سایر منابع:
سایر خبرها
در شب تولدم به خانه دوست پسرم رفتم / آن شب فرزاد تمام هستی ام را از من گرفت
به گزارش سرویس حوادث جام نیوز ، از این که می خواستم به دانشگاه بروم، خیلی خوشحال بودم، اما پدر و مادرم در عین خوشحالی، نگران به نظر می رسیدند چراکه برای اولین بار من از آن ها جدا می شدم و مجبور بودم در شهر دیگری دور از خانواده ام زندگی کنم. آن زمان، علت نگرانی مادرم را نمی فهمیدم و فقط به پیشرفت در زندگی می اندیشیدم. اما با ورودم به دانشگاه، حرف ها و نصایح مادرم را نادیده گرفتم و با برقراری رابطه ...
شوهرعمه ام اصرار کرد که شب را آنجا بمانیم / نیمه های شب بود که به سراغم آمد
شدم اما باز هم فایده ای نداشت و هیچ کدام از عمل ها کارساز نبود. من هم وقتی دیدم امیدی به خوب شدنم نیست تصمیم گرفتم با همین شرایط کنار بیایم. اول کلاس رفتم و خط بریل را یاد گرفتم، بعد به مدرسه نابینایان رفتم و به درس خواندن ادامه دادم اما همیشه غمی همراهم است. همیشه با خودم می گویم ای کاش من هم مانند این بچه هایی بودم که در مدرسه نابینایان حضور دارند یا به صورت مادرزادی نابینا بودم یا به خاطر ...
ساعت ها به نقش غفور فکر کردم
و می خواست چهره پدرشان تداعی شود. همان طور که اول فیلم هم آمده، خانم آبیار این اثر را تقدیم به پدرشان کرده اند. ظاهرا پدر خانم آبیار هم راننده بود؟ بله، همین طور است. به هرحال خانم آبیار در جاهایی، ویژگی ها و نشانه هایی از پدر خودشان را وارد نقش غفور کردند و اتفاقا این مساله به حس کارگردان و در نهایت حال و هوای خوب صحنه ها هم کمک می کرد و باعث می شد لحظه ها قابل باور شود. در ...
به فتح قله های بلندتر از دماوند فکر می کنم
.... تست شدم و به خانه برگشتم. سه، چهار روز بعد، صبح زود مادرم بیدارم کرد و گفت تماس گرفته اند و برای بازی انتخاب شده ای. از خواب پریدم و گفتم آخه من شوخی کرده بودم. (با خنده) هفته اول کارها بدون دیالوگ بود و تستم می کردند؛ بی آنکه من بدانم. فکر می کردم بازیگر پیدا نکردند و مجبور شده اند مرا انتخاب کنند! پس باید به خودم فشار می آوردم که آبرویم نرود. برای همین هم کارم خیلی سخت شد. باخبر بودید ...
رئیس قبلی فدراسیون نابودم کرد
نابود کرد. به دلیل خصومتی که برادرش با مربی من داشت 2 سال عمر مرا هدر داد و یک سال هم محرومم کرد بدون اینکه حقوقی بدهد. توماج عنوان کرد: در مسابقات انتخابی تیم ملی و قهرمانی کشور قطعا خودم را ثابت خواهم کرد که نفر اول ایران هستم. برایم فرقی ندارد در اردوی تیم ملی باشم یا نباشم. در شهر خودم تمرین می کنم. تمام هزینه ها هم شخصی است و پدرم و برادرم کمک می کنند. خوشبختانه از این بابت مشکل ...
سردار نقدی از تولد در خیابان شاپور تا مبارزه در بوسنی
نظامی شوید؟ نه؛ اصلا در فکرم نبود . بعد در گیلان ماندگار شدید؟ بعد از آن هی می گفتند تکلیف است، ما هم باید عمل می کردیم. درسم هم نیمه کاره رها شد، تا بعد از جنگ در رشته های نظامی ادامه دادم . پس سال 59 در رشت بودید . آنجا رئیس ستاد شدم. مدتی هم در اطلاعات سپاه گیلان بودم. چون آن موقع تحرکات منافقین و گروه های چریک فدایی در جنگل شروع شده بود. با شهید انصاری ...
یک هفته پس از ازدواج خبر شهادت همسرم را آوردند/ تمام زندگی همسرم وقف جهاد شد
طوری که قیافه اش را فراموش می کردم. در آن سالها در روستاهای شفت و بندر انزلی مشغول به تدریس بودم . در سال 65 بر اثر حادثه ای فرزندم را از دست دادم تا این که در سال 68 صاحب اولین فرزند شدم. در این سال مادرم را نیز از دست دادم و با تمام سختی ها دست و پنجه نرم می کردم و هدفم فقط رضایت خداوند متعال بود. انسان مستقلی بارآمدم و در کارها به جز از خدای خودم از کسی کمک نگرفته و نمی گیرم. خودم را مدیون خون ...
ریل بینبریج؛ داستان نویسی به سبک چارلز دیکنز
نیمه ویلایی بود، باغچه بزرگی پشت خانه و یک باغچه کوچک جلوی خانه داشتیم. دو اتاق خواب بزرگ و دو انباری کوچک داشت که به من و برادرم تعلق داشتند. اما برای اینکه پدر و مادرم را از هم جدا نگه داریم برادرم در یک اتاق با پدرم می خوابید و من در اتاق دیگر در کنار مادرم. دلیل دیگرش هم این بود که دو انباری کوچک رطوبت داشتند و در واقع علتش این بود که مردم حرفی نزنند. بعدها کم کم همه چیز بهتر شد و من یک روز وقتی ...
از زندگی مجردی راضی هستیم!
، تو را از ما خواستگاری کرده و شرایط ازدواج برای این پسر فراهم است و از نظر ما خانواده خوبی هم دارد و من هم به اعتماد پدرم علی را انتخاب کردم و بعد از گذشت 35 سال زندگی بسیار خوشحالم که به حرف پدر خدا بیامرزم گوش کردم ولی جوان های حالا اصلا حرف بزرگترهایشان را قبول ندارند. شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت بعد از این همه بحث و گفت وگو متوجه شدم دلیل اصلی ازدواج نکردن جوانان شانه ...
طنز؛ برسد به دست آهویی که فرار کرده زِ دستم
مادرم بگوید قرمه سبزی درست کند و همگی بعد از ماچ زورکی برادرم، شروع کنیم به خوردن قرمه؛ آن هم با صدای الهه ناز غلام حسین بنان! اما الان دیگر همه ما در یک تیم هستیم. همین که دختر رضا میرکریمی را به اسکار نفرستادند، تو باید خدا را شکر کنی. لااقل شاید به بهانه فیلم اصغر، تو را هم به اسکار راه دادند و توانستی آن جا بگویی که آن آهوی پُر کرشمه پُر تعلیق، خودت هستی! فقط حواست باشد طوری روی فرش ...
توفیق شهادت نداشتم
خودم هم مدتی در دوران نوجوانی در کنار پدر مشغول به کشاورزی بودم. تقریباً از سال چهارم و پنجم ابتدایی عشق و علاقه به مسجد و قرآن داشتم. در مسجد مکبّر شدم. اذان هم می گفتم. پدربزرگم هم مؤذن و چاوش بود. زمان قدیم کسی می خواست کربلا و مشهد برود وقت رفت وبرگشتش چاوشی می کردند. پدربزرگ ما درعین حالی که کشاورز بود این خصلت و این صفت را هم داشت؛ بنابراین گاهی که ایشان می خواست برای نماز سطح یک را ...
علی اکبر فرهنگی در گفتگو با روزان عنوان کرد: صداقت و شجاعت ؛ ویژگی یک رسانه موفق/رونمایی از کتاب ...
...، من بعد از اینکه 7 سال در رشته مدیریت تدریس می کردم خود دانشجوی رشته دکترای ارتباطات شدم. خاطرم هست زمانی که درس مدیریت تدریس می کردم دانشگاه اوهایو اعلام کرد که تمام دانشجویان رشته های مختلف باید واحد درسی ارتباطات را بگذرانند. او افزود: در دانشگاه های آمریکا گذراندن درس ارتباطات برای همه رشته ها اجبار بود و این موضوع به این معنی بود که تمام افراد جامعه از پزشک گرفته تا هنرمند باید ...
با نازیلا در خیابان آشنا شدم/ زمانی که همسرش در خانه نبود از من می خواست تا به آنجا بروم
...، گفت: اعتیادم اول از قلیان در خانه نازیلا که در غیاب شوهرش مرا به خانه اش دعوت می کرد شروع شد و بعد هم سیگار و کم کم موادمخدر، درنهایت به مصرف شیشه روی آوردم و الان هم که می بینید به چه حال وروزی افتاده ام. او ادامه داد: من لکه ننگ خانواده و فامیلمان هستم و وقتی به گذشته برمی گردم، می بینم که فقط یک حرف برایم باقی می ماند و آن هم اینکه خودم کردم که لعنت بر خودم باد. دلم برای ...
به امین شب بخیر گفتم و به رختخواب رفتم / باورم نمی شدکه او اینقدر بی آبرو و بی حیا باشد
همیشه از دخترهای زود باور بدم می آمد حتی دوستانی را انتخاب می کردم که مثل خودم زود باور نباشند و به هر کسی به راحتی اعتماد نکنند به قول مامانم توی این دوره زمونه دیگه حتی نمی تونی به چشمهات هم اعتماد کنی وای به حال غریبه ها. تقریبا بیست وهفت بهار از عمرم گذشته بود متولد اردیبهشتم و چون در فصل گل و غنچه دنیا آمدم مادرم اسمم را غنچه انتخاب کرده بود تا به قول خودش همیشه مثل یک غنچه شاداب و با طراوات ...
خاطره جالب نقش حرمله از نذری دادن
های سازمانی نیروی هوایی توی قصر فیروزه بودیم؛ آخه آقا جونم توی نیروی هوایی سرآشپز بود و کارمند رسمی ارتش محسوب می شد. گاهی وقتا هم یه کار آشپزی، بیرون اداره بهش می خورد و برای زندگیمون می شد کمک خرج؛ پاری وقتا هم، من و برادر بزرگترم داوود رو با خودش به سر کار می برد؛ تا هم کمک حالش باشیم و هم مادرم چند ساعتی رو از دست شیطنت های بچگانه ما آسوده باشه و با خیال راحت به کارای خونه رسیدگی کنه؛ برادرم ...
حجت الاسلام بی آزار تهرانی: اصالت داشتن دنیا برای انسان، موجب بیچارگی است
...: عزاداری شام اربعین با سخنرانی حجت الاسلام بی آزار تهرانی و مداحی حاج حسن اخباری در منزل حجت الاسلام محمد جعفر منتظری برگزار شد. در ادامه متن سخنرانی حجت الاسلام بی آزار تهرانی را می خوانید: توبه حضرت آدم علیه السلام شیطان قسم خورد تا حضرت آدم و حوا را گمراه کند، تحریکشان کرد اما بر پایه به ظاهر خیرخواهی. نتیجه اش این شد که 200 سال بعد این زن و شوهر بی قرار ...
آزار و اذیت گروهی دختر جوان در خانه مجردی دوست پسرش / از جملات زیبای آرمان لذت می بردم
رابطه بگویم با گوشی تلفن عکسی از خودم گرفتم و برایش فرستادم. از آن روز به بعد آرمان تهدیدم کرد. که اگر برای حذف عکس از گوشی نزد او نروم عکسم را برای پدرم ارسال می کند. خیلی ترسیده بودم اگر پدرم تصویر مرا آن گونه می دید چه پیش می آمد؟نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم، حتی نتوانستم موضوع را برای مادرم که رازدار اصلی زندگی ام بود بازگو کنم. آن روز به خانه مجردی آرمان رفتم. و او نه ...
مسئولان کاری نکنند که قلب خانواده های شهدا غصه دار شود
ترکمن بود رفتم و آقای محبوبی، آنجا مرا دیدند و مدتی بعد به خواستگاری ام آمدند، آن وقت من 14 ساله بودم اما مادرم اصرار به این ازدواج داشتند و من هم پذیرفتم، حاصل این ازدواج 6 فرزند بود. از فرزندان شهیدتان بگویید؟ شهید حسین محبوبی، متولد 1339 بود، در همان سال های کودکی به دبستان می رفت، شور انقلابی داشت، کلاس پنجم ابتدایی بود که کتاب های سیاسی می خواند و فعالیت های ضد رژیم انجام ...
من شکست خوردم! یا من فردی شکست خورده ام!
کرد و از نظر خودم همین موضوع باعث شد تا سطح نمرات فیزیک کلاس خیلی پایین باشد. باید اعتراف کنم که در پایان آن سال درس فیزیک را با ارفاق دو نمره ای که برای همه دانش آموزان کلاس در نظر گرفته شده بود، گذارندم. این ماجرا به شدت مرا که شاگرد ممتاز سال گذشته بودم، سرخورده کرده بود و احساس می کردم دانش آموز بی استعداد و خنگی هستم. اما پدرم با صحبتهایش طرز فکر مرا تغییر داد. او گفت که تو نباید ...
تولد من در نجف شایعه است/ 16 سالگی در رشته ریاضی محض وارد دانشگاه شدم/ ماجرای حضور در جنگ بوسنی
امکانات بدهید که کار فرهنگی مان را بکنیم. ما هم شروع کردیم و مسئول فرهنگی سپاه گیلان شدم. فکر می کردید نظامی شوید؟ نه؛ اصلا در فکرم نبود. بعد در گیلان ماندگار شدید؟ بعد از آن هی می گفتند تکلیف است، ما هم باید عمل می کردیم. درسم هم نیمه کاره رها شد، تا بعد از جنگ در رشته های نظامی ادامه دادم. پس سال 59 در رشت بودید. آنجا رئیس ستاد شدم. مدتی هم در اطلاعات سپاه ...
داستان یک "عشق" در جنگ جهانی دوم
جوانی از من دعوت کرد که با او به کافه بروم. اسمش را به خاطر نداشتم. کنار این مرد جوان با چشمانی آبی و دستانی بسیار زیبا نشستم. با خجالت گفتم: "دست های زیبایی دارید؟ با این دست ها چه کار می کنید؟" او پوزخند کنایه داری زد و گفت: " قصاب هستم." اسمش اریک کورنیش بود و بیست وشش سال داشت. پدرش در بازار گوشت لندن کار می کرد و به همین دلیل درباره دستانش این طور شوخی کرد. اریک "ریک ...
درباره ی - بوف کور -
تراوش می کرد - بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا می رفت. متدرجاً حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده، فراموش شده ی زمان بچگی خودم را می دیدم. نه تنها می دیدم بلکه در این گیرودارها شرکت داشتم و آنها را حس می کردم. لحظه به لحظه کوچک تر و بچه تر می شدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد، به نظرم آمد که تمام هست من سر یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم. بعد از سر چنگک ...
واکنش مادر شهید به دربار پهلوی / لحظات آخر شهید سید حسین امامی
این کار را انجام می دهد. ماجرای کامل دفن برادرم، همچنان نامکشوف ماند تا پانزده سال بعد که مرحوم ابوالقاسم پاینده، مرا به خانه اش دعوت کرد و گفت: فردی در اینجاست که می خواهد تو را ببیند و حلالیت بطلبد. من به آنجا رفتم و با مردی روبرو شدم که جذام گرفته و رو به موت بود. او در حالی که به شدت گریه می کرد، گفت: از روزی که برادر شما را به خاک سپردم، روزگارم سیاه شده است. همه کسانی که فوت می کنند ...
روزهای سخت "بشرا" پس از مرگ مادر/ نگارش حنا بر روی دست گردشگران
هیچ گاه از ذهنم بیرون نمی رود. حتی یادآوری آن صحنه هم برایم عذاب آور است. بشرا می افزاید: پدر و مادرم همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند. از مادر بزرگم شنیده ام که مادرم بعد از ازدواج با پدرم اختلاف زیادی داشته و بارها بحث طلاق را مطرح کرده است اما به این خاطر که در روستای ما طلاق هیچ جایی ندارد، برای رسیدن به خواسته اش، مرگ را انتخاب می کند. وی در خصوص ترک خانه از سوی پدرش می گوید ...
به من می گویند خوزه مورینیو!
گفته ام قابل دفاع است. بنابراین دلیلی برای خوف و هراس نمی بینم. ** با توجه به اینکه گفتید ملبس به لباس روحانیت بوده اید در حوزه تحت نظر کدام اساتید بوده اید؟ من از سال 60 پس از شهادت پدرم وارد حوزه علمیه قم شدم. در آن زمان به تازگی دیپلم فنی خود را در رشته مکانیک عمومی گرفته بودم. اما بالاخره وارد مدرسه حقانی شدم. دروس مقدماتی چون ادبیات عرب و اصول فقه و منطق را گذراندم. دوره سطح ...
آرزو داشتیم از ما چیزی بخواهد/ اراده که می کرد محال بود نرسد
من علی صدایش می کردم، انگار که اسم فرزند خودم علی باشد. وقتی ایشان به دنیا آمد من اسمش را گذاشتم علی. آن موقع پدرش ایران نبود. همان موقع زنگ زد و پرسید: "اسم بچه را چه گذاشتید؟" گفتم: "علی." ایشان خیلی تاکید داشت اسم پدر خودم یا پدر ایشان را بگذارم که گفتم: "نه من چون خواب دیدم، می گذارم علی." تا چهل روز بعد تولدش ایران بودیم. برای اینکه باید کارهای اقامتش را انجام می دادیم، ایشان دعوت نامه می داد ...
کربلا درس هدایتگری بود نه مذاکره/ مراجع با افرادی که به امام حسین دروغ می بندند، مقابله کنند
صحنه خارج کرده، نیازمند است و او را وفادار می داند که حاضر شده تا این حد پیش برود. لذا او به عبیدالله که چنین جنایتی را مرتکب شد هنوز به شدت نیاز دارد. سال بعد از فاجعه کربلا وقتی واقعه حره پیش آمد برای سرکوبی واقعه باز سراغ عبیدالله می رود. البته عبیدالله بن زیاد می بیند که چقدر هزینه جنایتی که در کربلا مرتکب شده زیاد بوده و لذا حاضر نمی شود جنایت دوم را که شکستن حرمت مدینه بوده است برعهده بگیرد ...
در گذار انتظار
امروز توی دانشکده کار داره، وقتی شنید منم می خوام برم گفت میام دنبالت که نخوای دوساعت تو خط واحد بشینی و بعد غرولند همیشگی ام را حواله مادرم می کنم: ما هم آخه خونه مون ته دنیاست . مادرم صدای تلویزیون را زیاد می کند و وانمود می کند غرغرم را نشنیده است. خودم را در ذهنم به باد انتقاد می گیرم و مهمات توپخانه سرزنش ذهنم را بر سر روان بی پناهم شلیک می کنم: اگه عین آدم درس خونده بودی وحید خان! الان حال و ...
عاشق آشپزی هستم / خوشبختی به خانه و ماشین آنچنانی نیست
.... پدرم کلاه فروش بود و مادرم خانه دار. 20 فروردین 1334 متولد شدم. بچه سوم خانواده بودم، یک پسر و یک دختر قبل از من بودند و یک پسر بعد از من به دنیا آمد. تا هفت سالگی در رشت زندگی می کردیم، بعد پدرم شغل شرکتی گرفت و ما به تهران آمدیم و از کلاس دوم دبستان در این شهر بودم تا الان. اما اصالتم را حفظ کرده ام و وقتی به رشت می روم، گیلکی صحبت می کنم. (می خندد) رشت یکی از شهرهای خاص ایران است ...
یادداشت هایی از زهرا و حمیده توکلی؛ زندگی را با دیدگانت بخوان
پل پشت سرم را نگاه کردم. خیره به آفتاب بودم اما از حس نفس هایم، دلم خواست که خودم را بغل کنم، دست هایم را چنگ زدم به دور بازوانم، راستی؟ چرا نگاهم کردند؟ بعد کمی به خودم نگاه کردم،همه چیز ماجرا واقعا بی نقص بود،هوشیاری اطرافیانم را نداشتم! حتی درد مغزم را هم دیگر حس نمی کردم! دلم سکنجبین میخواهد! شربتی که تنفرش را به جز مادرم،خواهرم هم خوب می داند... چقدر همه چیز خوش طعم است؛مزه کشک و بادمجان می ...