سایر منابع:
سایر خبرها
فتحعلیان است. گفت وگویی که ابتدا با ایشان و سپس با همسرش صورت گرفته است. ابتدا قدری از خودتان بگویید. حسن فتحعلیان هستم. از 13سالگی عازم جبهه شدم و سه،چهار سال پایان جنگ را تقریبا پیوسته در جبهه بودم. دو سه بار تیر و ترکش نصیبم شد و شیمیایی هم شدم. برایم نوشته اند جانباز 35درصد. بعد از جنگ چه کردید؟ به تحصیل تان هم ادامه دادید؟ دیپلم فنی ماشین افزار را از ...
حالش بد شده برایش دعا کنید مهدی تا سرحد مرگ رفت. آن شهیدی که او با آن ارتباط برقرار کرده بود خودش را برای مهدی معرفی کرده بود و گفته بود به پدرت بگو تابوتت را درست کند چون به زودی به ما ملحق می شوی. پس از آن دیگر مهدی از دنیای ما سخن نمی گفت و حرفش همه از عالم بالا و ابدیت انسان بود و در آن شب انس و شب میعاد با شهدا و در آن شبی که مهدی به ملاقات نور رفته بود و در آن زمانی که کمتر کسی حرفش ...
اعزام شدم. زمان ما ژاندارمری بود و مکانش هم توی محله فعلی نیروی انتظامی بندرعباس، عملیات کربلای یک من توی جبهه منطقه مهران بودم بعد از عملیات می خواستم بندرعباس بیایم که یک تلگرافی از خانواده به دستم رسید که ماموران آمدند در خانه. گفتند از سربازی فرار کردی و دنبالت هستند! برگشتم بندرعباس و رفتم به کلانتری سه راه دلشگا خودم را معرفی کردم اما محل صدور شناسنامه من لافت قشم است و ...
ای نیکا را برای همه ی دنیا تعریف کند. اما می ترسد که بیش از حد بگوید. مبادا چیزی که فقط به آن دو تعلق دارد از بین برود. سوررئال است که همه جا عکس دوست دخترش دیده می شود. می گوید: "نیکای من، الان اون همه جا توی تلویزیونه" انگار نیکا هنوز در کنارش است. "ما خیلی به هم نزدیکیم، خیلی! اون نیمه ی دیگه ی منه." یک هفته بعد از تماس تلفنی نلی در اتاق روشن آپارتمان زیر شیروانی در لایپزیگ، جایی که ...
صادق امامی، خبرنگار: از مسجد معراج به میدان معلم بوکان که می رسم، هوا روشن است. هنوز خورشید غروب نکرده. کمتر از 30 مرد جوان و پیر دور میدان ایستاده اند. به سمت بلوار شهدا می روم. کمی از غروب خورشید گذشته به بلوار می رسم. همه جا در تاریکی فرو رفته و چراغ هیچ خانه ای روشن نیست. این یعنی اینجا محل درگیری است و به همین دلیل نیروهای امنیتی برق را قطع کرده اند تا اعتراضات را بخوابانند. چند نفری سر یک ...
باشد دو نفر از بزرگان قبایل ماجرا را فیصله می دهند. حق اینجا همان است که بزرگ طایفه بگوید و لاغیر. پرسیدم: الان اوضاع دارو در همه کشور به هم ریخته، اینجا هم وضع خراب است؟ گفت: بد نیست؛ همیشه آنقدر خوب نبوده که حالا بد باشد؛ چند سال پیش که پدرم مریض بود مجبور شدم مغازه ام را بفروشم و برای دارو و درمان به افغانستان بروم. تعجب کردم که اینجا در زاهدان مردم برای درمان به افغانستان و پاکستان ...
---------------- رپرتاژ آگهی ----------------- شاگرد میوه فروشی بودم در بازار که پخش خیار داشت. همیشه فکر میکردم اینطور ادامه دهم همیشه شاگرد می مانم. تصمیم گرفتم با درآمدم نهال درخت خیار بخرم. بعد گلخانه ای کوچک ساختم و آرام آرام مسیرم را پیدا کردم. امروز من خیلی بیشتر از میوه فروش دوران نوجوانی ام درآمد دارم و هنوز جوانم. خیار صادراتی خیار گلخانه ای تفاوت زیادی نسبت ...
بالکن بارون همه جا رو برق انداخته .... لبخند می زنم .... صدای خنده هاش توی گوشم پیچیده ....لبخندم پهن تر می شه ....منتظر بارون تولدش بودم اصلا مگه می شد روز تولد دختر فروردین ....بارون نیاد؟ ....لبخندم بند نمیاد .... با خودم می گم ....خدا همیشه حواسش هست ....خدا حواسش به بارون های مهم هست .....خدا ....اون قدر حواسش هست .....که چنین فرشته ای رو آفریده .....و اجازه داده که من خواهرش باشم . ...