سایر منابع:
سایر خبرها
چهارم بود. همراه خانم آیشمن مردی به نام هانس آمده بود که وظیفه دار حفظ جان همسر آیشمن جنایتکار محکوم به اعدام است. ما دو ساعت سخن گفتیم. ایمان ورونیکا به شوهرش راسخ بود و پیوسته تکرار می کرد: آدولف مقصر نیست، همین دیروز بود که ریکاردو گفت: مامان! بابانوئل بابا را برای ما عیدی می آورد و پاپا هم چیزهای خوب برایم می آورد. البته ریکاردو از جریان محاکمه ی اسرائیل بی خبر است. شوهرم ...
رئیس شورای اسلامی شهر رشت با انتقاد از عدم پرداخت بسته یلدایی به کارگران شرکتی شهرداری رشت گفت: به واسطه شکایتی که در گذشته در این باره انجام شد ، پرداخت بسته حمایتی یلدایی به کارگران شرکتی شهرداری رشت با مشکل مواجه شد و پس از این شهرداری رشت ملزم است در زمان انعقاد قرار داد با شرکت های طرف همکاری در موضوع پسماند، فضای سبز و ... پرداخت سه بسته حمایتی به مناسبت سال نو، روز مرد و شب یلدا را همطراز ...
ها نیز هر کدام یک شکل دارند. قیافه های ما در یک خانواده با هم فرق دارد، پس بدن زن و مرد نیز با هم متفاوت است. گاهی کودکان از والدین خود می پرسند که من عروسی شما کجا بودم؟ می توان به آن ها گفت که تو خیلی خیلی کوچولو بودی، یک دانه نخود در دل مامان بودی. همه بچه ها بعد از عروسی مامان و بابا به دنیا می آیند. ممکن است یکی دیگر از سوالات کودک این باشد که چرا باید ازدواج کرد تا بچه ...
: بیا خونه... بیا... بابا رفت، نفیسه بابا رفت و من نمی فهمیدم بابا کجا رفت. محمد چرا گریه می کند و من چرا باید به خانه برگردم... چند سال بعد دوباره نوبت به من افتاد؛ از اولین روزهای تیر ماه که پایم به بیمارستان باز شد و مامان را در بخش سی سی یو بستری کردیم تا آخرین روزهای مهر که بالاخره آن مریضی لعنتی و عوارضش از تنش بیرون رفت، من روزی هزار بار جان می دادم. شب و روز عمل، روزهای آی سی یو قلب ...
قرآن با او کار می کرد و در وصیت نامه اش خیلی روی سیدحسین تأکید کرده است. ایکنا - آیا قبل از شهادت، در مورد شهادت سخن می گفت؟ قبل از شهادت و زمانی که به جنگ عازم می شد چیزی از شهادت نمی گفت، تا سفر آخری که قرار بود اعزام شود. شب قدر ماه رمضان بود که در مجلس بودیم، وقتی مداح گفت قرآن ها را باز کنید و مقابل صورت بگیرید. آیه ای برای او آمد که بعد از مراسم شدید دلش را متحول کرده ب ...
ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود. مجید سلام کرد و گفت : - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. + جونم مجید، کاری داری. - بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، ...
روایتگری می کرد و می خواست راوی راه پرافتخار برادر و همسرش باشد. خواهری که فوق تخصص طب سنتی است، اهل اردبیل است، یک خواهر با یک دنیا عشق خواهرانه، وقتی از برادرش می گوید تمام صورتش پر از وجد و عشق خواهرانه می شود، وقتی برادرش به جبهه می رفت 7 سال بیشتر نداشت و از همان کودکی مهر خواهرانه و برادرانه عجیبی بین آنها حاکم بود. برادرش 16 سال بیش نداشت و بدون اینکه پدر و مادر ببینند ساکش را بسته و ...