پرده اتفاقات تیم ملی/از اختلاف با مایلی کهن تا کت آستین کوتاه
... * بعد از بازی در بیمارستان دنبال یک تلفن می گشتم که به خانواده ام وضعیتم را اطلاع بدهم. یکی آمد بالای سر من. نمی توانم اسم ببرم. در خانه ما هیچکس از وضعیت من خبر نداشت. به این دوست عزیز گفتم اگر می شود با تلفن همراهش منزل ما را بگیرد و به خانواده ام بگوید که من زنده ام و نمرده ام. این دوست دو بار زنگ زد و گفت اشغال است و رفت. بعد از آن امیر عابدینی آمد و یک خط موبایل داد و خیالم راحت شد ...
پشت پرده زندگی شخصی علی دایی/ از شیطنت در جوانی تا کت آستین کوتاه!
... * بعد از بازی در بیمارستان دنبال یک تلفن می گشتم که به خانواده ام وضعیتم را اطلاع بدهم. یکی آمد بالای سر من. نمی توانم اسم ببرم. در خانه ما هیچکس از وضعیت من خبر نداشت. به این دوست عزیز گفتم اگر می شود با تلفن همراهش منزل ما را بگیرد و به خانواده ام بگوید که من زنده ام و نمرده ام. این دوست دو بار زنگ زد و گفت اشغال است و رفت. بعد از آن امیر عابدینی آمد و یک خط موبایل داد و خیالم راحت شد ...
شهادت ستار در دفاع از حرم لطف خداوند به خانواده ما بود
کردی و حالا من که یک مرد هستم اینقدر درمانده ام؛ کمکم کن این بحران را پشت سر بگذارم. خدا شاهد است من از آن لحظه به بعد حالم خوب شد. تنها کسی که نمی دانست ستار سوریه است مادر بود. مادر خیلی سختش بود و سؤال می کرد. ستار گفته بود بگویید عراق است. وقتی پدر باخبر شد و مادر در خانه ناراحتی اش را دید به من زنگ زد و احوال ستار را پرسید و من کمی آماده اش کردم و بهشان گفتم. پدرم با چشمان اشکبار و آن حالش گفت اگر لازم شد شما هم بروید هر چند که نبود ستار کمرم را شکست. مادر جمله قشنگی گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: آن پسرم را برای امام حسین(ع) دادم و این پسرم را هم فدای حضرت زینب(س) کردم. ...
سرقت میلیونی خواستگار قلابی در لباس زنانه
به گزارش کرج رسا ، این بار متهم برای اینکه شناسایی نشود چادر به سر کرده بود اما این ترفند هم نتوانست رازش را مخفی کند.چند روز پیش مرد میانسالی به اداره پلیس رفت و خبر از سرقت 40میلیون تومانی داد. او در توضیح ماجرا گفت: من و پسرم سرکار بودیم و همسرم هم به خانه یکی از بستگانش رفته بود. از طرفی دخترم که دانشجوست برای انجام کارهایش به دانشگاه رفته بود و در همین زمان سارقی وارد خانه ما شده و علاوه بر ...
از سبیل دایی تا خاطره باخت از منچستر
کهن خواست درون زمین بروم که گفتم حاج آقا بهتر است در بین دو نیمه گرم کنم. در پایان بازی هم وقتی از من درباره نیمکت نشینی ام سوال شد گفتم در مورد خودم صحبت نمی کنم اما اگر مربی بودم آقای پیروانی را بازی می دادم. این اتفاق ادامه پیدا کرد تا به اینجا رسید. او در مورد آرزوهای دست نیافته اش نیز گفت: من به چیزهایی که فکر نمی کردم شده. مادرم همیشه به من می گوید هیچ وقت کتی که با آن به دانشگاه ...