سایر منابع:
سایر خبرها
روایتی تکان دهنده از یک شب تا صبح در لقمان
عمیق بکش ... منو نگاه کن ... نفس عمیق بکش ... پزشک اورژانس ماسک اکسیژن را به دهان زن وصل می کند. ساعت یک مادرم توی خونه تموم کرد. این از کانادا اومد. به خاطر مادرمون. گفت اگه طوریم شد، به بچه ها و شوهرم چیزی نگین. خیلی به مادرم وابسته بود. سال 65 هم که پدرم فوت کرد، اون بار هم رگش رو زد. رفته بود توی حموم رگ دو تا دستش رو با تیغ زده بود. لباساش سیاه بود، چیزی معلوم نبود. یک وقت دیدیم ...
مرد معتاد26ساله، پیرمردی را که با همسرسابقش ازدواج کرده بود، کشت
و به منزل او رفت و آمد می کردم. ربابه زنی معتاد و تنها بود، در این میان من نیز در دام اعتیاد گرفتار شدم و بیشتر اوقاتم را در خانه ربابه می گذراندم که پدرم متوجه تغییر رفتار و کردار من شد و از ربابه خواهش کرد که دست از سر من بردارد و مرا رها کند. اما خودم نمی توانستم به خانه برگردم چرا که اعتیاد شدید به مواد مخدر مرا درمانده کرده بود، ولی پدرم از اوضاع خراب من آگاه نبود. سال ها به همین ...
طمع ورزی از مهربانی دورمان کرده است
ترم مرا بزرگ کرد. پدرم الوارفروش بود که او هم ورشکسته شد و بعد از مدتی به دلیل بیماری بینایی اش را از دست داد، هر چند بعد از مدتی دوباره بینایی اش را به دست آورد، اما شرایط زندگی ما خیلی سخت شد.اما من خوشبختانه توانستم درسم را بخوانم آن هم در محله ای که هیچ نشانی از فرهنگ و هنر در آن نبود و اعتیاد بیداد می کرد.همه سینماگران می دانند که من حتی سیگار هم نمی کشم و فقط تاکنون دوبار نقش معتاد را بازی کرد ...
مدافعان حرم نمی گذارند این تاریخ دوباره تکرار شود
که آن طرف رودخانه قرار داشت و باغی هم کنار خانه اش بود پناه ببریم با ترس و پای پیاده حرکت کردیم. شهر خلوت بود و تنها صدای انفجار پی در پی به گوش می رسید. پس از گذشت ساعتی، به آنجا رسیدیم. در آن زمان، بیشتر مردان شهر مسلح بودند. پسر دایی پدرم هم مسلح بود. خانواده ام در وضع بدی قرار گرفته بودند. نبود غذا و آذوقه و ترس، به ما فشار می آورد. برادر کوچک مان به شیر خشک احتیاج داشت. مادرم نمی ...
گوشه ای از سفرنامه ادیسون، درراه رسیدن به اداره برق شهر رشت!
! ببین لامپ کنار اون مجسمه رو خوب نگاه کن،من اونو شب عروسی عمه ام به سفارش مادرم که با عمه ام لج کرده بود به شوهرش هدیه دادم،،اما اونا سال 1875 لامپ کادویی رو به ما پس دادند و گفتند نمی خوان، اما نمی دونم چطور سر از این شهر ساحلی درآورد؟ ولتای خشمگین دستی به سرش کشید و سپس دستش را طرف نور ضعیف لامپ های خیابان گرفت: بیا، بیا ببین اینقدر لامپات ضعیفن نمیشه دید سرم زخم شده یانه؟ ...
روایت زندگی مشترک دو پزشک ایرانی و فلیپینی /دانشجویی که با یک جزوه دختر مسیحی را مسلمان کرد
سعی کردیم این مسائل را بین خودمان حل کنیم. وی بیان کرد: یک روز دکتر مسعودی مسلمان و بچه ایرانی شیعه با دسته ای گلی بسیار زیبا به رسمی کهن کشورش پشت در خانه ما ایستاده بود و من مسیحی در خانه بودم شاید بیشتر از یک دیوار بین ما عدم اشتراکات بود ولی دکتر دل را به دریازده بود و به خواستگاریم آمد. دکتر آروینا آلاس مسعودی گفت: آقای مسعودی در همان جلسه اول خواستگاری از من خواست که ...
بمب انرژی نابینایان هستم!
تدریج از دست می دهد؛ اما این قضیه مانع او در رسیدن به علائقش نمی شود. در خانواده ما من و دو خواهر و مادرم نابینا هستیم. من در نوجوانی صدای خوبی داشتم و با فکر کودکی خودم می گفتم چه خوب که هم خودم بخوانم و هم خودم بزنم! برای همین یک سنتور خریدم و حتی در کلاس موسیقی هم ثبت نام کردم؛ اما درنهایت پشمان شدم. البته از این صدا بعداً در منبرها برای مداحی و الان برای سخنرانی هایم استفاده کردم. من در جشن های ...
بازخوانی گفت وگو با هیچکاک سینمای ایران
تبریز درست شد سینما سُلی بود یعنی آفتاب. این سینما قبل از سینما ایران در یک بالاخانه ایجاد شد. هنوز به یاد دارم مادرم مرا بغل کرد و به این سینما برد که در آن فیلم ناموس را نشان می دادند. بعدها فهمیدم ناموس را الکساندر شیروان زاده ساخته و فیلم مشهوری است. آن زمان که این فیلم را دیدم خیلی کوچک بودم. از فیلم هایی که در دوران مدرسه دیدی چه خاطره ای داری؟ فیلم زیگفرید که حتی هنرپیشه ...
54 ساعت جدال با سرمای مرگبار آرارات
: از شدت تشنگی مشغول خوردن برف بودم که با صدایی به خودم آمدم. صدای ملخ هلی کوپتر بود. سرم را به سمت آسمان گرفتم ولی چیزی نمی دیدم. از شدت گرسنگی، تشنگی و خستگی دچار توهم های پی در پی می شدم. به مسیری که نمی دانستم به کجا ختم می شود ادامه دادم. نزدیک به دو ساعت گذشت که با صدای فریاد فلاح به خودم آمدم. از فرط شادی جیغ کشیدم. فردی داشت به سمت من می دوید و اسمم را فریاد می زد. اما همین که به من رسید ...
زنان جانباز، دلاوران شجاع اما گمنام در جنگ تحمیلی
.... ناله ام بلند شد. خانواده ام که منتظر برگشت من بودند با تاخیر من، نگران و مضطرب، به دنبال من گشتند. آنها یک به یک بیمارستانهای سطح شهر را گشتند. آخرین بیمارستانی که آمده بودند همان بیمارستان شهدای عشایر بود و آخرین اتاق مورد جستجوی آنها همان اتاقی بود که من در آن بودم. به گفته پدرم در صورتی که مرا در آن اتاق پیدا نمی کردند باید به جستجوی در بین شهیدان می پرداختند. چهره ناامید ...
شاید صلوات های پدر و شرط مادرم مانع شهادتم شد/ نشانه های جالب زن شمالی برای شناسایی جنازه شوهرش
دیوار ها، پخش اعلامیه ها و سخنان امام (ره) گذراند و در 28 مهر سال 59 همراه با 21 نفر دیگر عازم جبهه های جنوب شد. مادرم با شرط شهید نشدن مرا به جبهه فرستاد/ مادرم گفت: مبارکت باشد وی در گفتگو با سرو ابرکوه اظهار کرد: والدین نقش بسیار سازنده ای در تربیت فرزندان برای ادای دین به اسلام و خدمت به وطن دارند. در آن زمان که 17 سال بیشتر نداشتم، پدرم با رفتن من به جبهه موافق بودند ولی می ...
اگر شهید نشوم از غصه می میرم
زنگ خانه به صدا در می آید فکر می کنند مصطفی است. * شما شاغل هستید یا خانه دار؟ پس از شهادت شهید رشیدپور زندگی شما تغییر می کند؟ خانه دار هستم، نمی خواهم راکد بمانم به خاطر بچه ها باید رشد کنم و این راهی را که آقا مصطفی شروع کرده را ادامه بدهم و باید تحقیق کنم و با افراد صاحب نظر گفت و گو کنم تا از این پس در حد واندازه های همسر یک شهید ظاهر شوم تا در شان او باشم و مرا بپذیرد و مورد قبول ...
کمین مرگ درکمپ های غیرمجاز
خودرویی کردند و درحالی که سرم را به زیر صندلی بردند به باغی در منطقه ملارد که به کمپ ترک اعتیاد تبدیل شده منتقل کردند. در آنجا 15 مرد با چوب و شلنگ به جانم افتادند و آنقدر مرا زدند که 5 روز توان بلند شدن از تخت نداشتم. روزهای اول کاملا گیج بودم اصلا نمی دانستم این افراد چگونه مرا پیدا کرده اند و به این مکان آورده اند. بعدها که به اصطلاح ترخیص شدم، فهمیدم مادرم در مترو شماره این کمپ را از ...
روایت جالب دزدی از زن خیانتکار
به گزارش تبسم به نقل از پایگاه خبری پلیس، زن جوانی که برای بیان مشکل خود به مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان اصفهان آمده بود گفت: من از بچگی با مادرم اختلاف داشتم چون زیاد حوصله محبت کردن به من را نداشت ودر نتیجه من از همان ابتدا به خاله ام وابسته شده بودم وحرف هایم را به او می گفتم تا اینکه ازدواج کردم. وضعیت به همین روال ادامه داشت تا اینکه خاله ام فوت کرد و من تنهایی ام را ...
ملاقات با شیطان در خانه مرد فریبکار
ها و ابراز علاقه هایش دروغ بوده است. وی ادامه داد: مدتی از ارتباط ما گذشت تا اینکه به من گفت به زودی قرار است با پدر و مادرش به خواستگاری ام بیاید. او گفت که مادرش دوست دارد تا قبل از خواستگاری عروسش را ببیند، به همین دلیل مرا به خانه شان دعوت کرد. ابتدا قبول نکردم، اما فرامرز آنقدر اصرار کرد تا اینکه قبول کردم به خانه شان بروم. سرانجام ساعتی قبل در خیابان سوار خودرواش شدم تا به دیدن ...
اندر احوالات آقای همسایه
گرفتم و قول می دادم بروم و خودم را درمان کنم. اما این ترفندی بود تا مدتی مشکل تهیه مواد مخدر نداشته باشم. آقای همسایه آهی کشید و افزود: مادرم که از دست کارهایم خسته شده بود از خانه اش بیرونم کرد. به سراغ خواهرم رفتم. حالم خیلی بد بود. گوشواره های طلای دخترش را دزدیدم و در رفتم. با این کار دیگر رو نداشتم از خانواده ام کمک بخواهم. مدتی شب ها در خانه ای که پاتوق معتادان بود می ...
روایت زندگی دختر آخرین کدخدای کرج از زبان خودش/ جولان بلشویک ها در کرج تا اعتراضهای خیابانی لاتهای ...
وطن بود و در خانه آرام نمی گرفت و مادر تا زمان برگشتن او به خواندن دعا مشغول می شد، وقتی که به پشت بام رسیدم با ترس و تردید به تماشای اطراف از آن زاویه مشغول شدم، مردمی را می دیدم که فانوس به دست از این سو به آن سو میدوند و از صدای انفجار در هراس و تکاپو هستند، همینطور که به همهمه ها گوش می دادم و اتفاقات را از بالا رصد می کردم، پدربزرگ از پشت سر یکی از گوشهای مرا به دست گرفت و آرام گفت پدر سوخته تو ...
از ارومیه تا حلب 2 شهید در یک قاب+عکس
زنگ خورد. خیلی خوشحال شدم. دویدم طرف گوشی دیدم شماره خواهر شوهرم است. پدرم اجازه نداد جواب بدهم. گوشی را از من گرفت و خودش جواب داد. از این کار پدرم متعجب شده بودم. دیگر متوجه شدم که برای همسر عزیزتر از جانم اتفاقی افتاده است. به پدرم گفتم حجت هم رفت پیش قاسم؟ پدرم به نشانه تأیید و با چشم گریان سرش را تکان داد. باور نمی کردم. در واقع نمی خواستم باور کنم. دوباره پرسیدم: بابا حجت رفت پیش ...
امدادگر ایرانی؛ قهرمان کتاب درسی کودکان عراقی
، سرخ می شد و پر از درد. یک نفر که بچه هایشان را دور کند از مهلکه، برساند جایی که گاز شیمیایی نباشد، مرگ نباشد... قهرمانی که نترسد از شیمیایی شدن، از مرگ؛ پا بگذارد به خاک سمی شده حلبچه، راه بیفتد بین کوچه ها و پس کوچه ها، سرک بکشد کنج خانه ها، زنده ها را نجات بدهد... رویایی دور و بعید که 25 اسفند 66 از ذهن اهالی حلبچه گذشت و با حضور امدادگرانی مثل دکتر حشمت الله ویسی رنگ واقعیت گرفت، ایرانی ...
بنیاد در آینه مطبوعات
...> مرغ عشق پرید خلبان عاشق اول دبیرستان را تازه تمام کرده بودم که مستاجر خانه ما شد. هوا خوب بودو گاهی در حیاط، درس میخواندم و گاهی کتابهایم همانجا فراموشم میشد. فردا که کتابها را برمیداشتم، گلهای کوچکی لای برگه های کتاب نشسته بود. سال چهارم دبیرستان را تمام نکرده بودم که من را از پدرم خواستگاری کرد. آن روز گفت: عاقبت خلبان، سقوط است و ماجرای دوستی را تعریف کرد که شبیه خودش بود و در ...
قتل مادر به خاطر ازدواج
سال 91 در محله باغ فیض تهران رخ داد، زن جوانی در خانه اش کشته شد، به دنبال اعلام خبر این جنایت بازپرس کشیک قتل و کارآگاهان جنایی در محل حادثه حضور یافتند و تحقیق در این باره آغاز شد.با انتقال جسد شهلا- 35 ساله- به پزشکی قانونی مشخص شد او با کابل برق خفه شده است.شوهر این زن که خودش هم با ضربات چاقوی قاتل زخمی شده بود به کارآگاهان گفت: هنگام ظهر وقتی وارد خانه شدم و به داخل آشپزخانه رفتم کسی از پشت ...
حجت الاسلام دارستانی: نگاه نیک به والدین، ثواب یک حج مقبول دارد+گزارش تصویری
دستش گرفتی و داد بر سرم زدی که چرا مادر مگر کلفت گرفتی که نشستی زن من کار کند؟ این چهره که زرد و استخوانی ست / ته مانده ی دوره ی جوانیست پسرم، من جوانی ام را دادم تا تو بزرگ شدی و من پیر شدم تا تو جوان شدی، حالا که پیر شدم و کمر درد و پا درد دارم جلوی عروسم حرمت مرا می شکنی؟ می گوید: دست مادرم را بوسیدم و سه روزه وضع مالی ام برگشت و درست شد. داستان فضل بن یحیی ...
دستان هنرمندی که هنرهای فراموش شده را احیا می کند
در رشته طراحی دوخت معلم بودند ونیز در خانه کار میکردند باعث شد من نیز به این کار زیبا از همان کودکی علاقه مند شوم لذا تصمیم گرفتم در این رشته نیز کار کنم . وی در ادامه گفت : علاقه ی من بیش تر از این بود که مادرم اینکار را در خانه انجام می داد و من هم که اینکار را می دیدم و به سمت آن کشیده شدم من از بچگی رو دوزی های سنتی انجام می دادم اما کار رودوزی های الحاقی را از بدو شروع کار در ...
یکی از طرح های سرنگونی صدام به خاطر حماقت ساواک به شکست کشیده شد/خود صدام زرنگ ترین توطئه چین ها بود
مطالبی ذکر شد. قسمت پانزدهم تقدیم می شود: *دکتر چلبی؟ کی به دنیا آمدی؟ -30 اکتبر 1944 در محله ی الاعظمیه ی بغداد. پدرم عبدالهادی عبدالحسین چلبی بود و مادرم بی بی حسن البصام. *و چند برادر داری؟ -5 برادر: رشدی و حسن و جواد و طلال و حازم. و سه خواهر: ثمینه و رئیفه و نجلا. در بین ما از همه بزرگتر رشدی بود که در سال 1917 متولد شده بود. [نفر اول نشسته ...
ارتباط کثیف دختر جوان با شوهر خاله اش
پسرم به مشهد مهاجرت کردیم. زندگی آرام و بی دغدغه ای را سپری می کردم تا این که رفت و آمدهای خانوادگی به منزل خواهر بزرگ ترم زیادتر شد. در همین روزها بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف طاهر با دختر خوانده خواهرم شدم. وقتی کم کم به رابطه پنهانی آن ها پی بردم ماجرا را برای خانواده ام بازگو کردم اما همسرم به شدت این موضوع را انکار می کرد و پدر و مادرم نیز مرا نصیحت می کردند که به همسرم تهمت ...
شوهرم میخواست من رابطه نامشروع داشته باشم!
برمی داشتم و می رفتم و در دستشویی یا پشت بام می زدم و برمی گشتم. آن موقع بچه مدرسه ای بودم و وقتی درگیر مواد شدم، صبح قبل از مدرسه رفتن موادم را می کشیدم. یک ماه از مصرفم می گذشت که یک روز طبق معمول رفتم سرجاسازشان تا مواد بردارم. اما نبود. از مادرم پرسیدم مواد را کجا گذاشته ای تو را به خدا به من هم بدهید چند تا دود بگیرم، درد دارم. پدرم که فهمیده بود مواد می کشم سیلی محکمی به گوشم زد و ...
به یک میهمانی مختلط رفتم / برهنه بودم و از ترس سریع لباس هایم را پوشیدم
آمریکایی +عکس تولد گوسفندی عجیب الخلقه در خاش +عکس اقدام باور نکردنی و غیر انسانی زن جوان با پسر بچه اش در اتاق خواب پدری که به دست و پای قطع شده فرزندش زل زد! تصاویر+16 ادعای عجیب نگهبان پاساژی در تهران در مورد مرد مغازه دار / او چندین بار مرا بی هوش کرده بود رفتار غیر انسانی خواهرمست با برادرش/ تحت تأثیرالکل بوده و هیچ کنترلی بر رفتارم نداشتم به خانه مجردی برادرم رفتم / از دیدن وضعیت علیرضا در اتاق خوابش شوکه شدم + عکس یکی از دانش آموزانم بسیار ماهرانه فریبم داد/ من مدتها خودم را در اختیارش قرار دادم! ...
داود رشیدی: می خواستم راننده اتوبوس شوم
...؛ چون هیچ راه فراری نبود. (با خنده) علاقه به هنر از پدر به ارث رسید؟ پدرم به موسیقی علاقه زیادی داشت و دوستان هنرمندش معمولا در خانه جمع می شدند و همراه یکدیگر ساز می نواختند. خب معمولا در سفرها و ماموریت های کاری خارج از کشور همراهش بودم. وقتی تحصیل تمام شد و به ایران بازگشتم تازه آن زمان متوجه شدم پدرم با نام دیگری در اولین مدرسه آموزش تئاتر که روس ها در ایران راه ...
اقدام زشت یک زن در برابر دوربین مداربسته یک فروشگاه در مشهد
نیز در یک خانواده پرجمعیت و کم درآمد به دنیا آمدم که مادرم ما را با یک نان بخور و نمیر بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد. همسرم در جلسه خواستگاری از هنرهایش تعریف می کرد ومی گفت: به شغل جوشکاری مشغول است و در حرفه گچ کاری و سیمان کاری نیز تبحر دارد. من هم با خودم اندیشیدم بالاخره دیوار مرد بلند است اگر این کار نشد به سراغ کار دیگری می رود و می تواند یک زندگی ساده را تامین کند. با برگزاری مراسم عقد و ...
هادی غفاری: اجازه انتقال جنازه هویدا را گرفتم/ نوشته های فردوست محرمانه است
گفتیم آقا مصطفی بلندگو قورت داده است. یادم هست نوجوان که بودم به همراه پدرم سر درس امام رفتیم. امام شروع به درس دادن کرد اما آقا مصطفی اشکالی را به درس ایشان گرفت. امام توضیح داد اما آقا مصطفی دوباره اشکال دیگری به همان مبحث گرفت. دوباره امام توضیح داد اما آقا مصطفی سه باره اشکال دیگری را مطرح کرد. امام گفت صبر کن خانه که رفتیم با هم می نشینیم درباره این موضوع بحث می کنیم. شما مدتی هم قاضی ...