سایر منابع:
سایر خبرها
همایون صنعتی زاده، اعجوبه ای کارآفرین
خود را از اصفهان گرفت.پدر و مادرش علاقه مند بودند که او به دانشگاه برود اما همایون هیچ گاه به دانشگاه نرفت و بازار و تجارت خانه را برگزید. همایون صنعتی زاده در گفت وگویی این دوره را این گونه شرح می دهد: دبیرستان را به پایان نبردم. شهریور 1320 شد. شهر شلوغ شد. مملکت وضعش خراب شد. بعد از مرگ پدربزرگ (1318 )، پدر، مادربزرگ را آورده بود تهران. شهریور 20 که شد من و مادربزرگ را برگرداند کرمان. چون اینجا ...
ناگفته های پدرخوانده از پرونده سرهای بریده
33 سالش بود. یک روز شهرام رفته بود سمنان. زنگ زد گفت با نرگس آشنا شده، اما هنوز او را عقد نکرده. گفت می شود او را به خانه بیاورم؟ به این کار اعتراض نکردی؟ چرا اما دیگر شده بود. سال بعد هم عقد کردند. شهرام اعتیاد داشت؟ بله، به شیشه و کراک. مغزش را از کار انداخته بود و مدام داد و فریاد می کرد. کی معتاد شد؟ از 15 سال پیش وقتی در فرودگاه ...
کشف داروی ایدز در شیراز
ما وابستگی به خارج هم نداشته باشیم که حرف و حدیثی هم دنبال من نباشد. از آن زمان تصمیم گرفتم، بعد وارد رشته نانو که شدم فعالیت و تحقیقاتم رو انجام دادم فرمالیسون ها رو انجام دادم. سال 92 بود که وارد رشته نانو شدم، این ایده که نانو ذرات گیاهی وارد فاز نانو انجام شود و اینکه به صورت کامپوزیت باشد، یعنی خود نانو ذرات وارد سطح نانو می شود خواصش تغییر میکند و اثر بخشیش بیشتر خواهد شد ...
سامری از نوسان حلبت میترسد
ای به باورم میترسم من از همه ی دور و برم میترسم گنجشک مرا به کودک دل دادی او میشکند بال و پرم میترسم در آینه ی چشم تو خود را دیدم گفتم نکند زد بسرم میترسم آن پیرزن نحیف در آینه بود از آینه ی برابرم میترسم بابای قوی کودکی هام بیا دریاب مرا از پسرم میترسم قبلا به پناه مادرم میرفتم ...
تمام ترس ها را دور نریز
باش و چند تایی شو برای خودت نگه دار! مرد با تعجب پرسید: باهوش باشم؟ ترس چه ارتباطی به هوش داره! روانشناس خندید و ماجرایی را درباره مادربزرگش به خاطر آورد. رو به مرد گفت: توی انبار خونه مادربزرگم یه موشی بود که گاهی به یکی از کیسه های آذوقه آسیب می زد و کیسه رو می جوید و از اونجا تغذیه می کرد. یه روز به مادربزرگم گفتم چرا دنبالش نمی ری تا اونو بگیری و از شرش خلاص بشی!؟ مادربزرگم گفت: اگه بخوام ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (434)
نوشته ها را در اختیار شما قرار دهیم که امیدواریم مورد استقبال شما عزیزان قرار گیرد. ****** 1. من وقتی فهمیدم ارزش ها عوض شده که رفتم خونه مامان بزرگم شام زنگ زدن از بیرون پیتزا آوردن. 2. رفیقای دبستان فقط اونجاش که بعد 14 سال میبینیشون و میفهمی یه بچه ی 3-4 ساله دارن و تو هنوز موقع تیشرت پوشیدن سرتو میکنی تو آستینت. 3. دانشگاه آزاد فضاش اینجوریه که بیشتر از ...
کاش کسی دستم را می گرفت...
.... پدرم در اواخر روزهای سرد پاییز برای همیشه چشمانش را بست و دیگر باز نکرد. مرگ پدر، تأثیر بدی بر زندگی ما گذاشت. دست خالی امان خالی تر از قبل شد و من مجبور شدم از همان روزهای کودکی در مغازه این وآن کار کنم. صبح ها کیفم را می ز دم زیر بغلم و به مدرسه می رفتم و عصرها به جای بازی کردن با بچه های کوچه در مغازه های این و آن شاگردی می کردم و بار خالی می کردم. آرزوی یک خواب راحت، یک بازی ...
کودکانی که در قبرستان، آب می فروشند
ماجرای زندگی مصطفی است، با کمی تغییر. پدرش دستفروشی بوده در شهر که حالا کار ندارد: قبلا تخمه می فروخت. دستفروشی می کرد. یه روز با شهرداری دعواش شد. بهش گفتن نباید اینجا بشینی و بفروشی. می رفت میدان، بعد که جاش عوض شد، دیگه کسی ازش تخمه نمی خرید. بعد مریض شد و افتاد خونه. من با برادرم اینجا کار می کنیم. تابستون هر روز هستیم اما مدرسه ها که باز بشه، فقط بعد از مدرسه. پدرمون دوست نداره بیاییم. می گه ...
چه چپی چه راستی!
سوال دارم. چند سوال پرسیدم. گفت: من نمی توانم جواب بدهم. گفتم: کتابی، جزوه ای دارید که من مطالعه کنم؟ به من جزوات و روزنامه هایی دادند و گفتند: تا هفته آینده بخوان و بیا با هم بحث کنیم، بنده اینها را گرفتم و با حوصله و دقت خواندم و مطالب مهم را برجسته کردم. یک هفته بعد رفتم و گفتم: این هم سوالات من؛ الان جواب بدهید. گفتند: اصلا ما نمی توانیم جواب سوالات شما را بدهیم، باید از آمریکا بیایند؛ گفتم ...
روایتی از کودکانی که از آب، نان در می آورند
شهرداری دعواش شد. بهش گفتن نباید اینجا بشینی و بفروشی. می رفت میدان، بعد که جاش عوض شد، دیگه کسی ازش تخمه نمی خرید. بعد مریض شد و افتاد خونه. من با برادرم اینجا کار می کنیم. تابستون هر روز هستیم اما مدرسه ها که باز بشه، فقط بعد از مدرسه. پدرمون دوست نداره بیاییم. می گه کارتون سخته. ولی ما می آییم. \ از خانه آنها تا بزرگترین قبرستان شهر چند ایستگاه فاصله است، گاهی با اتوبوس و گاهی با پای ...
سپاس صدرنوری در آستانه برگزاری کنسرت چو بیایی
موسیقیایی خودم که بیشتر به سمت مادر و داییم رفته، موسیقی سازهای کلاسیک و غربی رو دوست داشتم و سازهایی که انتخاب کردم پیانو و ویلنسل بود. از همان کودکی، فضا و محیط خانواده، شرایط انتخاب پیانو را برایم راحت کرده بود، اما بخاطر اهدافی که در کودکی داشتم پیانو را انتخاب کردم. در خانواده ای بزرگ شده ای که پدر و مادرت از اهالی موسیقی، ادبیات و تئاتر بوده اند. نقش خانواده هنری و فرهنگی را در رشد ...
درمان زخم های اسرا با دستان مسیحایی یک پزشک
طریق القدس در سن 17سالگی، اسیرشده بود. می گفت در آن عملیات، 7روز و7شب در بیابان های اطراف بستان گم شدم روزها از ترس اسارت، می خوابیدم و شب ها دنبال راهِ برگشت، می گشتم. در آن 7 شبانه روز تغذیه ام فقط از علف های بیابان بود. تا اینکه عراقی ها، من بی جان و بی رمق را در گوشه ای یافته و به اسارت گرفتند برادر 16 ساله اش مهدی بلک از شهدای فتح المبین بود، به او گفتم در مراسم خاکسپاری برادر شما ...
تنها شهیدی که امام بر پیکرش نماز خواند/ مردی که گنده لات تهران را فدایی خمینی کرد
...، فروتنانه راه روزنامه کیهان را در پیش گرفت تا در جبهه فرهنگی به انقلاب خدمت کند. در همین سمت بود که دست سرنوشت در ساعت 7 صبح 4 شهریور 58، پایان حیات این مجاهد انقلابی را رقم زد. زمانی که در صبحگاه چهارم شهریور، حاج مهدی عراقی، به اتفاق پسر آخرش حسام و دوست و همکارش در کیهان، حاج حسین مهدیان، عازم دفتر کیهان بودند، سه سرنشین یک موتور هوندا، عضو گروهک تروریستی فرقان، راه را ...
خاطرات محمد توسلی، چریکی که شهردار شد
آسیب خاصی ندیدیم. این دوران در آمریکا دوران بسیار خاصی بود. دکتر یزدی آنجا بودند. دکتر مصطفی چمران آنجا بودند. در این سفر دیداری با دکتر چمران و خانواده شان داشتم و با خانم آمریکایی و بچه هایشان آشنا شدم. بعد از 15 خرداد دوستان ما در آمریکا به این جمع بندی رسیده بودند که حالا که مبارزه قانونی در ایران به سر آمده، این رسالت ما است که زمینه ای فراهم بکنیم برای انتقال دانش مبارزه مسلحانه به داخل ایران ...
زندگی روزانه و خصوصی آیت الله به روایت دخترش/عکس
...> از بعد از ظهر جمعه بگویید و صحبت های که در دیدار با پدر داشتید. انگار آن روز، مراسم عروسی نوه حاج آقا بود. درست است؟ بله! جمعه عصر بابا را در خانه برادرم یاسر دیدم. مراسم عقد لیلی دختر یاسر بود. مهمان ها ساعت سه آمده بودند و بابا ساعت سه و نیم رسید. خیلی سرحال و بشاش بود و با همه خوش و بش می کرد. کنار سفر عقده نشست و مرا صدا زد. گفت می دانی فلسفه چیدن سفره عقد چیست؟ گفتم بابا مگر خودتان ...
آخرین کلمه ای که گفت یا اباالفضل بود
وروز خوشی ندارم در جمع به من گفت: پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد. من در جوابش گفتم: نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم. البته بسیاری دیگر از معلم هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می کردند که من از همه آن ها تشکر می کنم. به نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند ...
سوالات مصاحبه استخدامی وزارت نیرو سال 94
سرویس آموزش و آزمون برق نیوز : تجربه شماره1 : اول اینکه 8 مرد جنگی رو بروم نشسته بودن و تا تونستن سوال کردن، بعد اینکه گفتن از خودت وخانوادت بگو، بعد پرسیدن استهلاک چیه و انواع روشهای اون چیه؟، انواع شرکت از نظر قانون تجارت؟ رو این نکته تاکیدداشتن اگه بندازیمت شهر دور میری؟ زبان نپرسیدن، کامپیوتر نپرسیدن، گفتن چه مهارت های داری که منم گفتم با شکمم تیمپو میزنم، ولی در کل جوش ...
سامان خانواده در ایران تجرد را تقویت می کند/ در دهه 60 نگاه به تجرد منفی نبود/ استقلال پدیده تجرد در سال ...
هستیم که حول آن عشق رمانتیک شکل می گیرد. تجرد پیوند جدی با عشق رمانتیک دارد و خودبه خود با مسایلی مانند نظم شهری، خانه های مجردی، معماری خاص، خانه های کوچک، اسلوب های رفتار قانونی، دعواهای پدر و مادرها با فرزندان در رابطه با این مسایل و... درگیر است. در سال های اخیر با استقلال پدیده تجرد روبه رو هستیم از انتهای دهه 60 به بعد گفتمان تجرد تغییر کرد. در آن دوران، پدیده تجرد در جنگ ...
ایرج دوباره تیتر یک داد
و هیچ کسی نمی تونه جای خای تو رو برامون پر کنه؛ پدر نمونه ای که آرزو داشتی و از همه چیز زندگیت گذشتی تا دکترشدن گل پسرت رو ببینی اما.... ایرج! تموم شد؟ به همین سادگی؟ به همین سرعت و یهویی؟ یعنی از این به بعد قرار ما با تو به جای استادیوم و برنامه های خبری باشه قطعه نام آوران بهشت زهرا ؟! ایرج برای تو زندگی تموم شد! آره! ولی برای ما هنوز جریان داره این زندگی با داغی که تو به دلمون گذاشتی رفیق دوست ...
طنز؛ هواش دوباره پسه
این رو گوش کن، به مناسبت روز پزشک به آقایی بگید بیا دکتر... بعد هم ریسه میره از خنده. همون لحظه آقای محترم میگه: حالا خیلی هم بد نیستا خانم یه نگاه پوکرفیس به همسرش میندازه و میگه: وای هانی تو چقد بامزه شدی! بعد هم بلند میشه و چراغ ها رو روشن میکنه تا هر چه زودتر خونه از فاز رویایی و رمانتیک خارج بشه. در ادامه هم یه ماهیتابه بزرگ املت رو با یه تیکه نون یخ زده میذاره جلوی شوهرش و علامت میده که یعنی ...
همیشه دعای مردم پشت و پناهم بود/قول مسئولین مردونه نیست
مسابقات نوجوانان با بزرگسالان آیا پدر مادر راضی بودند؟ مشوق هم داشتی؟ بله- اول که با توکل به خدا تا به اینجا رسیدم بعد استادم خانوم بهمنی و پدرومادرم و خانواده و دعاهای مردم تو دعواها خیالتون راحته دیگه؟ همکلاسی هاتو با حرکات تکواندو می زنی؟ نه اینطور نیست ولی کسی ازیت کنه بله همین کارو میکنم (باخنده)و اینکه من اصلا مدرسه نمیرم الان دوسالی میشه حضور ندارم بخاطر مسابقات ...
بانوی مدرسه های ایران کیست؟
به نام تعامل. من این کار را با عشق شروع کردم و همچنان هم این عشق را درون خودم دارم اولین روز تدریس من در ناحیه 13تهران در منطقه امامزاده حسن و دبستان وحدت شروع شد. با اینکه من قبل از آن در مدرسه باغچه بان به صورت کارآموز مشغول بودم؛ اما باز وقتی که وارد کلاس شدم هیجان زده بودم و نکته جالب برایم استقبال همکاران و شاگردانم بود. من معلم جدید آن کلاس بودم. آن روز به بچه ها دیکته گفتم و بعد ...
ثبت نام کودکان افغان در مدارس دولتی؛ در برزخ بی توجهی!
؛ اینجا کلاس ها پر شده. صدبار بهشون گفتن اسم دخترم رو بنویسید تا من پولش رو جور کنم و براتون بیارم ولی قبول نمی کردن. می گفتن اصلا چرا دخترت رو میاری مدرسه؟ ببرش خونه های مردم رو تمیز کنه. تو نظافت بهت کمک کنه. بچه داری کنه، ظرف بشوره. درس خوندنش برای چیه دیگه. بهشون گفتم اگه دخترم درس بخونه آیند ش مثل من نمی شه. همه چیز با پول حل میشه؛ تا پول می دیم راحت ثبت نام و با بچه هامون خوب برخورد می کنن ولی ...
متهم جنایت: من قاتل آتنا نیستم!
رو من گردن می گیرم. اصلاً از خانواده اش بپرسید می گن که عصمت رفته آذربایجان و با یکی ازدواج کرده. توی آگاهی گفتن من یک سال و نیم یک خانه ای را اجاره کرده بودم و بعد پرسیدن عصمت رو کجا نگه داشتم؛ منم بهشون گفتم من هر روز صبح میرم مغازه و شب برمی گردم؛ اگه یک ساعت دیر برم خونه خانمم زنگ میزنه می گه کجایی. من یک سال و نیم کجا می تونستم برم؛ پارس آباد محیط کوچکیه، همه همدیگر رو می شناسن. - از ...
فصول یک مذاکره
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از بلاغ ، فصل اول/ من و جان کینه ای با جان همان کَری معروف در حال قدم زدن بودیم، جان دست مرا گرفت و گفت: جووووادی، بیا یک قرار بگذاریم و نقطه ای را با انگشت نشان داد، وقتی نگاهم به سرانگشت و زیر ناخنش افتاد خیلی چندشم شد، انقدر کثیف بود که دستم را از دستش جدا کردم و گفتم: بی بهداشت، آلودگی سیار محیط زیست! نردبان شهرداری! کری از ...
ادعای عجیب قاتل: آتنا از روی پله افتاد و مرد
نیاد توی مغازه و حتی مطمئن هم نبودی که مرده یا نه، طلاهاش رو درآوردی؟ پدرش دستفروش بود؛ من نیاز مالی ندارم ولی دنبال یک فرصتی بودم که طلاهاش رو بندازم توی حیاط خانه پدرش. من هیچ نیاز مالی ندارم. من خودم جای النگوها و گوشواره اش رو به پلیس گفتم. _ توی مدتی که خانواده آتنا ازش بی خبر بودن، پدرش پیش تو نیومد تا سراغ آتنا رو از تو بگیره؟ نه اصلاً. _ تو قبلاً ...
وقتی اتوبوس لایی می کشید!
که یکی دومتر بالاتر از محل نشستنش روی شیشه جلو اتوبوس بود و گوشه های قابش چند کاغذ مچاله شده و برچسب شمع و گل و پروانه زده بودند، بلند بلند گفت: باید سر ساعت به جایی که رییس خط تعیین کرده برسم، هشت دقیقه عقب افتادم باید جبران کنم. خیابون رو کنده بودند و مجبور شدم راهمو عوض کنم. به رییس خط هم زنگ زدم گفتم که موضوع از چه قراره، میگه بهونه نیار خودتو برسون . راننده، اتوبوس را شتابان می راند. چند ...
لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن/ معرفی “شهید علی اکبر موسایی پور”
به عراق و کربلا سفر کرده بود، عاشقانه جنگید و در همین راه هم به لقاءالله رسید. راوی: پدر شهید کمک خرج خانواده علی اکبر پسر مهربان و دلسوزی بود، وقتی بزرگتر شد و به کلاس پنجم رسید، از من خواست برایش کاری پیدا کنم تا کمک خرج خانواده باشد، روزها به بنایی مشغول می شد و شب ها به مدرسه شبانه می رفت، حتی از دستمزد خودش برای مادرش هم ساعتی را خریداری و هدیه داده بود. ...
پزشک کهگیلویه و بویراحمدی با ویزیت رایگان/ تعطیلی مطب به خاطر تخصص+ عکس
... ایل بانو- شغل پزشکی خوبه یا بد? چرا داوطلب این شغل تو استان ما زیاد؟ شغل پزشکی یکی از بهترین شغلهای حال حاضر هست هم آدم میتواند کمک بیشتری کند به هم نوعهاش و هم جایگاه اجتماعی خوبی دارد و هم درآمد خوبی هست و هم اینکه اگه انسان اهل تحقیق باشه پهنه وسیعی در پیش رو دارد و جای پیشرفت زیاد داوطلب این شغل در تمام جهان زیاد است نه تنها تو استان ما .درسته زحمت فراوان دارد تا پزشک شوی ولی ...
شهید اندرزگو به راحتی می توانست شاه را ترور کند اما امام(ره) نگذاشت
، وسایلت را بردار و پشت من بیا، هیچ جا را هم نگاه نکن، مادرم می گوید: من هم وسایل شماها را جمع کردم و در بقچه ای گذاشتم پشت سر این آقا رفتم. حالا این آقا کیست و چیست و از کجا آمده و من به او اطمینان کردم، نمی دانم ولی چاره ای نداشتم دنبالش رفتم و من را در منزلی برد و دیدم پدر شما در آن جاست. من یک دفعه گریه کردم و گفتم: کجایی؟ من را می خواستند بکشند، که پدرم گفت: "من هم فهمیدم شما آن جا به مشکل ...