سایر منابع:
سایر خبرها
سفره ی ابوالفضل
نمی داند که آمده قصر پادشاه و شده زن شاه زاده. خربزه ها لگدی زد به دیگ رو اجاق و دیگ را گذاشت تو خورجین ترک اسبش و را چپه کرد رو زمین و با این که کاچی ریخته بود رو کفشش، پرید پشت اسب و با وزیر و وکیل راه افتاد و رفت اردو، وقتی رسید اسبش را داد به مهتر و خودش هم با وزیرها سرگرم گپ و گفت شد. شب که شد و همه خوابیدند، پسر پادشاه دید هر کاری می کند، خوابش نمی برد. بلند شد و رفت دوروبر جنگل تا قدم ...
تاج الملوک
خواندند و عاقبت شرط بستند تا حرف شان را ثابت کنند. جن دومی رفت و نزهت الزمان را که تو خواب بود، آورد و گذاشت نزدیک تاج الملوک که خواب خواب بود. جن اولی زود خودش را به شکل کک درآورد و رفت تو تنبان تاج الملوک و بیدارش کرد. پسره تا چشم باز کرد و دختری به آن خوشگلی را کنارش دید، بند دلش لرزید و گرفتار دختره شد. اما هرچی دختره را صدا زد، او بیدار نشد. آخر سر گفت می داند کار پادشاه است، اما او سر عقل آمده و ...
سام و ملک ابراهیم
تعریف کند، نور چشمت برمی گردد. حاکم از خواب بیدار شد و همین که آفتاب زد، نوکری را صدا کرد و برایش تعریف کرد که دیشب چه خوابی دیده و زود روانه اش کرد تا برود و آن مرد را که نشانی اش را در خواب به اش گفته بودند، پیدا کند و بیاورد. نوکر معطل نکرده و راه افتاد و رفت و تمام غارهای کوه را گشت و کسی را پیدا نکرد. برگشت و به حاکم گفت: هیچ کی آنجا نبود. فقط گوشه ی یکی از غارها زنبیلی بود که توش مردی ...
نارنج و ترنج
...> کنیز گفت: باد بردش. پسر پادشاه نا نداشت قدم بردارد. خودش غلطی کرده و حالا باید هرطور شده، جمع و جورش کند. شل و وارفته جلو رفت و رخت هایی را که آورده بود، داد به دختره و او پوشید و آمد پائین. زود نشست رو تخت روان و غلام ها برش داشتند و راه افتادند به طرف قصر. اما پسره تا خواست پشت سر کنیز سیاه برود، چشمش افتاد به درخت نارنج، زود از ریشه درش آورد و تا رسید به قصر، کاشتش تو باغچه ی جلو اتاقش. پسره ...
علی آباد لارستان، جایی برای تجربه ی یک حال خوشِ روستایی
به گزارش ایران ویج به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از لادستان ، قصه ها باید از یک جایی شروع شوند، یک جایی از ذهنِ درگیر برای شدن ها و نشدن های جمعی یا از دغدغه ای برای رویاها و انگاره های شخصی . قصه ی سفیران نور هم از چرخش یک دغدغه ی جمعی در ذهن فردی خاص شروع شد. حاج محمد زارع، معلم میانسال و شعرپیشه ی لاری. حالا سالیانی است که برعکس اوایل انقلاب یا تا همین سال های نه چندان ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
را به او داد، بداند که رفیق است و ولش نکند. اگر نصف کرد و زیادترش را خودش برداشت، از او دوری کند که نارفیق است. پسره راه افتاد و همین جور دنبال رفیق می گشت و پیدا نمی کرد. تا این که روزی بین راه به کاکاسیاهی برخورد کرد که به راه خودش می رفت. خواست امتحانش کند. هر چه ادعای رفاقت می کرد، کاکاسیاه فاصله می گرفت و همراه نمی شد، تا آخر سر به هزار زحمت کاکا را با خودش رفیق کرد. اما کاکاسیاه شرطی ...
سیر حاتم طائی
او بیاورد، تا او هم رازش را بگوید. حاتم زود شال و کلاه کرد و راه افتاد. از این شهر گذشت و از آن شهر سر درآورد تا رسید به شهری و دید آهنگری پتکش را دم کوره می گیرد، بعد به چپ نگاهی می کند و محکم می زند تو سر خودش و مثل مرده، کف دکان دراز به دراز می افتد و همسایه ها آهنگر را برمی دارند و می برند خانه اش. چند روزی رفت تو نخ آهنگر و روزی که با پتک زد به سرش و داشتند می بردندش، پشت سرشان راه ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
دنبال کارم. تو هم پنج روز دیگر بیا این جا تا با هم برگردیم. پرنده پرید و رفت. شاهپور شاه همراه افتاد و از سینه کش کوه رفت بالا. کمی که رفت، دید سه تا نره دیو افتاده اند به جان هم و چه بگومگویی می کردند. دیوها تا چشم شان افتاد به او، یکی شان گفت: به به! کجا بودی، خیلی وقت است گوشت آدمی زاد نخورده ایم. شاهپورشاه خودش را زد به آن راه و گفت: من دیدم شما دارید دعوا می کنید، آمدم آشتی تان بدهم ...
خروس پا
زودتر برود. هرجا که می خواهد. خروس پا راه افتاد و از همان راهی رفت که پسرها رفته بودند. به گاوهای سفید و سیاه که رسید، هر دو را جدا کرد و دم تنگه کمند انداخت و دو تا قوچ را از هم سوا کرد و رفت و رفت تا رسید به قلعه. پیرزن جادوگر که پشت دروازه نشسته بود، داد زد: باد میاد، باران میاد، خروس پا به جنگ ما میاد. دیو گفت: تلخ است یا شیرین؟ پیرزن گفت: تلخ دیو گفت: من می روم به ...
پهلوان جو سر
به اش گفت این خانه دیگر جای او نیست. هرجا دلش می خواهد برود. جو سر هم که خُلقش از خانه و آبادی گرفته بود، گفت سفره ای نان برایش بپزد. خودش هم دلش نمی خواهد این جا بماند. مادره یک سفره نان پخت و فردا که آفتاب زد، جوسر سفره را بست و انداخت به پشتش و با مادرش خداحافظی کرد و پشت به آبادی راه افتاد. رفت و رفت تا وسط راه به کوهی رسید و دید مردی رفته بالای کوه و از آن جا سنگ های بزرگ را می اندازد پائین و ...
مار کوچولو
بزند که مار سُر خورد و رفت تو سوراخی. جمعه رفت بیرون و دید تو کوچه پرنده هم پر نمی زند. برگشت پیش مادره و داد و بی داد راه انداخت که چرا گولش زده. مار و زنه دیدند این کلک شان نگرفت. مار گفت فردا شب آش شوری برای پسره بپزد و تشنه اش که شد، بگوید از کوزه آب بخورد. او می رود تو کوزه و تا پسره خواست آب بخورد، نیشش می زند. زنه قبول کرد و نمک پروپیمانی ریخت تو آش. پسره خسته و کوفته از جنگل برگشت و ...
سنجر و خنجر
به هیچ کس نمی کند. آنها به حرف ملا خندیدند و گفتند هفت نفرند. یعنی هفت نفر از پس یک شیر برنمی آید؟ ملا ورد دیگری خواند که یکهو شیر زنده شد و رو چهار تا پا ایستاد. همین که اطراف را خوب نگاه کرد، جلو پرید و پسر پادشاه را انداخت رو کولش و زد به بیابان. از بیابان که رد شد، پسره را انداخت به دره ای و خودش هم زد به کوه و رفت بالا. پسر پادشاه تا به خودش آمد، دید دوروبرش کسی نیست. راه افتاد و رفت و ...
بسه و خوسه و کلیلک
شوهرهاشان را این جا داشته باشید و بشنوید از درویش درویش وقتی بیدار شد و دید دخترها فرار کرده اند، پاشنه اش را ورکشید و راه افتاد تا این ورپریده ها را پیدا کند. همه جا را گشت و از این شهر به آن شهر رفت تا آخر سر رسید به خانه ی آن بابا و سرکشید تو و دخترها را دید و شناخت. نقشه ای کشید و پنهانی خودش را رساند به اتاقی که بچه ها توش خوابیده بودند. زودی سر هر سه تا بچه را برید و فلنگ را بست. رفت و ...
دختر شیر افکن
کردند و تدارک عروسی را دیدند. اما شیرافکن گفت به دوستی قول داده که برایش کاری کند و چند روزی باید برود. پادشاه قبول کرد و شیرافکن هم سوار شد و راه افتاد. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و دید دختر خوشگلی بالای قلعه ایستاده. خوب که نگاه کرد، به خودش گفت آب و رنگش کم تر از من نیست. اما دختره تا شیرافکن را دید، فریاد زد: کی هستی؟ کجا می روی؟ شیرافکن گفت: شیر افکنم. دختره گفت: پس تو همانی که ...
شاه عباس
وکیل و لشکر زد بیرون و راه افتاد به طرف شکارگاه. رمال باشی تا دید شاه تهماسب رفته بیرون، بساط جادو جنبلش را پهن کرد و وردی خواند تا پادشاه و آدم های اطرافش شب تو بیابان بمانند. شب که شد، چشم بندی کرد و خودش را رساند به اتاق دخترش و دید خوابیده. بچه اش هم وردستش خواب خواب است. زود یقه ی دختره را چسبید و دختره از خواب پرید و تا پدرش را دید، مشتی زد تنگ سینه اش و پرتش کرد آن ورتر و گفت اگر گورش را گم ...
پیله ور
بالای رَف کیسه ای را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را واکرد و صد درم ازش در آورد داد بهرام و گفت: این را بگیر و به امید خدا بزن به کار تا ببینیم چی می شود. بهرام پول را گرفت و از خانه زد بیرون و راه افتاد به طرف بازار، داشت از چارسوق بازار رد می شد که دید چند جوان گربه ای را کرده اند تو کیسه و گربه یک بند ونگ می زد. بهرام رفت جلو و گفت چرا بی خودی جانور بی چاره را آزار می دهند؟ جوان ها هم ...
چغون دوز
سرش ناپیدا. خیال می کردند اژدها همین الان هم خودشان را می خورد و هم خانه و زندگی شان را نیست و نابود می کند. اژدها این دفعه به ابراهیم گفت بغلش کند. پسره حالا از حیوان نمی ترسید و زود دست انداخت دور کمر اژدها که حیوان یکهو شد کبوتری و نشست تو دست پسره و به اش گفت ببردش خانه. ابراهیم تا راه افتاد که برود، مردم کله شدند پشت سرش و ابراهیم هم زود رفت خانه. مادرش پرسید چه کار کرده؟ گفت اژدهایی ...