سایر منابع:
سایر خبرها
خانم دکتری که پس ازدواج، دل در گرو کسان دیگری داشت، شوهرش را از خانه بیرون کرد!
همسرم به خارج از کشور بازگردم اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود و با وجود آن که از سوی خانواده ام طرد شدم باز هم به ارتباطم با لیدا ادامه دادم و او را به عقد خودم درآوردم. همه این ماجراها چند ماه طول کشید و هر بار که به خارج از کشور می رفتم پس از مدت کوتاهی و با پرداخت مخارج همسرم دوباره به مشهد بازمی گشتم. با آن که لیدا در مطب خودش مشغول طبابت بود ولی من سعی می کردم بیشتر اوقاتم را با اوسپری کنم ...
از شهرزیبا تا خانه بخت
ترک دوباره برای مدتی گل می کشد تا با همسرش آشنا می شود، یکی از همان بچه محل ها. اسمش ایمان است، 22 ساله و کارگر یک تولیدی پوشاک. در پارک با مریم حرف می زند، مریم را ترک می دهد و حالا عروسی شان نزدیک است. عروسی ای که خانواده ایمان گرفته اند، یک عروسی جمع وجور، هرچند هنوز پول پیش خانه شان جور نشده... مریم می گوید: مامانم که پول نداشت، واسه همین ایمان مجبور شد همه جهازم رو بخره. دیگه بریده، می ترسم ...
انتقام بی شرمانه خواستگار سابق از دختر 19 ساله
رفتارها همواره در خانواده سرزنش می شدم و پدر و مادرم ارزشی برایم قائل نبودند. خلاءهای عاطفی بین من و خانواده هر روز شدت می گرفت به طوری که تلاش می کردم کمبود محبت هایم را در بیرون از منزل جست و جو کنم. تا این که سال گذشته هنگامی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، با پسر جوانی در ایستگاه اتوبوس آشنا شدم. اقبال از هر نظر پسر خوبی بود به طوری که مرا شیفته خودش کرد اما اهل کار نبود و همواره بیکار و ...
روایت دختری که به حاج حمید بله گفت / مهریه ام 24 درهم بود
تامبادا از بازی با هم سن و سال هایش جا بماند. هنوز که هنوز است مادرش رخت و لباسش را می شوید و کلی بهانه های ریز و درشت دیگر. خانه داری نمی داند، آشپزی بلد نیست... حاج حمید فقط گوش کرد. در کمال آرامش و سکوت. حرف های پدر که تمام شد سرش را بلند کرد و گفت: اگر مشکل اینه من هیچ مساله ای با این قضایا ندارم. اصلا نمی خوام پری کاری انجام بده. خودم همه کارها را انجام می دهم. حرف های حاج حمید خیال همه را ...
تا شهادتش هر روز روزه بود
.... تقریبا ده ماه از ازدواجشان می گذشت که جنگ شروع شد. جنگ که آمد حاج حمید را با خودش برد. دیگر خیلی نمی دیدش. گه گاه سری به خانه می زد استراحت کوتاهی می کرد و دوباره می رفت. می گفت: همه زندگی من وقف انقلاب است. پری هم حرفی نمی زد. سرش گرم کارهای تبلبغات بود. حتی وقتی سوسنگرد زیر آتش بود با همکارانش با یک جیپ رو باز رفتند برای عکاسی از منطقه. شاید اولین بار آنجا بود که جنگ را با تمام ...
قطع یارانه یک خانواده یتیم در یاسوج/حکایت زندگی تلخ خانواده 4 نفره (+تصاویر)
: در 14 سالگی با پسری که همسایه عمه ام بود و به اصرار آنها ازدواج کردم. بچه بودم و نادان و کسی نبود که برایم از این خانواده و این پسر تحقیق کند. آنها گفتند پسر خوبی است و من هم قبول کردم و تن به ازدواج دادم به امید آنکه بتوانم هم باری از دوش مادرم بردارم و هم خودم زندگی خوبی داشته باشم اما اینها همش خیال بود چرا که این ازدواج تنها سه سال طول کشید و من ماندم و پسرم که در کنار مادرم زندگی می کنیم. ...
ارتباط زن شوهردار با خواستگار سابقش
مجبور بودم آن طور رفتار کنم که از من بدت بیاید و سراغ زندگی ات بروی. چون می دانستم خانواده ام دیگر به خواستگاری تو نمی آیند. گفتم همه چیز را فراموش کرده ام و دیگر نمی خواهم با حرف هایت آرامشم بهم بخورد. یکدفعه زد زیر گریه و گفت به خاطر این که تو را فراموش کنم با دختری در فروشگاه آشنا شدم و بعد هم ازدواج کردیم، اما خوشبخت نشدم. زنم خائن از آب درآمد و با چشم های خودم دیدم که مردی را به خانه آورده بود ...
هرچه گفتیم در موتور خانه زنده اند، کسی گوش نداد! /خانواده قاسم، یک هفته پشت در پلاسکو فریاد زدند و کسی ...
، خانواده ای پشت آن دیوارها منتظر خبری از قهرمان خود بودند، قهرمانی که یک آتش نشان نبود بلکه نگهبان پلاسکو بود؛ من تا وقتی جسد او را نبینم هیچ خبری را باور نمی کنم، ولی اگر اتفاقی هم برای قاسم افتاده باشد، فقط تقصیر مسئولان است، فقط تقصیر آقای قالبیاف است، برای چه اجازه نداد تونل کنده شود؟ این سخنان بعض آلود امیرحسین است، دایی او قاسم شجاعی برای 12 سال نگهبان ساختمان پلاسکو بود. او یک دختر 8 ...
فارغ التحصیل مدرسه امید
خودتان بگویید چه اتفاقی افتاد. سال های قبل از پیروزی انقلاب در اصفهان به دنیا آمدم. فرزند اول خانواده هستم و همراه با یک خواهر و 2برادر کوچک تر از خودم خانوده ای صمیمی را زیر سایه پدر و مادرم تشکیل داده ایم. وقتی نوزاد 18روزه بودم بر اثر تب بالا تشنج کردم و در پی این تشنج دچار فلج مغزی شدم. در میان عامه مردم این تصور وجود دارد کسی که فلج مغزی است از توانایی ذهنی معمولی محروم است و این ...
با اجازه بزرگترها، بله! را زودتر بخوانید!
...، فکر می کردم همه مردها می توانند برادر آدم باشند. البته حمید با همه مردها فرق داشت. من دوستش داشتم. برایش نگران می شدم. سال اول دانشگاه که خواندن کتاب های شریعتی را شروع کردم، همه چیز عوض شد. یک روز تلفن زد خانه مان و گفت با من کار دارد. خیلی وقت ها تلفنی باهم صحبت می کردیم. اما آن روز تعجب کردم. آن موقع حمید پاسدار شده بود. خانه خواهرش بود. وقتی آمد خیلی مرتب و مودب نشست روبه روی من، گفت: می ...
عروس 15 ساله سیاه بخت شد
به گزارش رکنا، غرق در عالم کودکی خود بودم که روزی مادرم لباس جدیدی را که برایم دوخته بود آورد و بدون آن که مناسبتش را بگوید از من خواست تا فردا شب آن را در بپوشم. من نیز بدون هیچ سوالی قبول کردم. فردای آن روز از حرف های اعضای خانواده متوجه شدم که قرار است برایم خواستگار بیاید و مهمانی امشب هم به این منظور برپا می شود. ازدواج در سن پایین برای خانواده و اقوام من یک موضوع عادی بود و همین روند برای ...
قتل پیرزن تنها به خاطر سرقت
: چهار سال قبل با مریم و خانواده اش در خیابان سی متری جی آشنا شدم. آن زمان متأهل بودم و با همسرم اختلاف داشتم. مریم در نقش میانجی وارد شد و سعی کرد تا من و همسرم را به زندگی امیدوار کند. تلاش او فایده نداشت و ما سرانجام طلاق گرفتیم. بعد از جدایی بود که به مصرف موادمخدر اعتیاد پیدا کردم. مریم هم پنهانی شیشه مصرف می کرد و همین موضوع سبب شد تا با هم رابطه داشته باشیم. متهم ادامه داد: من دچار مشکلات ...
انقلاب، سرنوشت مرا از سر نوشت!
. آن زمان 20 سال داشتم و می خواستم سرنوشت کشور را تغییر دهم. حدود 2 سال از فعالیت هایمان گذشته بود که از سوی ساواک شناسایی و در یک خانه زیرزمینی دستگیر شدیم. من و پسرعموی مادرم متهمین نفر اول شناخته شدیم و از سال 54 تا 57 در زندان بودیم. پسرعموی مادرم در حال حاضر در بستر بیماری است. صدای داد و فریاد از درون اتاقی به گوش می رسید از این رو گفت و گومان قطع شد. وی همانطور که به سوی اتاق ...
فرزند طلاق، تنهاتر از یتیم!
بهارستانه : دانش آموزی با استعداد بالا و برخوردی مؤدبانه بود، ولی انگار از چیزی به شدت رنج می برد! بعد از چندین جلسه صحبت کردن های طولانی، بالاخره گره از زبانش باز شد و به مطلبی اشاره کرد که روح هر انسانی بعد از شنیدن آن حرف ها آزرده می شود. او می گفت: چند سال پیش، در راهروی دادگاه، منتظر بودم تا تکلیفم را مشخص کنند. پدرم مرا با خودش خواهد برد، یا مادرم؟! مادرم از انتهای سالن آمد، ولی تنها بود ...
رنج هایی که دختران خانواده های معتاد تجربه می کنند
پدر من سال ها بود که مواد مخدر مصرف می کرد اما این چند سال اخیر مصرف او بیشتر شده بود. مادرم هم دیگر نتوانست طاقت بیاورد و 2 سال پیش از او جدا شد چون این اواخر تمام فکر و ذکر پدرم شده بود مواد و به هیچ کس و هیچ چیز جز مواد اهمیت نمی داد و کلاً ما را فراموش کرده بود. برای همین مادرم مجبور بود کار کند تا خرج ما را بدهد. چند بار هم پدرم به زندان افتاد و دیگر در محله برایمان آبرو نمانده بود. دفعه آخری که به زندان افتاد، مادرم از او جدا شد. ...
سفره ی ابوالفضل
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون و می رفت جنگل تا چوب جمع کند و بیارد تا هم شندرقازی عایدش بشود و هم تنور خانه را گرم کند و به کارش برسد ...
واکاوی جنایتی که در استان اتفاق افتاد / پشت پرده جنایتی دیگر
میترا این جملات را از زبان افسر بازجو شنید سعی کرد خود را عادی نشان دهد و همچنان خود را به بی خبری می زد. میترا هنوز برگه بازجویی را امضا نکرده بود که صابر را دستبند زده مقابلش دید، دیگر جای انکار نبود. 20 ساله بودم که پدرم از شدت فقر و تنگدستی مرا به عقد پسر دایی اش درآورد، او اعتیاد داشت و برای اینکه مو دماغ و مزاحم بساطش نباشم مرا هم معتاد کرد، وقتی دخترمان به دنیا آمد طلاقم داد و ...
جان آپدایک در حوالی زندگی و هنرش
بیشتر سال های کودکی او را در خانه ای مشترک با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کردند. در 13 سالگی خانواده جان به محل تولد مادرش، مزرعه ای در نزدیکی پلاویل در 11 مایلی شیلینگتن رفتند اما به بار نشستن آرزوها برای جان در جای دیگری بود. آپدایک بعد از پایان رساندن دوره دبیرستان از دانشگاه هاروارد بورس گرفت. در آن جا او برای مجله طنز لمپون هومور داستان می نوشت و کاریکاتور می کشید. در همین سال ها او با ...
نقشه کثیف زن پلید برای پدر یک خانواده خوشبخت
تلاشم بی نتیجه بود تا این زن از زندگی ما حذف شود اما نه تنها حذف نشد بلکه حضورش پررنگ تر هم شد. کم کم همسرم به دروغ گویی روی آورد. گوشی تلفن همراه از همسرم جدا نمی شد و آن را با خود همه جا می برد. از اینکه همیشه در حال پیام دادن بود کلافه و عصبی بودم. ولی تحمل می کردم و سعی می کردم خودم را سرگرم کارهای خانه کنم اما بی فایده بود و این رفتارها تمامی نداشت. همسرم آن آدم سابق نبود. هر روز از من و بچه ها ...
زن متهم به قتل: زندگی ام سراسر اشتباه بود
اتهام فروش مواد مخدر مرا دستگیر کردند، اما به خاطر این که موادی همراهم نبود مجبور شدند آزادم کنند. متاهل هستی؟ چند سال پیش ازدواج کردم، اما زندگی ام به طلاق ختم شد و با دخترم زندگی می کنم. من از همه فراری هستم و حتی با خانواده ام نیز رابطه ندارم. چرا با آنها قطع رابطه کرده ای؟ به خاطر اعتیاد و وضع زندگی ام خجالت می کشم خانه شان بروم. اوایل چند باری پدر و ...
یادگرفته بودم به جای تشکر،به اومی گفتم الهی شهیدبشی و هم نشین سیدالشهدا(ع)! + تصاویر
. سال گذشته هم یک روز مانده به تولدش اتفاقی یادم افتاد و جشن تولد هول هولکی برایش گرفتم. وقتی کیف پول هدیه تولدش را بهش می دادم، او هم یک ادکلن به مناسبت تولد خودش به من هدیه داده و من را واقعاً غافلگیر کرد. یکی از بهترین اخلاق های صادق این بود که هیچگاه نه نمی گفت، مثلاً وقتی با تمام وجود خسته از سر کار به منزل می آمد، حتما هر روز من را بیرون می برد، ما برنامه هفتگی و ماهانه داشتیم و به همه جا می ...
گل خندان
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک تاجر با اسم و رسمی بود که هم مال زیادی داشت و هم بین مردم به درستکاری و با خدایی معروف بود و مردم خیلی قبولش داشتند. هرکس پول یا جواهری داشت که می ترسید خودش نگهش دارد، می برد و امانتش را می گذاشت پیش تاجر، تجارت خانه به راه بود تا این که یک روز برای این بابا خبر ...
بورسیه آلمان را رها کرد و به جبهه مقاومت پیوست
تمکن مالی ندارند. من خودم آنچه از دستم بر می آمد برای تربیت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنیا و آخرت شد. از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟ 27 خرداد 95 حالم خوب نبود. دل آشوب بودم و گریه می کردم. بی قراری ام زیاد بود. کمی بعد اقوام به منزلمان آمدند و خواهرم در حالی که اشک می ریخت گفت از محمد امین خبر داری؟ گفتم محمد امین من شهید شد. همرزمش از مشهد آمد خانه مان گفت ما 48 ...
ردپاهای برفی
خود را به پنجره رساندم. برف می بارید. انگار خدا یک ملافه ی تمیز سفید توی کوچه انداخته بود. در کوچه روی برف ها رد هیچ آدمی نبود. سفید سفید... دلم می خواست صبح شود، خیلی زود بروم و رد پای برفی خودم را جا بگذارم یا مثل وقتی که کوچک بودم رد پاها را شناسایی کنم. رد پای پدرم را که آرام با قدم های کوتاه راه می رفت. رد پای گلی خانم را با پاشنه ها ی بلند پوتینش. رد پای پدر خورشید را که به ...
نارنج و ترنج
، اما عقلش به جایی قد نداد. دو روز دیگر که برای کاری رفت بازار، وقتی که برگشت، دید باز هم یکی آمده و کارهای خانه اش را کرده، با خودش گفت کدام جن و پری رفته تو نخش و در نبود او می آید و کارش را می کند؟ چند روز که گذشت؛ شال و کلاه کرد، یعنی می خواهد از خانه برود بیرون. در را به هم زد، اما رفت پشت درخت ها تو حیاط قایم شد و وقتی شنید از تو اتاقش صدایی می آید، پاورچین پاورچین رفت پشت در و ناغافل در را باز ...
عاشورایی که کربلایی اش کرد، آن هم از سوریه
از شهادت را نداشتم. اسم شهادت که می آمد، گریه ام می گرفت و علی آقا هم دیگر ادامه نمی داد. بعد از شهادت با خودم گفتم کاش آن روز اجازه داده بودم حرف هایش را زده بود. سوریه که بودند تماس می گرفتند؟ یک موتور زیر پایش بود و مرتب صبح و شب زنگ می زد، اما یکی، دو بار هم تماس گرفت و گفت ممکن است سه، چهار روزی نتواند خبری از خودش به ما بدهد.خیلی به فکر بود. از زهرا می پرسید. می گفت چیزی ...
روایتی از شهید ارمنی که مادرش نمی خواست با رهبری دیدار کند
هم اتفاقی افتاد قسمت بوده! بیشتر از یک سال از سربازی ژانو می گذشت که حال شوهرم بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان ببریمش. ژانو جبهه بود. من و پسر کوچکترم ژاک بود. شب را در بیمارستان ماندیم، صبح خیلی زود که داشتیم برمی گشتیم خانه، دو نفر سرباز را دیدم که یکی شان ژان بود، از دیدنش خیلی خوشحال بودم. وقتی فهمید حال پدرش خوب نیست، سریع حاضر شد که برود بیمارستان. با هم رفتیم. طفلک خیلی ...
شهید شد تا جان همرزم افغانش را نجات دهد
سخت بود، اما علی یک آرپی جی بر می دارد و به دو نفر دیگر از دوستانش می گوید من دشمن را مشغول می کنم شما مجروح را بیاورید. می رود و آرپی جی را هم شلیک می کند، اما موقع برگشت مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت می رسد. 16 مرداد 95 که شهید شد پیکرش را دو روز بعد به جهرم آوردند. البته من آن موقع مرودشت بودم. روز قبل از شهادتش که جمعه بود به من زنگ زد و وقتی شنید همراه بچه ها سالم به خانه پدرم رسیده ایم ...
سام و ملک ابراهیم
نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد. حاکم گفت: برو همین آدم را بیار. نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم. حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا ...
شاهرخ و نارپری
کی معاشرت نمی کرد و با غم و غصه ی خودش سر می کرد. هرچی آدم های دوروبرش می خواستند از فکر دختره درش بیارند و می گفتند این همه دختر خوشگل تو دنیاست، یکی را جای دختره بگیرد، گوش پسره بدهکار نبود و هیچ به خوردش نرفت. از قضا، یک روز، پسری از کنار دیوار قصر شاهرخ می گذشت و دید گوشه ی باغ از تو چاه بوته ای گل سبز و تروتازه زد بیرون و گل قرمز و قشنگی رو شاخه اش باز شده. پسره پرید تو باغ و دور از چشم دیگران ...