سایر منابع:
سایر خبرها
گفت و گوی خواندنی با مداح ایرانی مسجد نیویورک
حاج آقای فلسفی یا مرحوم آیت الله مجتهدی رفت وآمد داشتند. 14 سال بیشتر نداشته که به خاطر شغل پدر مجبور می شوند به کانادا مهاجرت کنند و وقتی از شغل پدر می پرسیم می فهمیم که حرفه پدر هم به اندازه پسر جذاب است: شغل پدرم طراحی دکوراسیون مساجد مثل محراب سازی و کتیبه سازی بود و به همین خاطر ما به کانادا مهاجرت کردیم. برایمان از فلسفه کار پدر هم می گوید. از اینکه مردم جهان الان بصری هستند و به همین علت هویت ...
قرائتی: سردار سازندگی ذوالقرنین است نه هاشمی
این مهم را به سرانجام برساند. من در آن سمینار در خصوص زندانیان متهم به چک برگشتی نیز اشاره کرده و روایت قرآن را برای حضار خواندم که در آن آمده بود اگر کسی توان پرداخت چک را ندارد باید صبر کنید تا پولدار شود و در این مدت خانه وی را به اسم خود کرده و به او وام دهید تا چک خود را پرداخت کند بر این اساس من به حضار و مسئولان سمینار گفتم نیازی به این همه هزینه کردن نبود و تنها با بازگشت شما ...
با بیل گیتس ایرانی بیشتر آشنا شوید +تصاویر
از اروپا و آمریکا تمایل خود را برای تحصیل سجاد در دانشگاه های خود اعلام کردند. اما پدر و مادرش دوست نداشتند تنها پسرشان را به مکان های دور بفرستند. برای همین هم اکنون این نابغه جوان با دریافت یک بورس تحصیلی از دانشگاهی در ترکیه در حال تحصیل است. بعد از آن سجاد تصمیم گرفت که با راه اندازی یک شرکت خصوصی اختراعات خود را به فروش برساند. روزنامه تایمز ترکیه سجاد یعقوبی را در سال گذشته میلادی ...
نخستین شهید خبرنگار لرستان؛ از مبارزه با رژیم طاغوت تا خبرنگاری در جنگ
. خانم حیدریان ادامه داد: علیرضا حدود 20 روز بود صاحب یک پسر شد که امام دستور داد کسانی که می توانند سلاح به دست بگیرند راهی جبهه شوند، علیرضا پس از شنیدن سخن امام گفت امام دستور داده باید بروم، وقت رفتن علیرضا به جبهه نوری در صورت او دیدم و متوجه شدم که پسرم دیگر برنمی گردد. دستور مقام معظم رهبری برای اعزام شهید حیدریان به خارج وی گفت: خبر دادند غلامرضا دستش مجروح ...
آتش جلوه گری زنان بی بندوبار، با فروپاشی خانواده ها شعله ور می شود
پای خانه و همسرم می ریخت، از شام گرم خبری نبود، با وجود خریدهای زیادی که همسرم از نظر لباس بر گردنم می گذاشت اما هیچ وقت او را شیک و مرتب درخانه ندیدم، از صبح تا غروب چنان با دوستانش سرگرم بود که به قول خودش لِه و لَوَرده به خانه می آمد و فقط ته مایه ای از آرایش صبح بر روی صورتش خودنمایی می کرد حتی حوصله یک گفت وگوی ساده را نداشت و سریع پرخاش می کرد. وی ادامه داد: نکته ای که این واقعیت ...
آنچه از آرزوهای پسرها و دخترها نمی دانیم
، خاطرنشان کرد: یکی از اتفاقات ناخوشایندی که در سال های اخیر زیاد شده، این است که پسرها وقتی خانه دختر می روند، کاملا دست خالی می روند و این خیلی بد است؛ این گونه خانواده پسر احساس می کنند همه چیز برایشان مفت تمام می شود. از پسرها می پرسم می خواهند دختر شبیه کدام هنرپیشه باشد؟ میرمرعشی نیز درخصوص ظاهر دخترها گفت: من از مادر پسرها درخواست می کنم که از پسرشان بپرسند مدنظرشان این است ...
آنچه از آرزوهای پسرها و دخترها نمی دانیم
، خاطرنشان کرد: یکی از اتفاقات ناخوشایندی که در سال های اخیر زیاد شده، این است که پسرها وقتی خانه دختر می روند، کاملا دست خالی می روند و این خیلی بد است؛ این گونه خانواده پسر احساس می کنند همه چیز برایشان مفت تمام می شود. از پسرها می پرسم می خواهند دختر شبیه کدام هنرپیشه باشد؟ میرمرعشی نیز درخصوص ظاهر دخترها گفت: من از مادر پسرها درخواست می کنم که از پسرشان بپرسند مدنظرشان این است ...
چفیه آقا کفن شهید اقتداری شد که انگشترش را به ایشان هدیه کرد
که در بخش تست بودند فرق دارد و لزوما او شهید نشده است. اینطوری خودم را آرام می کردم و برای خودم توجیه می کردم. اما یکدفعه دیدم برادر شوهرم با گریه بر سر خودش می زند. گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست شما گریه می کنید. گفتند تلویزیون را روشن کن. دیدم خبر را اعلام کرد. تنها چیزی که از آن ناراحت شدم، واکنش پسر کوچکم بود. چنان جیغ و دادی به پا کرد که خدا می داند تمام خانه ما از گریه و زاری پسر کوچکم می ...
فرهاد اصلانی: به سینما کوچ کردم؛ آنجا هم هیچ خبری نیست
خودم را خودم تولید کردم. خسته شدم از اینکه کارگردان ها پولم را خوردند. احمدی با تصریح خوشحالیش مبنی بر کار با پسرش تصریح کرد از اینکه با علی خسروی کار می کند قوت قلب می گیرد؛ در حالی که این پسر است که در کنار پدر قوت قلب می گیرد. وی گفت: از اینکه با جوانان کار می کنم خوشحالم چون نسل بسیار خوبی هستند. در ادامه این مراسم دریابیگی، معاونت اجرایی مجموعه ایرانشهر با تشکر از حضور ...
پرواز با بال های بسته
که به خوبی راه و رسم ولایتمداری را می دانست و نحوه شهادت مظلومانه اش در کنار 175 شهید غواص دست بسته و زنده به گور شده، به خوبی گواه این مدعاست. آنچه در پی می آید حاصل همکلامی ما با خانواده اوست که بعد از 29 سال چشم انتظاری به تازگی به دیدار عزیزشان نائل شده اند. آذر آهنگری همسر شهید از روزهای دلتنگی و امید به دیدار یار زندگی اش می گوید؛ از غواص دست بسته کربلای4. ازدواج در سال های جنگ ...
دیدار با گنجینه 92 ساله ورزش ایران
خورده است و در حال حاضر نیز کشتی را بسیار دوست دارم و پیگیر اتفاقات آن و کسب نتایج کشتی گیران ایران در مسابقات بین المللی هستم. امیدوارم کشتی ایران بیش از پیش بر روی ریل موفقیت قرار گیرد. البته الان از نظر سلامت جسمانی با مشکلاتی روبرو هستم و دیگر مثل سابق نمی توانم پیگیر کشتی باشم. الان دو سال است که مرتب به پزشک مراجعه می کنم و پس از عملی که بخاطر آب مروارید چشم داشتم، دیگر مثل سابق نیستم. ...
علامه دهر بدون چشم هایش رفت
راد – مدیر عامل خانه تئاتر – در سخنانی کوتاه ضمن اظهار تسلیت بابت غم از دست دادن این هنرمند پیشکسوت به خانواده اش، خاطرنشان کرد: متاسفانه باز هم یکی از عزیزان و هنرمندان ما از میانمان رفت. کارهای احمد علامه دهر بر هیچکس پوشیده نیست و همه می دانند که او سال های سال در عرصه هنرهای نمایشی و سایر هنرها توانمندی های بسیاری داشت و در نهایت در راه هنر و سرصحنه این اتفاق برایش افتاد. متاسفانه در این گونه ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
شهادت مهدی نوروزی به روایت مادر
مادر پنج فرزند دو دختر و سه پسر هستم. همسرم سر سال خمسی مان که می شد به من می گفت حساب و کتاب کن چه در خانه داریم تا خمسش را بدهیم. رد مظالم می داد و به این امور اعتقاد زیادی داشت. پدر بچه ها از مبارزین انقلابی بود و ما هم همواره در تظاهرات و فعالیت های مذهبی مساعدت می کردیم. پدرش زمان انقلاب دست از کار کشید هر چه هم در می آورد خرج انقلاب و اهداف انقلاب می کرد. با شروع جنگ، برای جهاد با دشمن راهی ...
تجدید جلسه دادگاه به دلیل وحشت از اعدام!
... چه مدت از ازدواجت با ندا گذشته بود که متوجه تلفن های مشکوک او شدی؟ یک ماه. او خودش به من گفت که حسین دست از سرش برنمی دارد و به همین خاطر نقشه انتقام از او را کشید. چرا این حرف ها را در دادگاه مطرح نکردی؟ حکم اعدامم تایید شده و چند روز دیگر اعدام می شوم. دیگر نمی خواهم ندا هم گرفتار شود و خودش و پسرش بیش از این اذیت شوند. اسلحه را چطور تهیه کردی؟ ندا ...
دست پنهان بقایی
ظاهراً مسلمان شناسنامه ای. دکتر آیت در ادامه پیشنهاد می کند که اشخاصی که در طی 25 سال گذشته نماینده مجلس، وزیر و یا عضو حزب رستاخیز بودند نباید به مقامات حساسی از قبیل وزارت، نمایندگی مجلس و یا انتشار روزنامه بپردازند. (11) بیشترین فعالیت دکتر آیت در مجلس خبرگان در زمینه اصل ولایت فقیه و اختیارات آن است و بیشترین نطق های خود را نیزدر تصویب این اصول ایراد کرده و معتقد است که علاوه ...
برادرم به اتهام کتک زدن یک بچه به 60 سال حبس محکوم شد/ قاضی برای صدور حکم به فیلم ضدایرانی استناد کرد/ ...
، سبب شد که پدرم در سال 86 به رحمت خدا برود. پدر من آدمی بود که همه مشکلات را در خودش می ریخت. اگر الآن شما از من بپرسید پدر شما چه مشکلی داشت که از دنیا رفت، من هیچ جوابی ندارم که به شما بدهم. سؤال:: زمانی که زنگ می زند گلایه ای ندارد؟ همیشه خودش می گفت من یک زندانی سیاسی هستم و به خاطر ایرانی و مسلمان بودنم در این جا گرفتار هستم. در آن اوایل حتی یک اتفاق جالبی برای او رخ داده ...
اظهارات جدید هاشمی در مورد انتخابات 92 /2050 افق تشکیل اروپای اسلامی/ احمدی نژاد به خندوانه می ...
هنوز هم دست و پا می زنند؛ اگر تحول در حوزه سیاست خارجی نبود تحول در جاهای دیگر سخت بود و توافق باعث شد که یک جنگ سرد طولانی و تنش پایان یابد.وی با بیان اینکه دنیا مشتاق کار کردن با ایران است، گفت: اگر منطق ما اسلامی است نباید از هیچ مراوده ای بترسیم و ایران می تواند در کنار ابرقدرت ها، نقش بزرگی ایفا کند. اروپای اسلامی تا سال 2050 شکل خواهد گرفت رئیس ستاد ترویج نامه رهبر ...
بررسی چگونگی حضور زنان در آگهی های بازرگانی
کاوشگران روابط عمومی - طبق اصل 56 آیین نامه تولید آگهی تبلیغاتی، زن در نظام مقدس اسلامی از موقعیت ویژه ای برخوردار است و قوانین و احکام مقدس اسلام برای زن جایگاه رفیعی را قائل است. بر همین اساس استفاده از زنان در آگهی های رادیویی و تلویزیونی مستلزم اعمال دقت های خاصی است و باید جایگاه زن مسلمان و شئون او مدنظر باشد. اما امروزه با گسترش تبلیغات به نظر می رسد زن آن جایگاه مقدس خود را از دست داده و ...
نگاهی به زندگی و فعالیت های علامه شهید عارف حسینی
درخانواده ای مذهبی و روحانی در شهر "پاراچنار" دیده به جهان گشود. وی قبل از رسیدن به سن تحصیل، تحت تعلیم پدر بزرگوارش مرحوم "سیّد فضل حسین" قرار گرفت و پس از گذراندن دوره ابتدایی و متوسطه، برای فراگیری بیشتر علوم دینی در سال 1346 راهی حوزه علمیه نجف اشرف شد. وی در زمان اقامتش در نجف اشرف با امام خمینی (قدس سره) آشنا شد که این آشنایی آغاز تحول فکری و سیاسی در زندگی این شهید بود. ...
قصه ها ؛ حتی تلخش باید تعریف شود
کرده است، کمی سواد سینمایی خودش را هم به رخ می کشد: راستش من چند تا از کارهای خانم بنی اعتماد رو دیدم، زیر پوست شهر و خون بازی و روسری آبی ، فیلم هاشون کمی تلخه ولی نگاهی که به هر موضوعی دارن رو خیلی دوست دارم، واقعا اگه گرفتاری ها اجازه می داد زودتر فیلم رو می دیدیم ولی خب بالاخره قبل از تمام شدن اکرانش اومدیم. از میثم و مهراوه می خواهم بعد از دیدن فیلم چند دقیقه ای همین گوشه کنارها در مورد فیلم ...
به مناسبت سالگرد انتقال مصدق به احمدآباد/ زندانی در تبعید
صفحه اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم، که خب، پیرمرد بالاخره... یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریه های عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و می کشید که بی صدا، الان می آیند و ما را می گیرند و من همان طور نعره می زدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانه مان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی... که با ...
قضاوقدر و فلسفه بلا و مصیبت برای مؤمنان
شد و پسر ایشان که عصای دست ایشان بوده است و از نظر علم و تقوا خیلی بالا بوده است. این پسر برای اینکه خدمتی به امیرالمؤمنین سلام الله علیه کرده باشد، استکان و نعلبکی ها را بر سر حوض برد تا بشوید و تمیز کند. پای او لیز خورد و در حوض افتاد و خفه شد. ناگهان اهل خانه توجّه کردند که جنازه پسر روی آب است. گریۀ آنها بلند شد. مرحوم آقا میرزا جواد آقا دیدند جنازه پسر روی حوض افتاده است. به زن ها گفتند: عید ...
شهیدی که با یک دست دشمن را عاجز کرده بود!+تصاویر
.... (راوی: پدر شهید موحد دانش) ** چند روز قبل از شهادت علیرضا من که در خارج از کشور به سر می بردم، خواب عجیبی دیدم؛ در خواب دیدم که تمام کوچه مان را چراغانی کرده و دیوارهایش را از پرچم پوشانده اند؛ خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستاده اند و مردم بین خودشان نقل پخش می کنند؛ دریافتم که شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همین طور هم بود، چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر ...
زندانی به نام تن
؛ هر چهاربچه ام، خیلی ناگهانی و یک دفعه، 7 ماه پس از تولد تشنج کردند و بعد از مدتی فلج شدند. 2تا از بچه ها تا حدی می توانند یکی از دستانشان را کمی مشت کنند اما سایر اعضای بدنشان فلج است و اصلا نمی توانند دست و پایشان را تکان دهند. هم دخترهایم و هم پسرهایم لال هستند و از نظر بینایی مشکل دارند . زندگی در حالت افقی نگاهی به پسر جوانی که کنار اتاق به دیوار تکیه داده است می کند ...
تولد سه قلوها بر فراز آسمان اصفهان
شریان نیوز: این زن باردار که به همراه پدرش سوار بر بالگرد امدادی شده بودند هرگز تصور نمی کرد 3 قلوهایش بر فراز آسمان و در بالگرد پا به دنیا بگذارند. درد زایمان بی امانش کرده بود که ناگهان صدای ناله های مادر در صدای گریه اولین نوزادش گم شد. 2تکنیسین اورژانس دقایق نفسگیر عملیات نجات زن باردار و تولد نوزادانش را در حین پرواز آغاز کردند. با فرود بالگرد صدای گریه های 3 نوزاد در فضای کوچک بالگرد پیچیده بود و مادر جوان نوزادانش را در آغوش داشت. خلبانی که شاهد تولد 3 قلوها بود 115 دقیقه پرواز نفسگیر بر فراز آسمان استان اصفهان کافی بود تا سرهنگ خلبان سرمست خاتونکی، خلبان بالگ ...
خبر شهادت را خودش داده بود
. وقتی دستش را از جیب اورکتش بیرون آوردیم، متوجه شدیم که دست از مچ قطع شده و تا آن موقع توانسته دوام بیاورد. علی را به بیمارستانی در تبریز رساندیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم که دیر وقت بود و پزشک کشیک آن روز زن و شوهری بودند که در حال استراحت از کار روزانه بودند. به دنبال پزشک رفتیم و او را برای معاینه و مداوای دست علی صدا کردیم. دکتر وقتی آمد با حالتی که ناراحت و عصبانی به نظر می ...
پایانی بر ده هزار روز انتظار خانواده شهیدان محمدرضا طالبی زاده و حسن رجبعلی پور
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاروز پنجم مرداد جاری ساعتی قبل از ظهر گوشی موبایلم زنگ خورد و از آن سوی خط؛ یکی از خادمین شهدا (آقای حمیدرضا رستمی) خبر از دیدار با خانواده دو تن از شهدای غواص لشکر 41 ثارالله را داد که بزودی پیکر مطهرشان برای تشییع به کرمان وارد میشود. قرار دیدار با خانواده شهدا برای ساعت یک بعدازظهر همانروز گذاشته شد. سعادتی نصیب شد تا در لحظه ابلاغ این پیام مهم به خانواده شهیدان محم ...
با اجازه کوچک ترها ... بله!
بیشتر عرصه های اجتماعی، فرهنگی، هنری وسیاسی جایگاه خوبی را کسب کردند و از نظر سطح سواد ارتقا پیدا کردند، مقوله سن ازدواج هم در بین آنها تغییر کرد. اما همه این گفته ها بدان معنا نیست که در امر ازدواج اگر دختری بزرگ تر از پسر باشد، قطعا در زندگی مشترک دچار مشکل خواهند شد، زیرا اگر 2 طرف به بلوغ لازم برای ازدواج رسیده باشند، داشتن زندگی خوب دور از دسترس نخواهد بود. در این زمینه کارشناس و مشاور ...
گفت و گو با پدر و مادر غواصی که 29 سال منتظر فرزندشان بودند
باز هم خبری نشد. انگار سرنوشت پدر و مادر به انتظار گره خورده بود. اصغر بالویی به روزی اشاره کرد که به آنها خبر دادند لباس های پسرشان را تشییع کنند، بعد از چند سال بی خبری، اعلام کردند به این انتظار پایان دهید، اما من، همسر و دو پسر کوچکترم حاضر به این کار نبودیم. می دانستیم جگرگوشه مان در عملیات کربلای 4 و منطقه ام الرصاص حضور داشته و باید منتظر خبری از آن عملیات باشیم. نیمی از عمرمان، چشم ...