سایر منابع:
سایر خبرها
جزئیات یک قتل در نانوایی
، احساس خفگی به من دست داد و متوجه شدم که او قصد کشتن من را دارد. در یک لحظه توانستم گلوی خودم را آزاد کرده و کابل را دور گردن حسین بیندازم. درحالی که با یکدیگر درگیر شده بودیم، حسین را محکم به عقب هل دادم. حسین از ناحیه سر محکم به دیوار برخورد کرد و پس از آن روی زمین افتاد. آن زمان فکر نمی کردم که مرده باشد؛ اما او جوابم را نمی داد. وقتی متوجه شدم حسین فوت کرده است، جنازه اش ...
مهدیه برای من بود! وقتی از سربازی برگشتم او را با پسر خاله اش دیدم
زندگی فلاکت بار خسته شده بودم و تصمیم گرفتم راه درست را انتخاب کنم. پدر مهربانم خانه کوچکش را فروخت و کارگاهی برایم راه اندازی کرد. بعد از مدتی با آشنای یکی از کارگرانم ازدواج کردم و پس از چند بار مراجعه به مراکز مشاوره زندگی مشترکمان را آغاز کردیم اکنون چهار سال از آن زمان می گذرد و سوسن چون خورشیدی فروزان به زندگی ام نور می بخشد به طوری که دوباره شاهین خوشبختی را بر شانه هایم احساس می کنم و فریاد می زنم چهار سال است که پاکم خدایا سپاسگزارم. اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید: اخبار زیر را از دست ندهید: ...
صنعت تبلیغات به دنبال روش های خلاقانه تری باشد
چیزها کمک می کرد. البته با گفتن این حرف ها، لطفا مرا با برنی سندرز اشتباه نگیرید که یک سوسیالیست است که علیه شرارت های سرمایه داری سخن می گوید. من عاشق سرمایه داری هستم. عاشق محصولاتم. با خرده فروشی دردهایم را درمان می کنم. من خیلی دوست دارم که به وسیله یک برندی که خیلی خوب طراحی و تبلیغ شده، اغوا شوم و ترغیب بشوم که محصولات آن را بخرم. اما اینجا یک مسئله غیرعادی وجود دارد: تنفرم از ...
هنرمندی که روی صحنه تعزیه عشق بازی می کند؛ قلبی حسینی در لباس شمر
مادرش آرام و قرار نداشت و در روز اجرای تعزیه وقتی به آغوش بازیگر نقش امام داده شد شدیداً گریه کرد اما بعد از مدتی صدایش قطع شد که من خیلی نگران بودم که نکند از حال رفته است اما وقتی تیر به گلوی او پرتاب کردم متوجه شدم که در آغوش امام خوان خوابیده است و امام در این حال به بخشی از نسخه رسیده بود که می خواند عجب سیراب شد قلب فکارت، به روی دست بابا برده خوابت . آئینی به گستره یک تاریخ ...
راز قتل جوان در گوشی موبایل او/ آیا مردی که گوشی را به همسرش هدیه داده، قاتل صاحب موبایل است؟
می کنم و خانواده ام در شهرستان هستند. چند هفته اینجا کار می کنم و برای اینکه بتوانم پس انداز کنم شب ها داخل ماشینم می خوابم و بعد از آن به شهرمان برمی گردم. زمستان ها که هوا سرد است در شهر خودمان کارگری می کنم. حدود یک ماه قبل غروب بعد از کارم در حال تمیز کردن ماشینم بودم که متوجه شدم یک تلفن همراه زیر صندلی جاسازی شده است. آن را برداشتم و چون سیم کارت نداشت، داخل ماشینم گذاشتم. با خودم گفتم شاید ...
عقاب های نوجوان!
. هرروز بعد از مدرسه، یک راست درِ مغازه می رفتم و با پدرم که او هم از پادگان آمده بود، ناهار می خوردیم و شب ها هم موقع مسافرکشی، همراه پدر بودم. خیلی وقت ها توی ماشین خوابم می برد. پس، از بازی خبری نبود؟ چرا. پنج شنبه ها و جمعه ها آزاد بودم و خودم را با دوچرخه سواری و بازی های دیگر سرگرم می کردم. شاید کار در قالب سازی، باعث شده که بتوانید این همه اسباب بازی بسازید ...
روضه خوانی که با زبان اشاره روضه می خواند
بازگو می کردم. بعد از این سفر مدتی با خودم فکر کردم. احساس کردم در زمینه مسائل مذهبی و دینی برای جامعه ناشنوایان کار چندانی انجام نگرفته و حتی برخی از این ناشنواها با وجود داشتن سن زیاد، چیزی از تاریخ و احکام دین نمی دانستند. بواسطه این سفر با هیأت عزاداران ناشنوایان در مشهد آشنا شدم. آنها بارها روحانی هیأت را عوض کرده بودند، چون نمی توانستند با این روحانی ها ارتباط بگیرند. متوجه شدم در زمان سخنرانی ...
دخترم نسترن با اینکه شوهر داشت، شب ها خیلی دیر به خانه می رفت تا اینکه !!!
گذشت تا بار دیگر با زنی با پادرمیانی یکی از بستگان آشنا شده و با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج دختری به نام نسترن بود. بعد از مدتی متوجه شدم همسرم سومم به دارد. چندبار ترکش دادم، اما فایده نداشت. شیشه مصرف می کرد و رفتارهایش خطرناک بود. به خاطر نسترن از همسرم جدا شدم و سرپرستی نسترن را به عهده گرفتم و تمام تلاشم این بود در زندگی کمبودی نداشته باشد. دیگر ازدواج نکردی؟ تا 15 ...
حکایت مدافعی که حبیب حَرَم شد
العالی حلالیت می طلبم که نتوانستم سرباز خوبی باشم و از همه دوستان و آشنایان می خواهم که کوتاهی مرا به لطف و بزرگواری خودشان ببخشند... و این، تنها گوشه ای از این وصیت نامه عرفانی است؛ نوشته ای که تنها بیست روز پیش از شهادت آن سردار مجاهد و فرمانده کهنه کار نوشته شده است. سخن از سرلشکر پاسدار شهید حاج حسین همدانی است؛ فرمانده ای که این روزها، دومین سالگرد شهادت او در حومه شهر ...
نیلوفر زن همسایه از من باردار شده بود ولی من!!!
خانه آمده بودند. اما من آنقدر عصبانی بودم که حتی صدای زنگ در را هم نشنیدم تا این که یکی از همسایه ها از روی دیوار وارد خانه شد و من را با دست و لباس های خونی دید. همان جا روی زمین نشستم و منتظر آمدن پلیس Police شدم. خودم هم باورم نمی شد دست به قتل زده باشم. فکر می کردم همه این اتفاقات یک خواب است. می دانستی زن جوان باردار بود؟ نه. او حرفی در این باره به من نزده بود، اما بعد از ...
قلم بانگ رسایی داشت آن شب/ سروده ی از سیدابوتراب دولتخواه
آن شب باران آمد، احساسم جاری گشت، قلم دوست بی ریای دوران دبستانی ام صدایم کرد و اینچنین دراشک خویش با من همراه و همساز گشت... کرج حال و هوایی داشت آن شب قلم بانگ رسایی داشت آن شب قلم از دوستان کودکی بود که کاسه کوزه اش بامن یکی بود درآن حال و [...] آن شب باران آمد، احساسم جاری گشت، قلم دوست بی ریای دوران دبستانی ام صدایم کرد و اینچنین دراشک خویش با من همراه و همساز گشت... کرج حال و هوایی داشت آن شب قلم بانگ رسایی داشت آن شب قلم از دوستان کودکی بود که کاسه کوزه اش بامن یکی بود درآن حال و هوا بارانکی خرد به روی گونه های من همی خورد ومن چون عاشق سهراب بودم به عشق قطره ای بی تاب بودم درآن حال وهوا گفتم قلم را نگارینا ! بگو حرف دلم را قلم امشب مرا با خود صدا کن مرا آنی ز جای خود جدا کن قلم امشب رفیق لحظه هایم اگر چه ساکت ومن بی صدایم قلم یار قدیمی در دبستان مراچون دیددربرف زمستان جلو آمدمرا ناگه صدا کرد مرا یکباره با خود همصدا کرد به من گفت :بازباران وترانه همان شعرقشنگ کودکانه همان زیبا ترین شعر دبستان که می خواندم همیشه درزمستان قلم از نو به من گفتا : رفیقم توخوددانی که ازبهرت شفیقم قلم از روزهای رفته می گفت قلم ازشعر وازنی نامه می گفت قلم ازشعر و عرفان سنایی قلم از عشق روز آشنایی قلم ازحافظ ودرس وکلاسم قلم از واژه و رنگ لباسم قلم کم کم مرا با خود جلو برد مرا تا ابتدای شعر نو برد قلم کم کم مراباخود صدا کرد مرا با مردی از یوش آشنا کرد ومن در جاده ی احساس ایلم گمان کردم که غرق رود نیلم قلم آن شب صریح و صادقانه و با لحنی قشنگ و عاشقانه چو گنجشکی دم شب سوی لانه هدایت کردمن را سوی خانه عجب شوق عجیبی داشت آن شب قلم فکر غریبی داشت آن شب من آن شب با خودم بیگانه گشتم بسان جغد در ویرانه گشتم من آن شب بهترین ها را شنیدم ندای (قل هو الله ) را شنیدم قلم از ( فزت رب الکعبه ) می گفت مدام از عشق یک اندیشه می گفت یکی از دوستان آن شب به من گفت که (دولتخواه) قلم خیلی رسا گفت قلم از سعدی و از مولوی گفت قلم از شعر نو تا مثنوی گفت و من امشب بگویم که قلم کیست بگویم صاحب نغز دلم کیست شما که داور این شعر هستید یقین با مولوی همفکر هستید انیس شمس از نی گفته بسیار زبان را مشتری گوش است خریدار همان نی که بیانی گرم می داشت ودرآن عالم معنا ؛ سری داشت بلی ! اصل قلم از افلاک است برای عشق الله سینه چاک است قلم نور ربنا بر زمین است ندای اقرا روح الامین است ومن گویم قلم از عرش آمد برای حرف حق بر فرش آمد مانا و بانشاط باشید....آبان نود ...کرج سیدابوتراب دولتخواه درج شده توسط : دبیر سرویس خبر میرملاس ...
لقب عباس در جبهه ضدگلوله بود
چهار فرزند بودیم که عباس متولد 1338 و بزرگ ترین فرزند خانواده بود. من در مقطع سوم دبستان بودم که پدرم فوت کرد و بعد از فوت پدرم عباس جای خالی اش را برایمان به خوبی پر کرد. زمانی که عباس شهید شد من 14-15 ساله بودم و تا آن زمان احساس نکرده بودم پدر ندارم. آنقدر با محبت هایش جای پدر را برایمان پر کرده بود که متوجه نبود پدر نمی شدیم. فرزند بزرگ خانواده بود و فوق العاده با مهر و محبت بود. وقتی عباس شهید ...
پس از قتل در نانوایی شورآباد
ناهار شدیم. هنگام صرف غذا حسین به من گفت: فهمیدم چه کسی مرا به پلیس معرفی کرده؟ تنها کسی که از موضوع مواد اطلاع داشت تو بودی، تو مرا به پلیس معرفی کرده و به آنها گفته ای که من داخل ماشینم مواد نگهداری می کنم. ترسیدم که حسین ناراحت شود به خاطر همین ماجرا را منکر و راهی حمام شدم. وقتی از حمام بیرون آمدم، مشغول خشک کردن سرم بودم که ناگهان حسین سیم کابل به دور گردنم انداخت و شروع به کشیدن کرد. اول فکر ...
اختلافات را با تدبیر از جبهه انقلاب دور می کرد
...، واقعه مسجد فیل مشهد در دهه 40 بود. از آن قضیه چیزی به یاد دارید؟ بله، من با اینکه سن کمی داشتم، ولی آن روز آنجا بودم. پدرم دست مرا گرفتند و پای منبر شهید هاشمی نژاد بردند. محوطه مسجد و دو طرف پیاده روی جلو آن پر از جمعیت بود. من و پدرم کنار جوی آب نشسته بودیم. دیدیم یک فولکس قورباغه ای آمد. همیشه بعد از سخنرانی حاج آقا، عده ای ایشان را فراری می دادند، اما آن روز مأموران توانستند ایشان ...
میترا یک ماه بعد از عقد فهمید با یک زن ارتباط دارم و !!!
دادم دست از پا خطا نکنم؛ اما دوباره اسیر شیطان شدم. طلاق گرفت و دنبال سرنوشت خودش رفت. این شکست عاطفی و نگاه تحقیر آمیز دیگران سبب شد اعتماد به نفسم را از دست بدهم. در فساد غوطه ور شده بودم. روزی که خبر آوردند همسرم ازدواج کرده ، دنیا روی سرم خراب شد و نزدیک بود با آن تصمیم احمقانه کار دست خودم بدهم. هیچ چیز مثل پاکی و نجابت برای یک مرد با ارزش نیست. من به راه خطا رفتم و هستی و آبرویم را از کف دادم. زنم را خیلی دوست داشتم؛ ولی... ...
زندانی هم سلولیش را کشت
.... من هم 70 هزار تومان پول نقد و چهار انگشتر گرانبهایی را که داشتم به او دادم و منتظر شدم تا کاری برای آزادی ام انجام دهد. چندین ماه از این ماجرا گذشت .علیرضا اما بی اعتنا به قولی که به من داده بود هر بار که پیگیر ماجرا می شدم بهانه ای می آورد. رابطه دوستانه ما به هم خورده بود و علیرضا هر بار که با من روبه رو می شد مرا مسخره می کرد. به همین خاطر کینه او را به دل گرفته و به فکر تلافی بودم. ...
تجاوز دعانویس به نیت رفع گرفتاری
وقت تیرتان در بازی تفنگ ساچمه ای به هدف نمی خورد اما باز هم تلاش می کنید، اینجا هم پول هایتان را برای هیچ می دهید. من خودم ور دست یک رمال بودم که بعد از مدتی اقدام به رمالی کردم و خیلی زود دستگیر شدم. قاضی مرا محکوم به سه سال حبس کرد. نمی شود یک زن پیش رمال برود و او نگوید که یک زن در زندگی شما هست که او عامل مشکلات شده است. نسخه دروغین در ادامه برنامه دختر مجردی با دوربین مخفی ...
گفتگو با خواننده پاپی که در بیت رهبری مداحی کرد
این کارم ادامه دارد و از خدا می خواهم به من توفیق دهد که نام سالار شهیدان روی زبان و در کلامم باشد. نزد استادان آموزش دیده اید یا تجربی کار کرده اید؟ تئوری موسیقی را پیش استادانی مانند سهراب پورناظری گذرانده ام، اما خودم نیز پیگیر آن بوده ام و در این زمینه زیاد مطالعه کرده ام. معتقدم استعداد بسیار مهم است و بعد می توان با پشتکار راهی را که انتخاب کرده ای ادامه دهی. با همه ...
دستگیری امام حسین (ع) از همه شیفتگان به آن حضرت/ امام حسین(ع) بالاترین بنده شاکر خداوند متعال است/ ما ...
، وَهَدَاهُ إِلَیٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ ، خودم دست ابراهیم را گرفتم و در جادهٔ سلوک الی الله گذاشتم که به من برسد، وَ آتَینٰاهُ فِی اَلدُّنْیٰا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی اَلْآخِرَةِ لَمِنَ اَلصّٰالِحِینَ ﴿النحل، 122﴾ و تمام خوبی ها را در دنیا به ابراهیم عطا کردم؛ زن خوب، بچه خوب، مال خوب، عمر خوب، نوه خوب، نبیره خوب، ندیده خوب. بچه خودش اسحاق و اسماعیل است و از طریق نسل اسحاق، نوه اش یعقوب است، نبیره اش یوسف ...
اقبال واحدی: اگر آبدوغ و اشکنه بخوریم، سالم می مانیم
. دنبال خانه ای در یک محله خلوت بودیم که به سازمان صداوسیما هم نزدیک باشد. خیلی گشتیم اما خانه ای که به دردمان بخورد، پیدا نکردیم. همه خانه های این محدوده نوساز و گران بودند. عاقبت بعد از مدتی، خانه متروکه ای را در این حوالی نشان مان دادند. من دقیقا چنین جایی را نیاز داشتم. حیاط دار بودن خانه خیلی برایم مهم بود. تزیینات داخلی را با آجر و کاهگل انجام دادم و به مرور زمان دکوراسیون تکمیل شد. رنگ و بوی ...
اولین زنی که سمت معاونت سلامت دامپزشکی در ایران را بر عهده دارد/نخستین زن طرح نیروی انسانی سازمان ...
دارد ولی در حرفه سعی داریم این اختلاف را برداریم و در خانواده این مشکل را داشتم. برای اثبات خودم و برای اینکه اعتماد دیگران را داشته باشم زمانی که مسئولیت مبارزه استان را به عهده داشتم در یکی از روستاها تب برفکی شایع شده بود وقتی برای مبارزه و واکسیناسیون به آنجا رفتم یک پیرمرد مسن کارم را قبول نداشت و می گفت مگر زن هم می تواند دامپزشک باشد ، حال پس از ده سال او هنوز شماره مرا دارد و زمانی که برای ...
گلایه الهام چرخنده از چهار سال بیکاری/جدول فروش سینمای ایران/ارادت بازیگر آواز گنجشک ها به امام حسین ...
...! برای مشاهده ادامه این گزارش اینجا کلیک کنید. صنعتگر در بیمارستان بستری شد/حال خواننده پاپ خوب نیست غلامرضا صنعتگر خواننده پاپ در گفت و گو با خبرنگار گروه فرهنگی خبرگزاری میزان گفت: از روز گذشته به دلیل تشدید بیماری ام راهی بیمارستان شدم. وی ادامه داد: حال اصلا خوش نیست و در حال حاضر فشار خونم روی 22 است و تا فشار خونم پایین نیاید پزشکان هیچ کاری نمی ...
معلمی که زندگی اش را وقف آموزش عشایر کرد
و به عنوان داوطلب به شیراز آمدم و امتحان دادم و مدرک ششم ابتدایی را گرفتم. بعد از آن هم کلاس هفتم و هشتم را دوباره خودم خواندم و امتحان دادم و قبول شدم، تا این که شنیدم قرار است دانشسرایی در شیراز باز شود و دارندگان مدرک ششم ابتدایی را جذب کند و بعد از یک سال آموزش فشرده، آنها را به عنوان معلم به مناطق عشایری بفرستد. آن موقع 19 ساله بودم که وارد دانشسرا شدم که مصادف بود با اول مهر سال 37. ...
خاطرات تکان دهنده یک داعشی از شکنجه های وحشیانه برای گرفتن اعتراف از اسرا
تنیده است که این گروه را وارد تونلی تنگ و تاریک و بی نهایت کرده است. خیلی زود به دور باطل تکفیر در امارت اسلامی البغدادی پی بردی. باز به خانه اول برگشته بودی. به آن روزها که در تونس اسلام واقعی را جست و جو می کردی افتادی. اولین موضوعی که به ذهنت خطور کرد، عدم حضور در نبردها بود. اگرچه عاشق به دست گرفتن سلاح و مبارزه بودی. دریافتی آن نبردها بیش از همه تو را، روحت را، وجودت را ...
میان کار من تا جای خوابم...
اینک که من هم بدل به یکی از آن واماندگان با دهان باز به خواب رفته شده ام، تجربه سفرهای طولانی هر روزه اصطلاحا آونگی از خانه به محل کار با حمل ونقل عمومی (تاکسی، مترو، بی آرتی و...) بدل به تجربه ویژه ای برایم شده است؛ از تحمل فشار یک تا سه جانبه، که تابعی از قد، وزن و جنسیت مسافران کناردستی است، گرفته تا اجبار تحمل گرمای شرجی تابستانی شمال و صدای ضبط راننده و هدفون کناردستی و از همه این ها گذشته، تلف شدن زمان به شکلی ویژه. ...
خانواده ای با 5 رزمنده مدافع حرم
بهارستانه : اولین قرارمان در سفر به قم، میدان 72 تن بود. آنجا مورد استقبال یکی از اعضای خانواده شهید سید مصطفی موسوی قرار گرفتیم و بعد به سمت خانه پدری شهید راه افتادیم. بعد عبور از کوچه پس کوچه های قدیمی شهر به خانه کوچک و نقلی شهید رسیدیم. مادر شهید با همه مهربانی و صمیمیتی که دارد به استقبالمان می آید و خوشامدگویان مرا به داخل خانه می برد. لحظاتی بعد مادر و خواهر های شهید بعد از سلام و ...
ستاره هایی که زیبایی طبیعی را می پسندند
که در یکی از مصاحبه هایش گفت: من در آن دوران از زندگی ام که حس خوبی نسبت به اندامم نداشتم، همیشه سعی می کردم که لباس هایی کاملا پوشیده به تن کنم طوری که ذره ای از اندام ام دیده نشود. اما حال او توانست طرز فکرش را تغییر دهد و حس بهتری نسبت به خودش داشته باشد. حال من اعتماد به نفس بالایی دارم و فکر می کردم که زیباترین زن دنیام. من این اندام طبیعی خودم را واقعا دوست دارم. او حتی اکثر اوقات ...
دعوت پیامکی به ضیافت مرگ!
ازدواج کنند. تحمل این موضوع برایم بسیار سخت بود و نمی توانستم نگاه های مرموز و سرزنش آمیز دیگران را تحمل کنم! در واقع من از همان روزهای اول تصمیم به قتل بهرام و خواهرم گرفتم اما اگر آن زمان آنها را می کشتم همه به من شک می کردند! به همین دلیل نقشه زیرکانه ای طرح کردم. تصمیم گرفتم مدتی از ماجرای ازدواج آنها بگذرد و در این مدت هم خودم را به عنوان یک دوست صمیمی برای بهرام جا زدم ولی هیچ وقت این کارهای ...
همسر مقتول:از خون همسرم نمی گذرم، قصاص می خواهم /دستگیری متهم به قتل مدیر مسئول نشریه شمارش در مخفیگاهش
آن جا رفتم. چرا با هم درگیر شدید؟ اختلاف ما سر پارکینگ بود. من یک واحد با پارکینگ به مجید فروخته بودم، اما او یک پارکینگ اضافه می خواست. من هم برای خودم یک اتاقکی در آن جا ساخته بودم. سر همین موضوع با هم اختلاف داشتیم. آن روز متوجه شدم که از من شکایت کرده است. زنگ خانه اش را زدم، از پشت آیفون شروع به فحاشی کرد. من هم عصبانی شدم و به درِ خانه او رفتم، آن جا هم فحاشی می کرد، من می خواستم ...
ستاره هایی که سر صحنه فیلمبرداری تا دم مرگ رفتند
درک کنم. کوتاه کردن موها، کاهش وزن و گریه کردن های مدام در مقابل دوربین مرا از خودم دور کرده بود. مدت ها زمان برد تا من به دنیای واقعی خود بازگردم. میلا کونیس در قوی سیاه - 2010 میلا کونیس برای قوی سیاه آموزش و تمرین های دشوار باله زیادی را پشت سر گذاشت. او 9 کیلوگرم از وزنش را تنها بدین دلیل که شبیه بالرین ها شود، از دست داد. شاید 9 کیلوگرم از نظر شما هیچ باشد اما برای میلا کونیس ...