سایر منابع:
سایر خبرها
زنم گفت میرم سرکار و یک شب با یک گوشی آمد خونه که وقتی من عکس های گوشی را دیدم زنم را در وضعیت بدی با ...
دستی همسرم می آمد گوشی را بیرون آوردم و همسرم را بیدار کردم ولی آن گوشی مال همسرم نبود چرا که تا آن روز من از وجود آن بی خبر بودم. همسرم سراسیمه گوشی را چنگ زد و زیر پشتی پنهان کرد و به بیرون از اتاق رفت، وقتی داخل اتاق بازگشت ادعا کرد گوشی مال خواهرش است! صبح روز بعد سر سفره صبحانه به خواهرزنم گفتم زنگ تلفن همراه شما بارها مرا بیدار کرد. وقتی با تعجب گفت گوشی من ؟! همسرم حرفش را قطع کرد و ...
گفت وگوبا پیرترین نقاره چی حرم رضوی
مشهد بودم و خانه مان در نزدیکی حرم قرار داشت هر روز به اتفاق مادرم به زیارت می آمدم. مادرم از سادات بودند و برای حرم مطهر ارزش بسیاری قائل بودند. در همین رفت و آمدهای روزانه به حرم باعث شد تا من نیز ارادت خاصی نسبت به امام رضا(علیه السلام) پیدا کنم. چه شد که به سمت نواختن نقاره رفتید؟ پدربزرگ، عموها و سه تا از برادرانم در نقاره خانه فعالیت می کردند و من به تبعیت از آنها وعشقی که به ...
دانش آموز با دیدن فیلم تصمیم به حذف ماهواره گرفت/ جای خالی اعتیاد در میان فیلم های عمار
به فکر تشکیل گروه سرود برای بچه هایی که صدای بهتری دارند، بودم. حالا با وجود فیلم داستانی تک خوان که به تازگی به آثار اکران مردمی جشنواره عمار اضافه شده، به خوبی می توانم ایده ام را عملی کنم. برای آینده چه برنامه ای دارید؟ تا کنون اکران هایی که داشتم در چند مدرسه خاص بوده که خودم در آن ها تدریس دارم اما انشاءا... قرار است بزودی در 90 درصد مدارس شهرستان، اکران فیلم را آغاز کنیم ...
رمان استپ بی انتها چاپ شد/زنده ماندن دختر10ساله در تبعید سیبری
. هر روز، بعد از تمام شدن کارم در زمین، به آن جا می رفتم و تا جایی که می شد تمیزش می کردم. بعد، مقداری کود با گل رس مخلوط کردیم و آجر درست کردیم و به جای آجرهای شکسته دیوار گذاشتیم. پدرم در محل کارش مقداری دوغاب تهیه کرد و دیوارها را با آن سفید کردیم و برای پنجره ها هم به نحوی شیشه پیدا کردیم. پیش از آن که کف اتاق را با گِل تازه بپوشانیم وسط آن یک چاله کندیم، چون اگر زمستان سیب زمینی ها را ...
گرفتاری در برف و ماجرای خواندنی روضه شب اول محرم
هر سفر تبلیغی که می رفتم، خودم را نماینده مردمی فرض می کردم که برای تبلیغ نزدشان می روم و به نیابت از آنها به امام رضا (ع) سلام دادم و برای موفقیتم در انتقال معارف اهل بیت(ع) از ایشان مدد جستم. آن روز با بغضی در گلو از بارگاه ملائک و حریم قدس رضوی، خداحافظی کردم. از محل تبلیغی که قرار بود روزیم شود آگاهی نداشتم. از جمعیت، زبان، آداب و رسومشان هیچ اطلاعی نداشتم. ته دلم دوست داشتم به ...
دکتر داریوش دانشور فرهود؛ مرد - دی ان ای - های ایران
(1340) در آلمان یک سری آزمون دادم و در آن ها ناکام شدم. امتحان های مهمی بودند که نتوانستم نمره کافی در آن ها به دست بیاورم. خیلی کسل شدم، به دوستی که در انگلستان داشتم زنگ زدم و درد دل کردم. او که دید وضعم خراب است و روحیه ندارم، گفت چند روزی بیا خانه من، با هم گردش می کنیم و هوایت عوض می شود. با این خیال که چند روز هوایم عوض می شود، سراغ او رفتم، اما با رسیدن به ایستگاه مقصد جا خوردم ...
بازگشت رزمنده بازنشسته!/ منصور, عباسی دیگر برای زینب(س)/ موج خدایی زندگی او را دریایی کرد!
بی انصافی کنم تا الان می توانستم صاحب کارخانه نیز باشم. وی با بیان اینکه ایشان به آدم های محتاج و نیازمند کمک می کرد اذعان داشت: بعد از شهادت پدرم فردی به منزل ما آمد و گفت من مشکل مالی داشتم و حتی در دادن کرایه منزل خود عاجز بودم اما پدر شما به مدت یک سال و نیم کرایه خانه ما را پرداخت می کرد. عباسی ادامه داد: پدرم همیشه سعی می کرد از حق خودش به مردم ببخشد اما هیچگاه حق کسی ...
روایت آیت الله امینی از عزل آیت الله منتظری توسط امام
شما همین الان یک نامه عذرخواهی برای امام بنویسید و از حوادث گذشته اظهار پشیمانی کنید و بدهید رادیو هم متن نامه شما را اعلام کند. به این ترتیب اوضاع آرام می شود . آقای منتظری گفت: من کار خلافی نکرده ام که عذر بخواهم! من هم با پیشنهاد آقای نوری موافق بودم، ولی آقای منتظری زیر بار نرفت. به هر حال هر چه اصرار کردیم، نتوانستیم ایشان را متقاعد کنیم. من با یأس و نگرانی به خانه رفتم. صبح روز بعد ...
رنج 20 ساله یک دختر
انفجاری عظیم باعث سوختگی شدید 70 درصدی دختر خانواده شد. پس ازاعلام این سانحه هولناک، بلافاصله نیروهای اورژانس و آتش نشانی در محل حاضر شدند و آتش را اطفا کردند. دخترجوان-اقدس رضوانی- نیز به بیمارستان سوانح سوختگی اصفهان انتقال یافت. اوخیلی سریع به خاطر شدت جراحات وارده تحت عمل جراحی قرار گرفت. مصدوم پس از چندین عمل جراحی به بیمارستان نکویی قم منتقل شد. شدت جراحات به حدی بود که با ...
ثبت عکس شهدا/ روایت سربندی که 18 سال در جیبش بود
. شهرک شهید محلاتی؛ ولایت 3؛ با نشانی که در دست داشتیم منزل برادرشهید را پیدا کردیم؛ مجتمع فرازبا حیاط و باغچه ای نسبتا بزرگ که گل های رزقرمز روی آن خودنمایی می کرد. وارد مجتمع می شویم و واحد مربوطه را پیدا می کنیم. خانه ای دنج مقابل مان قرار می گیرد. مردی با موهای سفید و با چشمانی درشت که اشک هایش در آن پنهان شده بود، به استقبال مان می آید. میزی در وسط اتاق پذیرایی که رویش یادگاری های شهید قرار ...
شلیک 3 گلوله برای خلاص شدن از زن صیغه ای
.... شش ماه پیش سلاح کلتی را از مردی خریدم. روز حادثه همسرم را در راه پله ها دیدم. با هم درگیر شده و با سلاح سه تیر به او شلیک کردم. بعد به گمان این که او به قتل رسید، روی تراس رفتم که مردم مرا دیدند و تهدیدشان کردم نزدیک ساختمان نشوند. بعد هم ضربه هایی بر بدن خود زدم تا بمیرم که زنده ماندم. بعد از دستگیری متوجه شدم، همسرم زنده است. برای مرد جوان به اتهام سوءقصد به جان همسرش از سوی بازپرس شعبه 22 دادسرای جنایی کرج قرار قانونی صادر و او روانه زندان شد. ...
زندگی با دو لباس کار
متوجه علاقه من شده بودند مرا تشویق کردند که در حوزه علمیه ادامه تحصیل بدهم. با آنکه شاگرد موفق رشته ریاضی فیزیک بودم، بعد از دیپلم وارد حوزه علمیه شدم. این روحانی - داور ادامه داد: البته قبل از اینکه وارد حوزه علمیه شوم فوتبال بازی می کردم و در رده های مختلف سنی نونهالان و نوجوانان توپ می زدم. در کنار فوتبال در رشته های رزمی نیز فعالیت داشتم ولی علاقه اصلی ام فوتبال بود. وقتی سال سوم راهنمایی بودم ...
ماجرای غم انگیز هانیه، قهرمان نوجوان شب زلزله
گرفتار بودند و فریاد می زدند، اما خبری از خواهر 3 ساله ام نبود. می دانستم هدی در اتاق است به همین خاطرخیلی سریع دست به کار شدم تا خواهرکوچولویم را نجات دهم . بخشی از دیوار اتاق فرو ریخته بود. جلو رفتم، او را که بشدت ترسیده بود، از خرابه خانه مان بیرون آوردم و به سمت حیاط خانه بردم. اما یکباره دیوار به روی من فرو ریخت. بعد از آن، برادرم که بعد مشخص شد پایش شکسته، خود را از زیر آوار ...
درگیری خونین در هواداری از دوست شرو
.... در چنین شرایطی پدرام و جواد بازداشت شدند و تحت بازجویی قرار گرفتند. پدرام به حضور در این درگیری اعتراف کرد اما گفت ضربه مرگبار را جواد به مقتول زده است. متهم به قتل نیز گفت: من هیچ اختلافی با مقتول نداشتم. آن روز دوستم گفت که می خواهد با جوان دیگری درگیر شود و از من کمک خواست. من هم همراه او به پارک رفتم. ابتدا دوستم با مقتول درگیر شد و کتک خورد. وقتی روی زمین افتاد چاقویی را که دستش ...
روایت خرده جنایت های خانوادگی جنایت در آشپزخانه
مقاله ام را زود تمام کرده بودم. حالا چند ساعت وقت اضافه هم برای مطالعه یک کتاب فلسفی جدید داشتم. حسابی خوش بودم. به آشپزخانه رفتم تا بیشتر کیف کنم. زیر لب موسیقی باشکوهی را اجرا می کردم. تنها شنونده این ارکستر بی نظیر بودم که سمفونی پنجم بتهوون را با باد خالی به عرصه ظهور آورده بود. کیف کرده بودم. جمجمه ام را به چپ و راست تکان می دادم و در لیوان قهوه می ریختم. یک باره جیغی جان خراش همه هستی و ...
اولافور آرنالدز از موسیقی و اجرایش در ایران می گوید
فکر می کردید؟ در نخستین کنسرتی که در نخستین روز از برنامه های مان داشتیم استرسم خیلی زیاد بود. چون این نخستین بار است که به ایران می آیم و نمی دانم مخاطبان از چه خوش شان می آید. ضمن اینکه این نخستین اجرای من بعد از 2 سال بود و مدت زیادی بود که به صورت زنده موسیقی اجرا نکرده بودم. اگر این دو سال کنسرت داشتم همه احساساتم نرمال بود اما چون دو سال وقفه افتاده بود، وقتی روی صحنه رفتم و اجرا ...
وقتی خاله مجردم به خانه ما آمد، شب ها خواب نداشتم و ..!
آن مرتب به مغازه های مختلف می رفتم، یک وسیله می خریدم و چند وسیله دیگر بر می داشتم، تا اینکه چند روز قبل در یکی از مغازه ها ، فروشنده به رفتارم مشکوک شده بود و زمانی که قصد خارج شدن از مغازه را داشتم به من اجازه نداد و گفت باید کیفت را بگردم . من که حسابی ترسیده بودم شروع به گریه کردم و آن جنس را از کیفم خارج کردم ولی آنها کوتاه نیامدند و مرا تحویل کلانتری دادند و سپس به مرکز مشاوره نیروی انتظامی معرفی شدم. رکنا 110 ...
کیان را کشتم چون به من تجاوز کرده و فیلم گرفته بود
کرد و گفت که برای دفاع از خودش دست به این قتل زده است. او گفت: سال ها قبل پدرو مادرم به ایران مهاجرت کردند و من هم در سال 78 در ایران به دنیا آمدم. از آنجایی که ما مهاجران غیرقانونی بودیم، بعد از اینکه من در بیمارستان به دنیا آمدم، دیگر خانواده ام برای گرفتن شناسنامه ام اقدامی نکردند. دو، سه سال بیشتر درس نخواندم، اما این همه درد من در زندگی نیست؛10ساله بودم که پدرم بیماری سختی گرفت و من به جای او ...
حسرت وداع آخر تا همیشه در دلم ماند
داشتم که او در زندگی به تمام آرمان هایش برسد. چه روزی سوریه رفت؟ بعد از پیگیری های یک ساله، علی رغم مخالفت هایی که هم از جانب محل کار و هم از طرف مادر و بقیه خانواده اش بود، بالاخره هم در روز 24 خرداد سال 95 مصادف با هفتم ماه رمضان داوطلبانه عازم سوریه شد. او قبل از رفتنش تمام سعی کرد هم دل خانواده اش را به دست بیاورد و هم رضایت مسئولانش را بگیرد. چند روز بود محل کارش بود، بعد از ...
روایت تکان دهنده اسارت 410 روزه مدافع حرم ایرانی در سوریه
چه کسی بود؟ اولین نفر عمویم بود . حدود ساعت 9 صبح پسرعمویم به من زنگ زد و گفت از پدرت خبر داری؟ تماس گرفته؟ گفتم آخرین بار سه روز پیش با هم حرف زدیم. چطور؟ گفت هیچی! کاری نداری خداحافظ. بعد دوباره تماس گرفت و گفت داخل مغازه چندتا کار دارم می آیی کمک؟! قبول کردم از خانه زدم بیرون اما هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که دیدم عمویم و پسرعمویم کنار هم ایستاده اند، هنوز نزدیک شان نشده بودم که دیدم هردو ...
عاشقانه هایی از یک شهید
زمانی که فرزندم کوچک بود بسیاری از شب ها را در منزل تنها بودم؛ بعضی اوقات در خلوت خودم با حاج آقا صحبت می کردم و یا برای ایشان نامه می نوشتم و از گذر زندگی و خاطراتم برایش تعریف می کردم. حتی زمانی که خبر آزادسازی خرمشهر منتشر شد فقط من و پسرم در خانه بودیم که صدای تکبیرگفتن مردم از پشت بام ها را شنیدم؛ پسرم را بغل کردم و به پشت بام خانه رفتم که در آنجا فهمیدم خرمشهر آزاد شده است. مرغ شکم ...
از آدم های این شهر خشن می ترسم
عجیبی بود، روزهای هیجان و بیم و امید. البته شادی و هیجان بر هول و هراس و اندوه غلبه داشت. نسل ما هم به اقتضای موقعیت و شرایط سنی اش خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. اتفاق خیلی بزرگی هم بود؛ حتی پدر و مادرهای ما هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند، اما به اندازه ما هیجان زده نبودند. زمانی که انقلاب شد، من سال آخر دانشگاه بودم و یک ترم یا دو ترمم مانده بود. کدام دانشگاه؟ دانشگاه ملی سابق و ...
من به پیروی از امام حسین(ع) پای در چکمه کرده به جبهه میروم
انسانی و اسلامی به تدریج در سرشتِ نورانی او، شکوفا می شد تا اینکه به سن 6 سالگی رسید و راهی مدرسه شد. حسن فقیه برادر شهید دربارة نامگذاری ایشان می گوید: اسم فامیلی پدری ما بسریا است. اسم شناسنامه ای اخوی ما هم نادر است؛ اما ما ایشان را حسین صدا می کردیم و هنوز هم در خانواده، اسمشان حسین است. حکایت این دوتا اسم هم از این قرار است که موقع تولدِ نادر، ما مدرسه می رفتیم. سال 1342 بود. یک معلّمی ...
قهرمان 14 ساله از شب زلزله گفت+ عکس
ذهاب بود. زمانی که زلزله آمد من در حیاط خانه بودم که به یکباره خانه ما فروریخت. صدای پدر، مادر و برادرم را می شنیدم که هر کدامشان زیر آوار گرفتار بودند و فریاد می زدند، اما خبری از خواهر 3 ساله ام نبود.می دانستم هدی در اتاق است به همین خاطرخیلی سریع دست به کار شدم تا خواهرکوچولویم را نجات دهم. بخشی از دیوار اتاق فرو ریخته بود. جلو رفتم، او را که بشدت ترسیده بود، از خرابه خانه مان بیرون آوردم و به سمت ...
من مصطفی صدرزاده هستم، گاودار و متاهل/ روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفته اند، اگر سید شهیدان اهل قلم حالا و در زمان مبارزان یاران آخر الزمان بود باید به جای روایت فتح از روایت نصر می نوشت. روایت ناصران دین حسین علیه السلام روایت زندگی امثال مصطفی قهرمان داستان ما. قرار ملاقات را تلفنی با پدر شهید می گذارم. ساعت 14 مقابل درب خانه ایم. از قبل مطلع شدم که فاطمه دختر 9 ساله آقا مصطفی هم امروز آنجاست وارد که می شوم سادگی خانه آن قدر چشم نواز است که آرام می ...
مصطفی موقع بیهوشی کار کرد که....
حکم قصاص خواستند .خواهر قربانی در حالی که اشک می ریخت با اشاره به متهم گفت : این پسر نوجوان همیشه چاقو همراه داشته است او این موضوع را دوستانش نیز تایید می کنند. اوبه خاطر اختلاف مالی با برادرم دست به اینقتل Murder زده و حالا با دروغگویی قصد گمراه کردن پلیس را دارد. به همین خاطر باید قصاص شود. سپس عزیز به دفاع پرداخته و گفت: پدرم بیمار بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. چون پدر و مادرم افغان ...
هدف من طلای المپیک است
کردم ولی باز هم مسئولان دانشگاه نتوانستند با شرایطی که من داشتم کنار بیایند و مرا هر ترم می انداختند تا اینکه قیدش را زدم. * چطور؟ – خب به واسطه اینکه باید در اردوهای تیم های ملی در رده های مختلف شرکت می کردم یا در لیگ کشتی می گرفتم نمی توانستم در همه کلاس ها شرکت کنم و برای همین ترجیح دادم تا فعلا درسم را به تأخیر بیندازم و به سربازی بروم. * مگر “سرباز قهرمان ...
چرخه بسته سه چرخه های متعفن
آمدم پدرم می گفت به آنجا که رفتی حتماً درس بخوان اما وقتی فکر کردم خواهرهایم ملیحه، ستاره، شبانه، راحله و برادرهایم مردان، امرالله، خیرالله و بسم الله قرار است در گرسنگی و فقر زندگی کنند و پدر و مادرم حتی توان سیر کردن شکم آنها را نداشته باشند، درس خواندن را فراموش کردم. حرف های سعید کم کم تمام می شد و فکر های من تازه شروع می شد که سررشته این زنجیره باطل کجاست که کم فروشی، بی عدالتی و قانون گریزی آن را می چرخاند و امثال سعید به فکر از دست ندادن شغل نان و آب دار به قول سعید نمکی شان هستند./ روزنامه ایران کلمات کلیدی کودک افغانی گاراژ بازیافت زباله سعید ...
گلایه شدید زلزله زدگان کرمانشاه از رسیدگی نامناسب دولت پس از یک ماه؛هرچه داریم از مردم داریم
، خودم را زدم که خدا چرا پایش شکسته و الان حتما درد دارد، اما چیزی ته دلم می گفت بیشتر از شکستن پاست. قرار شد او را ببرند بیمارستان سرپل، بعد از چند ساعت بی خبری صدای زن عمویم را شنیدم که گفت: تموم شد. یعنی چی که تموم شد؟ به خودم که آمدم وسط جاده بودم و خودم را جلوی ماشین یکی از رهگذران انداختم. در بیمارستان هم باور نمی کردم فوت کرده، مرتب صدایش می کردم و جیغ می کشیدم تا بالاخره دیدمش... پشت وانت ...
این خانم دکتر ! دزدی های کثیفی می کرد
دختر جوان با رویای خانم دکتری در اقدامی عجیب برای رهایی از فشارهای درس اقدام به سرقت یک جفت کفش کرد و همین کافی بود تا او سرقت های سریالی اش را شروع کند. من 21 سال دارم و تنها فرزند خانواده هستم. پدرم دارای شغل و درآمد خوبی است و حقوق بسیار خوبی دارد. مادرم هم از هر لحاظ به من رسیدگی می کند. خانه ما در بهترین نقطه شهر است ، واقعاً نمی دانم چرا دست به چنین کاری زدم ، من اصلاً ...