سایر منابع:
سایر خبرها
پیرزن حیله گر
...، دایه می شوند، و به یک ترتیبی زندگی می کنند، ولی تو به درد هیچ کاری نمی خوری. پیرزن یک روز گفت: - یک فکری به نظرم رسیده! - چه فکری؟ - نمی دانم آیا خوشت می آید یا نه؟ - خوشم بیاید یا نیاید، در هر حال گوش می کنم. - وقتی که روز عید آمد، بیا تا مقداری نان کلوچه بپزیم، گوسفندی را سر بِبُریم، شربتی هم تهیّه کنیم، همه را دعوت کنیم، و به آن ها از خوراک های خوب ...
ماجرای توبه یک جاسوس
بیمارستان اعزام کردند. سه یا چهار ماه از این ماجرا گذشت و ما بدون آزار عراقی ها به فعالیتهای عبادی ادامه می دادیم تا اینکه فرد خطاکار بعد از تکمیل مراحل درمان به اردوگاه بازگشت. حضور مجدد آن بندۀ خدا با نوشتن توبه نامه و اظهار پشیمانی همراه بود و قول داد که دیگر به رفیقان اسیرش خیانت نکند. بچه ها هم با آغوش باز او را در جمع خودشان پذیرفتند و بعد از آن همه چیز خوب پیش رفت و وضع پیش آمده برای ما بسیار خوشحال کننده بود. راوی آقای سید صدر علی مومنی از لرستان /پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران ...
به دخترم می گویم انتقام را بیاموز و از نام ات دفاع کن، پدر و مادر باید مرز درست انتقام را به فرزندشان ...
.... من یکی دوبار این کار را کردم، اما هیچ خبری نشد. آخر کارم آنقدر خوب نبود که کسی بخواهد با من مبارزه کند. به گزارش سرویس تلویزیون جهان کافه سینما، گاسلینگ گفت با دخترش به محل نقاشی کودکان می رود و یکی از مهم ترین نکاتی که به دختر کوچکش یاد می دهد این است که از خودش دفاع کند و برای گرفتن حق اش بجنگد. گاسلینگ گفت: گاهی بچه های دیگر می آیند و روی اسم دخترم خط می زنند و چیز دیگری می ...
گزارشی بدون عکس و نام از خانه یک جانباز اعصاب و روان
که کار می کرد حالش بدتر می شد و تا چند وقت نمی تونست کار کنه، بعضی وقت ها چیزی برای خوردن تو خونه نداشتیم. حسن آقا بهانه می گرفت و شروع می کرد به دعوا راه انداختن، یک بار طوری کتکم زد که نفسم تنگ شد و چشمام تا چند روز همه جا رو تاریک می دید، وقتی به خودش اومد و حالمو دید بالاخره بعد از 7 سال زنگ زد بنیاد شهید تا بره کارای جانبازی شو انجام بده و دیگه سرکار نره. - با این وضعیت حاج آقا شما ...
اختصاصی/ چه فوتبال سنگینی بدون ناصر خوبیها
خبری از این آمدن نشد .ناصر که از استقلال رفت ، رسیدن به فینال آسیا هم رنگ باخت و انگار خودش می دانست چه شاهکاری کرده که گفت : تا ده سال تیمی از ایران به این مرحله نمی آید .نه تیمی از ایران آمد و نه استقلال پس از ناصر بعد از این همه سال به فینال نرسید. ناصر آن روز که حرفش این شد ، به او خندیدند بی هوای این که بدانند صحبتش همیشه حق است و او بی دلیل حرفی نمی زند . پنج ساله که می شود ...
ملاقات محرمانه با فردوسی
که به صورت نمایشی، سنتی که این روزهابرای خودنمایی باب شده است ، سری به فردوسی بزنم و دردودلی با او بکنم. اینطوری هم به عنوان یک ایرانی به 25 اردیبهشت روز بزرگداشت این شاعر ادای احترام کرده ام و هم اینکه یک مصاحبه با یک شاعر بنام ایرانی برای خبرگزاری تهیه کرده ام. تلگرام و اخبار پوچ و بی معنایش را فراموش می کنم و بار سفر را به سوی میدان فردوسی می بندم. از این خوشحال بودم که احتمالا فردوسی ...
ادامه راه با ماست
تیر اندازی. چند بعثی به زمین افتاد اشک حلقه ی چشم هام رو پر کرده بود و فریاد الله واکبر می زدم. چند ترکش به بدن بهمن اصابت کرد و به زمین افتاد. به زحمت خودم روبهش رسوندم و سرش رودر بغل گرفتم لبخندی زد وگفت: ادامه راه با تو منتظر اسیر شدن بودم، که صدای تیر اندازی وتانک ها از هر طرف به گوش می رسید. دشمن عقب نشینی کرد و باخون بچه ها منطقه روپس گرفتیم و حالا هنوزهم ادامه ی راه، با ماست. زادگاه شهید بهمن مردانی شهرستان ایذه است و اروند کنار محل پرواز وی. نویسنده:دشتستانی انتهای پیام/ ...
مهربانی به وقت باران
پسربچه شدی؟ زمانی متوجه شدم که مرد جوانی داشت از روبه رو از ما عکس می گرفت. تا سرم را بلند کردم عکس گرفت و رفت آن طرف خیابان. بعد هم دیدم که از سمت چپ و راست هم از ما عکس گرفت و رفت.چند نفر هم با گوشی تلفن همراه و تبلت عکس گرفتند. البته بهتر بود اجازه می گرفتند. اگر قدرتش را داشتی برای کودکان کار چکار می کردی؟ دوست داشتم بتوانم به همه سرو سامان بدهم؛ مثل بچه های کار ...
حاتمی: عامل باخت و قهرمان نشدن پرسپولیس فقط من بودم؟
خاک هادی ببریم تا روح هادی و خانواده اش شاد شود. افسوس که نشد. قبول داری پرسپولیس تا همین جا هم به خاطر هادی نتیجه گرفت؟ ما در شروع لیگ شرایط خوبی نداشتیم و بچه های ما بیشتر تلاش کردند تا از رتبه شانزدهم به رتبه اول جدول برسیم و این نشان داد که می خواهیم به خاطر هادی و خودمان قهرمان شویم اما بازی های ما خیلی سخت شد و کار به روز آخر کشید و شرمنده هواداران شدیم. بعد ...
دانشجویانم جای فرزندانم هستند
آسیب دیدم. تا مرداد 93 در هفته 3 روز به طور مرتب به کلاس هایم می رفتم. خوشحال بودم که تعطیل شده ام و می توانم پیاده روی کنم که این مشکل برایم پیش آمد. هیچ گاه کلاس هایم را تعطیل نمی کردم، دانشجویان را فوق العاده دوست دارم و 47 سال است که در ایران کارم همین است. پدربزرگم لقب خازن نظام داشت چون خزانه دار و مورد اعتماد مظفرالدین شاه بود که بعدها به تهران آمد ملاک مشهوری در غرب تهران شد و ...
گرگ حریص
تو گرگ خاکستری رنگ شجاعی هستی!؛ آمده ام مهمان تو باشم و مقداری استخوان بخورم. گرگ حریص گفت: - زود راه خودت را پیش بگیر و برو؛ والاّ، سرنوشت همین بچه خوک را خواهی داشت. روباه ترسید، چهار پا داشت، چهار پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد! روباه توی جنگل رفت و دید روی درخت بلوط خروسی نشسته است، به او گفت: - سلام ای خروس عزیز! من در کشور فلسطین بودم؛ همه از تو تعریف می کردند؛ می ...
اولویت اول و آخر من استقلال است
به من دست داده بود. از خوشحالی مردم خوزستان خوشحال بودم و هیچ وقت آن شب را فراموش نمی کنم. * درخشش خیره کننده تو در این فصل باعث شده حسابی مشتری داشته باشی و باشگاه های بزرگ ایران تو را در بالاترین قسمت لیست خرید خود قرار دادند برای فصل بعد تصمیم گرفته ای؟ استقلال خوزستان نقش مهمی در موفقیت من داشته است و من هر تصمیمی بگیرم با هماهنگی آنها خواهد بود. در حال حاضر فقط می خواهم ...
خاطره حاج حسین الله کرم از قهرمانی شهید ابراهیم هادی
ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده است، هوای ما را داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازی های او را دیده بودم، توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی بود که روی پا می زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد، ولی من با کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم. ...
یادداشت ویژه/تو از خوزستان چی می دونی؟
برق بود. ... ننه یادته وقتی شاهین رو زائیدم قاسم چه حال و روزی داشت؟! یه آمپول نبود که به این بچه بزنه! اگه بود الان سالم بود! تو خیال کردی قاسم برای خوشگذرونی و عیاشی می خواد بره اونور آب؟! اون وقت که وقتِ خوشگذرونیش بود تو آبادان کنار جاده آب می فروخت؛ حمالی می کرد... برای من که روزهای آخر جنگ توی خیابان هایش سیگار فروخته ام، روی آسفالت های تفتیده اش، پاپَتی (پابرهنه) و فقیر فوتبال ...
اسب زرّین
دست او خم شد. یک شبانه روز ایوان کرّه اسب را در علفزار آزاد رها کرد. روز بعد باز دستش را روی پشت کرّه اسب گذاشت و دید که خم نمی شود. پایش را گذاشت، دید خم می شود. باز یک شبانه روز کرّه را در مرغزارها آزاد رها کرد. روز سوم پایش را بر پشت کرّه گذاشت؛ دید خم نمی شود ولی خودش که بر پشت آن سوار شد، پشت کرّه اسب خم شد. باز برای یک شبانه روز کرّه را در چمنزارها رها کرد. روز چهارم ...
رفتار بی رحمانه افسر بعثی با کودک شیرخوار
روز چهارشنبه 12/10/1981 (21/8/1360)، در اتاق عملیات لشکر سوم بودم. سرتیپ جبر بریهی فرمانده ی تیپ 39 با ما تماس گرفت و گفت: در تیپ ما واقعه ی بزرگی رخ داده است، گزارش کامل آن را برای شما ارسال خواهیم کرد. من با سرهنگ دوم صبری السامرایی تماس گرفتم و موضوع را با او میان گذاشتم. سرهنگ بلافاصله در اتاق عملیات حاضر شد و تلفنگرام سرتیپ را نزد فرمانده ی لشکر برد. فرمانده از سرهنگ صبری خواست با ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (110)
دنبالشون می برشون سواحل استکلهم یا چی؟ 38. برنامه ی میان سالی، سن:60 وقتی چندساعته پسرم تو اتاق شه، یک دفعه در اتاقش باز کنم و همه چیز رو مشکوک نگاه کنم و اگر چیزی نبود بگم شام حاضره. 39. نمی دونم چرا مادرها این قدر اصرار دارن که تن بچه های دوقلوشون لباس های یکسان بپوشن.اوج هنرشون می شه این که آدم احساس می کنه سرش گیج رفته. 40. برنامه میان سالی، سن: 57 دو ماشینه با باجناق بریم شمال، یک جا بزنم کنار ضبط زیاد کنم و همین طور که زن و بچه ها دست می زنن من و باجناق برقصیم. منبع :برترین ها ...
اظهارات مردی که همسرش را 21 روز شکنجه کرد
...> از کی معتادی؟ نمی دانم اما یادم نمی آید که یک روز مواد نکشیده باشم. چه نوع موادی می کشی؟ همه نوع مصرفی داشتم اما شیشه راحت تر گیرم می آید و نیازی به زغال و اینجور چیزها ندارد، همه جا می شود راحت آن را کشید به خاطر همین سراغ شیشه رفتم. روز عروسی ات یادته؟ روز خوبی بود. زنم دختر بسیار خوبیه، همه شاد بودند و منم خیلی خوشحال بودم. اون ...
محمد رضا علیمردانی: تنها برای ارتزاق و رفع مشکلات مادی ام بازیگری می کردم
هم از بچه های کانون حر هست که اسم اش را نبردم. ما از سال 1370 رفتیم و محسن از سال 1373 آمد. دانشگاه هم با هم بودیم. سر مأمور بدرقه هم همبازی بودیم. اتفاقاً در مأمور بدرقه تنها کسی که مازنی بود من بودم. دستفروشی بودم که در قالب دستفروشی مواد می فروختم. در آنجا یک تکه داشتم که می گفتم یارو کردی. با محسن در آنجا هم کار کرده ام. محسن یک هفته بعد زنگ زد که محمدرضا! بلند شو بیا دفتر. خلاصه قرار گذاشتیم ...
خاطرات مادر شهیدان بازخوانی شد
حیاط برگشتم و در را بستم. چند لحظه که گذشت همسایه ها ماشینی آوردند که شوهرم را به بیمارستان برسانند. من و رحمت الله هم داخل اتاق داشتیم پای دخترم را پانسمان می کردیم. هنوز زخم پای دخترم را کامل نبسته بودیم که صدای تیراندازی دوباره بلند شد و همه چیز به هم ریخت. رحمت الله که وضع را اینگونه دید، بلند شد که ببیند آنها چه از جان ما می خواهند؟! حالا من هم هرچقدر التماس می کنم که به بیرون نرو ...
اسیر شهیدی که تنهاییش به وسعت اندوه بود
. بهیاری بلد بود . ظاهرا تنفس سخت بود . به سینه علی ماساژ می داد. من که تازه بیدار شده بودم از علی خانعلی که کنارم بود پرسیدم: چی شده؟ گفت: علی جهانبخش قلبش ناراحت است . نیم ساعت گذشت کسی از سر جایش بلند نمی شد ، مبادا که بالای سر مریض شلوغ شود و نتواند راحت تر نفس بکشد. بچه ها هم مرتب عراقی را صدا می زدند . آسایشگاه های دیگر که در کنار ما بودند می پرسیدند: چی شده ؟ بچه ها در ...
شمه ای از اخلاق و صفات نورانی امام سجاد علیه السلام
المحسنین ، )) فرمود: برو، تو در راه خدا آزادی . نقل شده که دوبار غلامش را صدا زد و او جواب نداد و در نوبت سوم که صدا زد، جواب داد، فرمود: پسرم آیا صدای مرا نشنیدی ؟ گفت : چرا شنیدم ، فرمود: پس چرا جواب ندادی ؟ عرض کرد: چون از طرف تو در امان بودم ، فرمود: سپاس خدای را که غلامم را از ناحیه من در امان قرار داده است . از عبداللّه بن عطا نقل کرده اند که می گوید: یکی از غلامان علی بن حسین علیه ...
چگونه نوه مسیحی قیصر روم، مادر امام زمان(عج) شد؟
از مداوا مایوس شدند جدم گفت: ای نور دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشایی وقید وبند از آنان برداری واز زندان آزاد گردانی امید است که عیسی ومادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت ومن نیز به ظاهر اظهار شفا وبهبودی کردم وکمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد واز آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام می ...
همه می توانند شهید شوند/ هرکدام از زخم های جانبازی ام نشانه است
.... آن زمان اگر می گفتند در هواپیما باز است می پریدم داخل که برای کمک به غزه بروم. این دغدغه را از زمان جنگ غزه داشتم. 4 بار برای رفتن تلاش کردم، اما نشد بعد از شروع بحران سوریه و عراق، 4 بار برای رفتن تلاش می کند و هر بار رفتن به زیارت را برای خانواده بهانه می کند. اما هر بار ناکام می ماند: یک بار حتی در عراق 12 روز ماندم ولی بازهم نشد. حتی یکی از فرماندهان گفت که برو ویزای ...
زن پزشک در دادگاه، همسرش را شوکه کرد
؟ مرد با عصبانیت گفت: تو می خواهی مرا بدنام کنی. تو حتی با نقشه دختری را که نمی شناسم در پارکینگ مخفی می کنی و به دروغ به همسایه ها می گویی این زن با من رابطه دارد درحالی که من او را نمی شناسم! زن که انگار خونش به جوش آمده بود با چهره ای برافروخته از جایش بلند شد و به قاضی گفت: می خواهم عکس هایی را به شما نشان دهم که گفته هایم را تأیید می کند. آنگاه از پوشه همراهش چند ...
یک عصرتا غروب آفتاب با زنان معتاد و بی خانمان در شلتر بانوان شوش
چند نفر فروخته شده و آنها باید تخلیه اش کنند: جا و مکان نداشتم، مجبور شدم بروم هتل، یک ماه و نیم آنجا بودم ولی پولم که ته کشید رفتم سراغ مسافرخانه، چهارراه سیروس، سه ماه آنجا ماندم، وضع مالی ام خراب تر شد، رفتم اتاقی اجاره کردم، ماهی 50 هزار تومان، نمی دانستم خانه تیمی بوده، یک شب پلیس ریخت همه را گرفت، من را هم برد، التماس هایم بی فایده بود، ولی تبرئه شدم، بعد از21 روز. آوارگی ام از شب آزادی شروع ...
خانه پر ماجرای 2 برادر شهید سادات! + عکس
اول بهش گفتم: نکند کارت را خوب انجام ندهی، اینجا خانه دو شهید سادات است. آه اینها دامن تو را می گیرد! این را که گفتم کارگر با ناراحتی گفت: 25 روز است که ماشینم را دزدیده اند و پیدا نمی شود. من گفتم: بگو بسم الله الرحمن الرحیم، من کارم را درست انجام می دهم ان شاءالله مشکلم حل شود. بعد از 2 ساعت کار کردن، بهش تلفن زدند و گفتند ماشینش را پیدا کرده اند! آقای محمدی ادامه می دهد و می گوید ...
اولین بار که چشمش به کعبه افتاد، تنها آرزویش شهادت بود
. تلفن زنگ خورد. رضا پسرم گوشی را برداشت. از خوشحالی رضا، فهمیدم پدرش زنگ زده تا روز جوان را به رضا تبریک بگوید. اسم مستعار حاجی تو سوریه ابورضا بود. گوشی را گرفتم و گفتم: ابورضا! تو این شرایط جنگ و ناآرامی هایی که شما قرار دارید، چطور روز جوان یادتون بود؟ گفت: یادداشت کرده بودم تا فراموش نکنم به پسرم تبریک بگویم. 2 ماه بعد حاجی از سوریه برگشت اما بسیار بیقرار بود. اصلا حال و هوایش عوض ...
ماجرای شرط بندی شهیدهادی در والیبال
به بازی کرد. ابراهیم ضعیف بازی کرد، آن قدر که بازنده شد و حریف برنده. همه آنها خوشحال از آن جا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم، به ابراهیم گفتم: چرا این جوری بازی کردی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: می خواستم ضایع نشن! همه اینها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود! هفته بعد، دوباره همان بچه های غرب با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازی کردند ...
روایت یک زن از غیرت یک تکاور ایرانی
کنم و زخم رو ببندم. خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر باشن. برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. با پشتوانه ی غیرت آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میرظفر جویان چیزی زمزمه می کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره ...